"خودم"
چراغ سبز بود؛ مرتب به من نزدیک میشدی؛ دستت زیر کت مشکیات بود؛ درست روی کمربندت؛ میدانستم که دستت را روی اسلحهات گذاشتهای؛ عینک سیاهی به چشمت بود و توی چلهی تابستان کت و شلوار پوشیده بودی؛ درست شبیه فیلم "مردان سیاهپوش" بودی.
ماشینها به سرعت در حال تردد بودند اگر کمی آهستهتر راه میرفتم به من میرسیدی.
دیده بودم که اسلحهات صدا خفهکن دارد. توی این ترافیک و صدای بوق ماشینها و همهمهی مردم کسی حتی صدای تیراندازیات را نمیشنید و مردم وقتی متوجه من میشدند که جنازهام با مغز پخششده روی آسفالت افتاده بود و تو خیلی از من دور شده بودی؛ تازه کسی که به تو شک نمیکرد؛ یک قاتل حرفهای و کاربلد بودی و نه در ایران و نه هیچجای دنیا، پروندهی باز کیفری نداشتی.
در همین چند ثانیه تصمیمم را گرفتم؛ دلم را باید به دریا میزدم؛ منکه قرار بود بمیرم حالا چه به دست تو و با اسلحه یا اینکه ماشین زیرم بگیرد و احتمالا شاید پنجدرصد زنده میماندم و فقط استخوانهایم خرد میشدند؛ صدای ماشینها که به سرعت از خیابان رد میشدند را میشنیدم؛ در پیادهرو چهار پسر جوان داشتند با گیتار آهنگ "end of the road" از " boyz ll men" را میزدند؛ یک چشمم را بستم و یک چشمی دویدم وسط خیابان.
اولین ماشینی که از جلویش دویدم یک تیبای قرمز بود که مردی مسن با موهای سفید رانندهاش بود و زد روی ترمز و ماشینش خورد به ارابهی مرد لاغری که روی آن شاتوت را در یک طبق گذاشته بود و کاسههای پلاستیکی سفید را هم کنار طبق چیده بود؛ ارابه و طبق شاتوت و کاسهها رفتند روی آسمان؛ شاتوتها از آسمان مثل باران روی سر مردم میریختند و آب شاتوت، سر و صورت مردم را قرمز کرده بود انگار با خون حمام کرده بودند.
رانندهی ماشین دوم که یک پژو چهارصد و پنج زرد بود؛ یک دختر با عینک ته استکانی بود که بالای ماشینش تابلوی "آموزشگاه رانندگی همدرد" دیده میشد؛ دختر محکم به فرمان چسبیده بود و از جلویش که میدویدم فقط چشمهای وحشتزدهاش را دیدم.
ماشین آخری که از جلویش دویدم؛ یک بیامدبلیوی سفید بود که مرد جوانی که سرش را از ته زده بود رانندهاش بود؛ فکر کردم حتما الان تکهتکه میشوم اما دست به فرمانش خیلی خوب بود و فرمان را سریع به سمت چپ گرفت و مدتی دستش را روی بوق نگهداشت بعد سرش را از پنجره بیرون آورد و عربده کشید: 《مرتیکهی گُه بیناموس، الاغی مگه؟ چراغو نمیبینی؟》
یک فحش ناموسی هم تنگش گذاشت که اگر در حالت نرمال بود خودش و ماشینش را با هم یکی کرده بودم.
قلبم در شقیقههایم میزد و زبانم به سقم چسبیده بود؛ تو رسیده بودی بغل ارابهی شاتوت فروش که من به تاکسی سمند سبز رنگی که جلویم سرعتش را کم کرده بود با صدای بلندی که پردهی گوش خودم را لرزاند؛ گفتم: 《دربست؛ سیصد هزار تومن.》
راننده تاکسی فوری ایستاد؛ سوار که شدم و کمربندم را که بستم به راننده گفتم: 《تا میتونی تندتر برو از خجالتت بازم درمیام.》
راننده سبزه بود و پیراهن سفیدی پوشیده بود که دکمههایش باز و پشم فرفری سینهاش معلوم بود؛ گوشهی سبیلهای پهنش را به سمت بالا تاب داده بود؛ گفت: 《نوکرم؛ تو پول بیشتر بده؛ منم تخت گاز میرم.》
یک بطری آب معدنی که یخی بود وسط صندلی من و راننده قرار داشت؛ بدون اجازه آن را برداشتم و بردم سمت دهانم؛ بدون نفس کشیدن آب خوردم؛ دهانم دیگر خشک نبود و خنک شده بودم؛ راننده کولر را زیاد کرد؛ برگشتم عقب را نگاه کردم از تو خیلی دور شده بودیم؛ راننده صدای موسیقی را کمتر کرد؛ آهنگ "فراری" از "منصور" پخش میشد؛ بوی خوشبو کنندهی هوا از کاجی که به آینهی ماشین آویزان بود؛ به مشامم خورد؛ راننده با لهجهی غلیظ تهرانی پرسید: 《داداش چی شده؟ بدخواه مدخواه داری لب ترکن؛ مرام نمرده هنوز.》
نفسم بالا آمد و اولین دروغی که به ذهنم رسید را به خوردش دادم: 《امان از آدم بیغیرت! به یکی بدهکارم؛ منو صدا کرد خونهشون و بعد به بهانهی اینکه چایی خشک تموم شده؛ خواست بشینم تا یه توک پا تا بقالی چسبیده به خونهشون بره؛ بعد اومد خونه و داد و بیداد راه انداخت که تو با زنم توی خونه تنها موندی و خواستی به ناموسم دستدرازی کنی؛ شرف مرده داداش؛ چی بگم؟》
راننده که برگشت طرفم؛ چشمهایش قرمز شده بود و گونههای سبزهاش هم گُر گرفته بود؛ دستش را کرد زیر صندلیاش و یک چاقو ضامن دار درآورد؛ بعد گفت: 《تف به اون شیری که ننهاش به این بیناموس داده؛ برگردیم شکمشو عین سفره پهن کنم که کلاغا بیان دل و رودهشو بخورن.》
یک لحظه پشتم تیر کشید اما راستش بعد فهمیدم قُپی آمده وگرنه آدم خلافکار، راننده تاکسی نمیشد؛ فقط میخواسته ژست جاهل بودن را بگیرد ؛ گفتم: 《نه داداشم، بیخیال شو فعلا، حالا دارم براش، برادرزنم توی نیروی انتظامیه؛ حالشو جا میارم.》
راننده نفس بلندی کشید و گفت: 《ایول، دمت گرم. معلومه که ناموس پرستی.》
خسته بودم و چشمهایم داشت سنگین میشد؛ هرچه عقب را نگاه میکردم اصلا خبری از تو نبود؛ نفس عمیقی کشیدم و خاطرم جمع شد که بالاخره از دستت خلاص شدهام؛ به راننده گفتم: 《مخلص داداش؛ بریم هتل آزادی پیادهام کن.》
مرد دستی به سبیلش کشید و گفت: 《داداش، مطمئنی که برات مشکلی پیش نمیاد با این بیناموس؟》
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با صدایی که آرامش آن برای خودم هم عجیب بود؛ گفتم: 《نه داداش، توی هتل که کاری نمیتونه بکنه؛ بعدشم به اوین نزدیکیم؛ به برادرزنم زنگ میزنم بیاد هتل منو برداره و بریم سراغ اون عوضی.》 جلوی هتل که پیاده شدم؛ ده تا تراول پنجاه هزار تومانی شمردم و به راننده دادم؛ رگ گردن راننده ورم کرد و دستم را پس زد و گفت: 《داداش اصلا ازت پول نمیگیرم؛ دوزار مردونگی مونده بالاخره.》
بهزور همان سیصد هزار تومانی که اول طی کرده بودم را به راننده دادم؛ اول دوروبر را نگاه کردم؛ خبری از تو نبود؛ عصر شده بود و از شدت تابش آفتاب کم شده بود؛ وارد لابی هتل که شدم؛ صدای آهنگ "time to say goodbye" از "andrea bocelli" به گوشم خورد؛ احساس آرامش کردم؛ چقدر خوب بود که پیدایت نبود؛ جلوی رسپشن رفتم و اتاقی گرفتم و باز هم پشتم را نگاه کردم حتی در حیاط پیدایت نبود؛ وارد آسانسور شدم و دربان دستش را روی دکمهی دیجیتال طبقهی دو گذاشت.
وارد اتاق که شدم؛ پیراهن و شلوارم را کندم؛ زیربغل پیراهن آبیام از عرق طوقهی سفیدی بسته بود؛ کمی با زیرشلواری روی تخت دراز کشیدم و بعد از یخچال یک "رانی هلو" برداشتم و یک قلپ خوردم بعد رفتم حمام و آب را باز کردم و عطر نارگیل صابونی که میخواستم به بدنم بزنم؛ حمام را پر کرد؛ لخت شدم و رفتم داخل جکوزی و با لذت رانی را نوشیدم.
دقیقا بیست و چهار ساعت از زمانیکه کابوس من شدی میگذرد؛ وقتی که از دفتر کارم به پارکینگ رفتم که سوار پرادوی سفیدم بشوم؛ ریموت ماشین را که زدم تو را در پارکینگ دیدم.
صدای جوشکاری از سمت در پارکینگ میآمد؛ نزدیکم شدی؛ همین کت و شلوار مشکی که الان تنت هست را از دیروز که دیدمت برتن داشتی؛ توی پارکینگ هم عینک سیاهت به چشمت بود.
کیفم را گذاشته بودم روی صندلی جلو و میخواستم پایم را بلند کنم و سوار بشوم که آمدی جلو و گفتی: 《سلام، چطوری؟》
از شنیدن صدایت یکه خوردم؛ صدای خودم بود؛ برگشتم طرفت؛ تو "خودم" بودی؛ فقط کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و عینک سیاه به چشم داشتی؛ زبانم بند آمده بود؛ نگاهت کردم؛ شقیقههایم میزدند؛ ادکلن "شنل بلو" که ادکلن محبوب من بود و همیشه میزدم از تو به مشامم رسید انگار همین الان آن را زده بودی؛ به من گفتی: 《چیه احمق؟ ترسیدی؟》
نفسم را تو دادم و گفتم: 《دوربین مخفیه؟ تو دیگه کی
هستی؟》
خندیدی و گفتی: 《مگه کوری؟ منو نمیبینی؟ نمیشناسی واقعا؟ دوربین مخفی دیگه کجا بود؟》
آب دهانم را بهزور قورت دادم و گفتم: 《نکنه برادر دوقلومی که مامانم خودشم خبرشو نداره؟ بگو ببینم کی تو رو فرستاده؟ من به هیچکی مقروض نیستم؛ پول جراحی پلاستیکتو کی داده؟ من اگه جات بودم توی جراحی پلاستیک خودمو شکل "جرج کلونی" یا "لئوناردو دی کاپریو" میکردم نه من.》خندیدی و گفتی: 《احمق من میگم "خودتم"؛ از اول همینقدر کودن بودی یا تازگی اینجوری شدی؟ 》
دستم را از روی سقف ماشین برداشتم و گفتم: 《واقعا مسخره هستی؛ من اینجام.》
با لحنی خونسرد گفتی: 《تو با این کودنی چجوری دکترای بیوتکنولوژی گرفتی؟》
با لکنت گفتم: 《تو از کجا میدونی من چی خوندم و چیکار میکنم؟》
دستت را از جیب کتت درآوردی و گفتی: 《خسته شدم سرپا موندم؛ بریم سوار ماشینت بشیم.》
منتظر جواب من نشدی و تا به خودم بجنبم سوار ماشین شدی و کمربندت را بستی؛ من هم انگار اراده نداشتم و مسخم کرده بودی دنبال تو سوار ماشین شدم و کمربندم را بستم و ماشین را روشن کردم از کنار جوشکارها رد شدیم و وارد خیابان اصلی شدیم؛ ماشین که روشن شد؛ ضبط بهکار افتاد؛ پرسیدی: 《شما هنوز اینقدر عقبمونده هستین که اینجوری آهنگ میشنوین؟》
کولر را روشن کردم و گفتم: 《چه عقبموندهای؟ این بهترین پخشی هست که من روی ماشینم گذاشتم؛ مگه تو مال
کجایی؟》
عینکت را جابجا کردی و گفتی: 《من بهت گفتم اما انگار نفهمیدی من کی هستم واقعا؟ جواب سوالتم اینه که اونجایی که زندگی میکنم کسی اینجوری، موزیک گوش نمیده؛ الان سالهای نوری از زمانیکه ما اینجوری موزیک گوش میکردیم گذشته الان اونجا هرکدوم ما به محض اینکه مچ دستمون رو فشار بدیم توی سرمون موزیکی که خودمون میخوایم میپیچه.》
بیحوصله جواب دادم: 《ببین جناب جیمز باند من حوصلهی مسخره بازی ندارم اگه تو بیکاری من هزارتا کار دارم؛ دیدی که من رئیس چه شرکت بزرگی هستم؛ الانم خستهام و میخوام برم خونه، تخت بخوابم؛ صبح از لندن رسیدم و تقریبا سی و شش ساعته که چشم رویهم نذاشتم و مرتب جلسه بودم و به کارای آزمایشگاه لندنمون رسیدگی میکردم بعدش مال کدوم بیغوله هستی که سال نوری با ما فاصله داری؟ این قُپیها رو جلوی کسی بیا که بیسواده.》
پریدی وسط حرفم و گفتی: 《واقعا بیشعوری اگه درس خوندی هنوز نمیدونی که جهانهای موازی وجود دارن؟》
زدم زیر خنده و گفتم: 《داداش دوقلو!!! از تیمارستان فرار کردی پس؟ از اول باید میفهمیدم که دیوونهای که توی ظِل گرمای تابستون، کت و شلوار پوشیدی و زیر آفتاب راه میری؛ چند تختهات کمه.》
دکمهی کتت را باز کردی؛ نگاهم که به کمربندت افتاد؛ یخ کردم؛ یک هفت تیر پیشرفته که انگار از بلور تیرهی مات ساخته شده بود به کمرت بود؛ آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《بازی مافیا داری میکنی؛ مگه نه؟》
با لحنی جدی گفتی: 《میخوای امتحانش کنم.》
کف دستهایم عرق کرده بودند؛ َپرسیدم: 《از من دقیقا چی میخوای؟》
بدون مکث جواب دادی: 《جونتو.》
صدایم میلرزید؛ دوباره پرسیدم: 《کی تو رو فرستاده؟ اگه قاتل حرفهای هستی و اجیرت کردن؛ من بهت بیشتر پول
میدم.》
پوزخند زدی و گفتی: 《به کلی پرتی تو؛ میگم من اومدم جونتو بگیرم؛ کسی هم منو نفرستاده.》
آب دهانم را به سختی قورت دادم؛ توی آینهی ماشین خودم را دیدم؛ رنگ صورتم عین مردهها شده بود؛ گفتم: 《ببین؛ من نمیدونم که کی هستی و داری یک بازی تخیلی میکنی یا شایدم دوربین مخفی هستی اما بیا دست بردار؛ منم کاری بهت
ندارم.》
هفت تیرت را از کمربندت برداشتی و گذاشتی روی پهلوی من و گفتی: 《زودتر برو خونه.》
در راه دوبار ماشین پلیس از کنارمان رد شد اما جرات نکردم کاری کنم.
وقتی به ویلای لواسان من رسیدیم؛ ریموت را زدم و رفتیم تو؛ ماشین را که پارک کردم خواستم سریع دستت را بگیرم و خلع سلاحت کنم اما سرعت تو خیلی زیاد بود؛ با هفت تیرت کوبیدی روی گیجگاهم که از هوش رفتم؛ وقتی به هوش آمدم روی فرش کف اتاق افتاده بودم و دستها و پاهایم را با چسب پهن قهوهای که کنار اتاق افتاده بود؛ بسته بودی؛ خودت روی مبل نشسته بودی و پاهایت را روی پاف گذاشته بودی و داشتی "رانی آناناس" میخوردی؛ سرم زقزق میکرد؛ تکانش که دادم احساس رطوبت و نوچی کردم؛ متوجه شدی که بههوش آمدهام ؛ نگاهم کردی و گفتی: 《این چه خوشمزه هست؛ مدتهاست که ما اینو اونور نداریم.》
ناله کردم و گفتم: 《چقدر بدم که ولم کنی؟》
پایت را از روی پاف گذاشتی پایین و گفتی: 《کری مگه؟ گفتم که، فقط جونتو میخوام.》
با ناامیدی گفتم: 《جون من به چه دردت میخوره؟》
صاف نشستی و عینکت را روی چشمت محکم کردی و گفتی: 《توی کُرهی شما بهتون چی یاد میدن؟ اسمته که دانشمندی؛ ننگ منه که توی کُرهی ما، من که یک قاتل حرفهای هستم؛ همون خود ابلهت هستم توی جهان موازی.》
گفتم: 《دیوونه هستی میخوای دیوونهام کنی؟ چه کشکی چه پشمی؟ کدوم جهان موازی؟》
پاشدی ایستادی و با لگد کوبیدی به مچ پایم که نفسم رفت؛ وقتی توانستم نفس بکشم؛ گفتم: 《منو گیر نیار؛ جهان موازی فقط یه نظریه هست.》
گفتی: 《چطوری شما اخبار میبینین؟》
گفتم: 《اون ریموت کنترل تلویزیون رو از روی میز چوبی قهوهای بردار؛ دگمهی سبزشو بزن روشن میشه؛ اصلا روی بی بی سی خودش هست.》
تلویزیون را روشن کردی؛ خبر فوری بی بی سی این بود که شیً فلزی که توی صحرا در یوتا پیدا شده بود امروز غیب شده؛ سرت را با غرور بالا گرفتی و با اشاره، خودت را نشان دادی؛ پرسیدم: 《اما تو که آدمی و فلز نیستی.》
گفتی: 《ما توانایی اینو داریم که به هر شکلی بخوایم
دربیاییم.》
پرسیدم: 《آخه یوتا به تهران چه ربطی داره؟》
دکمهی کتت را باز کردی و نشستی روی مبل راحتیام که کنار شومینه بود؛ جواب دادی: 《راستش من از اول افتادم دنبال کار خلاف و از بچگی آدم میکشتم؛ فرصت نشد برم درس بخونم برای همین مختصات جغرافیایی درستو نشد بدم به فضا پیما.》
با وجودیکه سرم و پایم درد میکردند؛ خندیدم و گفتم: 《خُب، پس اون شیً فلزی سفینهی تو بوده لااقل بذار ازت یک ویدیو بفرستم به بی بی سی و سی ان ان که همه حیرون نباشن که تو چی هستی؟》
بعد اضافه کردم: 《حالا چجوری زبان ما رو بلدی؟》
مبل را تکان دادی و گفتی: 《این قابلیت توی کرهی ما سالهاست که وجود داره؛ نرمهی گوش راستمون رو بکشیم پایین، به هر زبانی میتونیم حرف بزنیم.》
گفتم: 《چرا الان اومدی روی کرهی زمین؟》
پیشانیات را خاراندی و گفتی: 《راستش من توی شبکهی جهانی اطلاعاتمون سرچ کردم؛ جز من دو نفر دیگه از اینی که الان تویی وجود داره؛ اون یکی اتفاقا کهکشانشون به ما نزدیکتر بود اما تا به سیارهشون برسم با زنش دعواش شده بود و زنش از بالای "رولر کاستر" پرتش کرد پایین و کشتش؛ برای همین راهمو با اینکه سخت بود دور کردم اومدم
اینجا.》
پرسیدم: 《راضی به زحمت نبودم؛ حالا با من که خودتم جدا میخوای چیکار کنی؟》
گفت: 《همینه که میگم خنگی؛ نشنیدی که گفتم: تحت
تعقیبم؟》
گفتم:《بهم آب میدی؟ حالا من چیکار میشه برات بکنم؟》پا شدی و بطری آب معدنی که روی میز بود را آوردی کج کردی کنار دهانم؛ کمی آب نوشیدم و پیراهنم هم خیس شد؛ بعد نشستی و ادامه دادی: 《من توی کرهی خودمون تحت تعقیبم؛ اجیرم کردن که یک زنی که قرار بود فرماندهی کرهمون بشه رو بکشم.》
پرسیدم: 《یعنی شما فقط یک فرمانده دارین؟ کشورهاتون جدا نیستن؟》
گفتی: 《اون مال زمان عقب موندگیمون بود که کشورها جدا بودن بعد از رنسانس همهی کشورها یکی شدن.》
پرسیدم: 《خُب الان جدی میخوای چی بکنی؟》
گفتی: 《جدی میخوام بکشمت و خودمو جای تو قالب کنم.》ساعت شماطهای نه ضربه زد؛ نور آفتاب به داخل اتاق افتاده بود؛ گفتم: 《حالا کوتاه بیا؛ جبران میکنم.》
گفتی: 《حرفشم نزن که راه نداره.》
بعد بلندم کردی و چسب پاهایم را باز کردی و از من پرسیدی: 《کجا حموم میکنی؟》
گفتم: 《باید بریم طبقهی بالا که اتاق خوابها هستن.》
هلم دادی جلو و گفتی: 《راه بیفت.》
هفت تیرت هم پشتم بود و ناچار رفتم سمت حمام، وقتی رسیدیم از من پرسیدی: 《دوست داری که توی آب گرم خفهات کنم یا آب سرد؟》
با ناامیدی گفتم: 《تو رو خدا کوتاه بیا؛ جبرانش میکنم.》
با خشونت انداختیام داخل وان بعد گفتی: 《تقصیر خودت بود که لطف منو نخواستی؛ درسته قاتلم اما خیلی دلرحمم؛ بدون درد و تمیز آدم میکشم؛ حق انتخابم بهت دادم چون نسخهای از خودم بودی.》
بعد شیر آب لمسی را که گفتی سالهای نوری قبل آنها را استفاده میکردید و اتفاقا در یک فیلم طرز استفادهاش را دیده بودی را باز کردی؛ گفتم: 《لااقل دستمو باز کن؛ تو که اسلحه دستته؛ بذار با دستای باز بمیرم اگه اینقدر مهربونی.》
کمی فکر کردی و دستم را باز کردی؛ آب با فشار داشت بالا میآمد. محلول موبری که قبل از رفتنم به دفتر لندن خریده بودم؛ روی وان درست کنار دستم بودم؛ بازش کرده بودم اما فرصت نشد استفادهاش کنم و تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تهران، آن را استفاده کنم.
از تصمیمگیری تا عملیاتی کردن فکری که در سرم گذشته بود شاید سه ثانیه هم نشد؛ اسپری موبر را گرفتم جلوی صورتت؛ این دفعه من از تو سریعتر بودم. عینکت را تند کشیدم پایین و اسپری را پاشیدم توی چشمت؛ قلیایی بودن زیاد اسپری که رویش نوشته بود فقط پنج ثانیه روی موضع بماند باعث شد که فورا بیناییات را از دست بدهی؛ من هم تا تو داشتی جیغ میکشیدی از خانه زدم بیرون.
یادم رفته بود ریموت ماشین را بردارم؛ پابرهنه دویدم توی خیابان، از شانسم پسر جوانی که همسایهی دیوار به دیوارم بود و ویلایش را فقط برای این گرفته بود که پارتی بگیرد و بساط عیش و نوش و استفاده از "گُل" راه بیندازد؛ سر راهم سبز شد؛ پریدم جلوی ماشینش، با اینکه صبح بود فهمیدم که دیشب حسابی "چت" کرده و الان در عوالم دیگری سیر میکند؛ گفتم:《لطفا منو برسون تهران، کار واجب دارم.》 چشمهایش قرمز و پایینشان تیره و پف کرده بود اما گفت:
《بشین الان میریم.》
بعد با سرعت زیاد راه افتاد سمت تهران، وقتی رسیدیم اتوبان بابایی پیاده شدم که دیدم از دور داری میرسی و همانجا بود که از دستت فرار کردم به سمت هتل آزادی.
از جکوزی که بیرون آمدم بدنم را خشک کردم و زنگ زدم به رستوران هتل که برایم شام بیاورند؛ با بالاتنهی لخت نشستم روی مبل و سینی را گذاشتم روی پایم و کباب بلغاری را که سفارش داده بودم با اشتها خوردم؛ تصمیم گرفتم فردا صبح بروم ویلایم در "کاپری"، چطور میخواستی پیدایم کنی؟
فورا به اینترپل هم معرفیات میکردم پولش را داشتم که برای خودم بادیگارد استخدام کنم؛ سینی را بیرون اتاق گذاشتم و اینبار زنگ زدم به کافیشاپ هتل که برایم قهوه ترک بیاورند.
در که زدند؛ بازش کردم و برگشتم توی اتاق تا پول خرد بردارم و بیاورم به پیشخدمت بدهم؛ وقتی برگشتم تو را دیدم.
به تتهپته افتادم؛ با اسلحهات اشاره کردی که بنشینم بعد فنجان قهوه را گذاشتی جلوی من، از جیب بغلت یک بستهی کوچک درآوردی و بدون اینکه حرف بزنی؛ آن پودر سفید را خالی کردی داخل فنجان قهوهام بعد اشاره کردی که بخورم؛ فکری از سرم گذشت و آن را به زبان آوردم؛ از تو پرسیدم: 《 چشمت چجوری خوب شد؟》
شانههایت را بالا انداختی و گفتی: 《اولا به تو چه اما چون نفسای آخرته و داری میری بهت اینو میگم: ما توانایی بازسازی تمام ارگانهای حیاتیمون رو داریم بهجز دندان؛ اگه دندونمون رو بکشن میمیریم.》
با ناامیدی فکر کردم پس هیچجوری نمیشود تو را بکشم؛ بعد پرسیدم: 《اسمت چیه؟》
روی تختخواب نشستی و گفتی: 《به تو چه؟》
جواب دادم:《میخوام اسم قاتلمو بدونم؛ چیز زیادیه؟》
با هفت تیرت سرت را خاراندی و فکری کردی و جواب دادی: 《خدایی نه؛ ما اسم نداریم؛ اسم من "خود" هست؛ تو میتوتی صدام کنی: "خودم".》
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: 《ببین "خودم" جان عزیز اگه منو بکشی درسته که صاحب اسم و شغل و پولم میشی اما خودت به من گفتی: درس نخوندی.》
با بیحوصلگی جواب داد: 《به تو چه؟》
گفتم: 《اتفاقا این چیزیه که هم به تو ربط داره و هم به من، تو اصلا از کار من سر درنمیآری.》
جواب دادی: 《خُب میتونم کارو بذارم کنار و فقط برم دنبال عشق و صفا.》
به مبل تکیه دادم و با خونسردی ادامه دادم: 《بیا بریم پایین؛ موبایل رسپشنو ازش قرض میکنم توی اینترنت سرچ کن؛ ببین من چندتا پروژه دارم که یا در حال کارند یا در مرحلهی پیش تولیدند.》
جواب دادی: 《لازم نیست که بری؛ من توانایی انتقال دادهها رو دارم.》
ادامه دادم: 《اگه یهو کارها رو بخوابونی همه شکشون میبره.》
صاف نشستی و گفتی: 《خُب تو میگی الان چیکار کنم؟》نفس راحتی کشیدم و جواب دادم: 《ببین من پول فراوان دارم؛ اینقدری که تمومی نداره؛ اول میبرمت پیش دوست صمیمیم که جراح پلاستیکه که قیافهتو عوض کنه بعدشم به به جاعل کاربلد پول میدم که برات یه شناسنامه و پاسپورت درست کنه که مو لای درزش نره.》
فکری کردی و جواب دادی: 《خُب مال و اموال چی؟》راستش انتظار این یکی را نداشتم؛ فکر کردم که فقط میخواهی از مرگ دربروی و یک هویت پیدا کنی که مال آدم شناخته شده و محترمی باشد اما برایم مشخص شد که سرت توی حساب هست؛ جواب دادم: 《بیست درصد اموالم مال تو و هشتاد درصد مال من.》
عصبانی شدی و لولهی هفت تیر را گذاشتی روی پیشانیام و گقتی: 《کوفت کن این قهوه رو زودتر.》
فورا گفنم: 《چهل تو، شصت من چطوره؟ خدایی از من بهتر کسی صاحب کارت بوده؟》
دستت را روی ماشه گذاشتی و گفتی: 《هفتاد و پنج من، بیست و پنج تو اگه نمیخوای خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه؛ قهوه رو برو بالا.》
چارهای نداشتم و قبول کردم؛ پرسیدی: 《صبح اینجا دفترخونه ساعت چند باز میکنه؟》
ماتم برد؛ گفتم: 《تو دفترخونه رو از کجا میدونی چیه؟》گفتی: 《حساب حسابه؛ کاکا برادر، گفتم که توانایی اتصال به شبکهی جهانی اینترنت همهی کهکشانها رو دارم وقتیکه دلم بخواد.》
به این نتیجه رسیدم که واقعا توی جهان موازی حسابی شماها سرتان توی کارست و کاسبکار هستید.
تا صبح نخوابیدی و کشیک دادی؛ صبح اول رفتیم پیش جاعلی که خودت میگفتی: 《کارش ردخور نداره.》
و از او خواستم که برایت کارت شناسایی درست کند. دمش را حسابی دیدم که روی مورد تو فورس ماژور کار کند.
بعد رفتیم پیش دکتر اخوان که دوستم و یکی از بهترین جراحهای پلاستیک بود؛ بهش زنگ زده بودم که بیمار خصوصی دارم وقتی تو را دید شوکه شد اما به او اشاره کردم که چیزی نپرسد.
عکسهای آدمهای معمولی را نشانت داد اما چندتا عکس که نگاه کردی؛ خسته شدی و گفتی: 《من رو شبیه "جرج کلونی" کن.》
خواستم بپرسم تو "جرج کلونی" را از کجا میشناسی اما بعد یاد تواناییهای تو افتادم.
همان روز دکتر اخوان تو را عمل کرد؛ توی ویلای من که حالا به اسم تو شده بود؛ استراحت کردی و من سرکار نرفتم و از تو پذیرایی کردم؛ برایت انواع "رانی" را که دوست داشتی خریدم؛ پانسمان صورتت که باز شد انگار جرج کلونی روبرویم بود.
یکروز که شرکت بودیم همان جاعل به من زنگ زد و گفت:
《مدرک دکترای آقای دکتر حاضره.》
پرسیدم: 《کدوم دکتر؟》
گفت: 《همون آقای دکتر که براشون شناسنامه درست
کردم.》
با خودنویسم، پای صورت وضعیت و دستوری که برایم محترمانه نوشته بودی را امضاء کردم و گفتم: 《با یه رانندهی آژانس بفرستش شرکت.》
حالا "خودت" رئیس شرکت شدهای و سهام من را پنج درصد هم کمتر کردهای.
بهناز بدرزاده .
- ژوئن 7, 2021
سلام مژگان جان چرا یادت رفت عکس شین رو حذف کنی زیر داستان.
امان از دست تو با این کپی کردن های بی اجازه ات .
درضمن بهنآز بدرزاده رو دو داستانش رو بعد از اینکه شین براری ازش یه نقد نوشت ، خواندم و دنبال کردم ، براش ارزوی موفقیت میکنم . خوب بود .