. پلک هایش را محکم روی هم فشرد و اجازه داد مردمک هایش پشت ان ها زندانی شوند. باید شروع میکرد، اما از کجا؟ تا کی می توانست دست روی دست بگذارد و اجازه دهد رویاهایش تنها درون ذهنش براورده شوند و او در خیالش به تماشای انها بنشیند؟ انگشتانش درد میکرد، از اینکه نوشته هایش روی کاغذ نمی امد و مدام درون ذهنش پاک میشد. باید شروع می کرد، بالاخره باید از یک جایی شروع می کرد.

چشمانش را باز کرد و از روی تخت پرید. با عجله به دنبال قلم و کاغذی دوید و پس از یافتن، روی زمین نشست. چه اشکالی داشت که مانند دیگران پشت میز نشین نبود؟ این کارها که کلاس محسوب نمیشد!

سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد افکار مزاحم را کنار بزند. با ترس و تردید به قلم نگاه کرد. انگار چاقویی بود که می خواست رگش را بزند! با احتیاط ان را برداشت و دستانش از لمس قلم لرزیدند. با عشق نگاهش کرد و به سال های دور فکر کرد که هروقت خسته بود و یا سرحال، خوشحال یا ناراحت، دست به قلم میشد و تراوشات ذهنش را روی کاغذ می اورد.

اولین عبارت را به رسم همیشه نوشت: به نام خدا.

لب هایش را جمع کرد. از لرزش دستانش کلمه ها بدخط شده بودند. اهمیتی نداد و سعی کرد خودش را ارام کند."اشکالی نداره خیلی وقته ننوشتی..طبیعیه که دستت بلرزه و قلبت شدیدا بتپه!" نفس عمیقی کشید و چتری هایش را که الان بلندتر شده بود کنار زد. کلمات بعدی بدون اینکه خودش بخواهد از ذهنش روی کاغذ روان شدند: برای تو..

برای که؟ چه کسی برایش مانده بود؟ اویی که رفته بود یا خانواده ای که ترکش کرده بودند؟ چشمانش اماده باریدن بودند اما اجازه ای از طرف صاحبش به ان ها داده نشد! با این حال ادامه داد:

برای تو می نویسم که رفته ای..

صدای در نگذاشت که ادمه اش را بنویسد. چه کسی بود؟ او که کسی را نداشت! با این حال از جایش بلند شد و به سمت در رفت. از چیزی که پشت در دید خشکش زد. دسته گلی از رزهای سفید با ربان قزمز! متحیر خم شد و از روی زمین ان را برداشت. دور و بر واحدش را نگاه کرد اما کسی را ندید. دمپایی های جلوی در را پوشید و دو طبقه را پایین رفت، اما باز هم کسی نبود. سوز و سرمای هوا باعث شد به خود بلرزد. دستانش را دور خود حلقه کرد و بالا رفت. وارد خانه شد و روی تخت نشست. دسته گل را بویید و از عطر خوش ان لبخندی روی لبش امد. تازه نگاهش به کارت روی ان افتاد: برای لبخندت.

همین. ناخوداگاه لبخند زد. هیچ اسم یا نشانه ای روی ان نبود. به ناچار ان را درون گلدان ابی قرار داد و دوباره روی زمین نشست. حس نوشتنش پریده بود! ولی خودش را مجبور کرد که بنویسد. کلمات مانند بار قبل بدون اراده نوشته شدند: برای لبخندت.. برای لبخندت که دنیای من بود. لبخند من هم دنیای کسی بود؟ کس دیگر را ولش کن، دنیای تو بود؟ اصلا بگو ببینم تا به حال من را دوست داشتی؟ وقتی در اغوشم میگرفتی با عشق بود؟ بوسه هایت چه؟ همه اش دروغ و کلک بود؟..

اهی کشید: اصلا برای چه بنویسم وقتی تو نمی خوانی، نمی توانی که بخوانی.

ذهنش به سمت دسته گل مرموز رفت. از طرف چه کسی بود و برای چه بود؟ نمی دانست، هیچ چیز نمی دانست. کلافه موهایش را میان دستانش گرفت و به کاغذ روبه رویش خیره شد. این متن به دلش ننشسته بود. در یک تصمیم ناگهانی پاره اش کرد و به تماشای تکه های ان نشست.

شروع کرد به نوشتن روی دل پاک و سفید کاغذ، اما این بار میخواست هرچیزی که ناراحتش می کند و دلش می خواهد بنویسد، خودمانی و راحت: دلم گرفته و ناراحتم. هیچ کسی و ندارم که باهاش حرف بزنم. تنها تو هستی خداجونم، ولی میخوام بدونم واقعا هستی؟ پس چرا من حست نمی کنم. چرا حواست به من نیست. من جز تو کسی و ندارم خدا..کسی که دوستش داشتم و البته هنوزم دارم من و ترک کرده و منم انگار خودم و ترک کردم! دیگه خودم نیستم، رویاهام و دنبال نمی کنم و با کوچک ترین چیزها شاد نمیشم. از نویسندگی که علاقه ام بود دست کشیدم، مثل اینه که دارم خودم و تنبیه میکنم.

صدایی درون ذهنش بلند شد" تا کی میخوای به همچین زندگی ادامه بدی؟ پاشو همین الان شروع کن هیچ وقت دیر نیست که دنبال ارزوهات بری ولی ممکنه بعدها دیگه وقتی نداشته باشی!"

دیگه وقتی نداشته باشی..دیگه وقتی نداشته باشی.. این کلمات درون ذهنش روی دور تکرار بود. باید شروع میکرد. باید برای حال خوب تلاش میکرد و زندگی کردن را دوباره از سر میگرفت. با دیدن دسته گل لبخند زد. ان را نشانه ای از حضور خدا در نظر گرفت. از جایش بلند شد و اماده شد. به سمت گل فروشی رفت و چند شاخه رز سفید خرید. هر خانه ای که به نظرش می امد انسانی غمگین و تنها درون ان است، شاخه ای پشت در میگذاشت و پس از فشردن زنگ، منتظر نمی ماند و به سمت خانه بعدی می رفت.

کارش که تمام شد، حالش از قبل بهتر بود. با اینکه از پیاده روی بعد از مدت ها، خسته شده بود اما به خستگی اش می ارزید! به سمت خانه کوچکش به راه افتاد. ساختمان سه طبقه مانند همیشه سوت و کور بود. ملیحه خانوم و شوهرش در طبقه اول زندگی می کردند و خانوم ساجدی که زنی تنها بود در طبقه سوم. در واحدش را باز کرد و اولین چیزی که چشمش خورد، رزهای سفید بود. لبخندی هرچند کمرنگ زد و روی تخت دراز کشید.

انقدر فکر و خیال کرد تا خوابش برد.

در خیابانی سرد و تاریک قدم میزد. هیچ کس نبود، تنهای تنها. نمی دانست به کجا می رود. پاهایش او را با خود می کشید. کاغذ سفیدی توجهش را جلب کرد. خم شد و ان را برداشت. هیچ چیز روی ان نوشته نشده بود. انگشتانش بدون اینکه از مغزش پیامی دریافت کنند، شروع به نوشتن کرد: سمت چپ.

همین. به سمت چپ پیچید. همه جا نور بود و روشنایی. چشمانش را جمع کرد و به راه ادامه داد. به جایی رسید که مسیر دوراهی میشد. دو تابلو وجود داشت، روی تابلوی سمت راست نوشته شده بود، گمشده در تو و تابلویی که به مسیر سمت چپ اشاره داشت، شاید فردا.

گیج شده بود.این اسامی برای تابلوها چه معنایی داشت؟ مسیر سمت راست را پیش گرفت. هرچه بیشتر جلو میرفت مسیرهای متعددی اضافه میشد و به سردرگمی اش اضافه میکرد. تصمیم گرفت برگردد اما راه اصلی انگار وجود نداشت. گم شده بود!

ایستاد و فکر کرد. اینجا چه کار میکرد؟ چطور از این مکان خوفناک و مرموز سر در اورده بود؟ هرچه بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه می رسید. ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. محکم سرجایش ایستاد و سرش را پایین گرفت تا گرد و خاک به چشمانش راه نیابند.

پس از مدتی وزش باد متوقف شد. سرش را بالا گرفت و نگاهش به جلوب پایش افتاد. گلبرگ سفید چند قدم ان ور تر افتاده بود. به سمتش حرکت کرد و گلبرگ را برداشت. چند قدم جلوتر باز هم گلبرگ دیگری بود، جلوتر گلبرگی دیگر، و باز هم گلبرگ! مسیر را دنبال کرد و گلبرگ ها را جمع کرد. اخرین گلبرگ را که برداشت دیگر چیزی ندید.

انگار کسی قدم میزد، اما خودش نبود. همه چیز را می دید اما در عین حال گنگ و پیچیده بود. خواست دستانش را تکان دهد اما به جایش بالاتر رفت و انگار در هوا معلق بود. دختری روبه رویش بود، با چهره ای که می خندید و ارام جلو می امد و متعاقب ان قدم هایی که تندتر برداشته شد. دختر در اغوش کسی کشیده شد و او هم ان میان بود. هنوز درکی از خودش نداشت تا اینکه دختر او را در اغوش کشید.

 لحظه وصال شیرین بود، عاشق و معشوق به هم رسیده بودند و دیگر فاصله ای نبود. مانند خودش که در او گم شد و دیگر پیدایش نشد، با این حال راضی بود که روحش با او در امیخته شد و فاصله ها از میان رفت.اری، او رز سفیدی شده بود که حال خوب را برای خودش و دیگران رقم زده بود، هرچند که این عشق زمینی برای خودش نبود!...