وهم سبز

اولین بار که دیدیمش من و آذر با هم بودیم. با ماشین خودمان بیرون نرفته بودیم و داشتیم پیاده بر می‌گشتیم. به همین خاطر بود که از آنجا رد می‌شدیم. سمت چپ بلوک ما بود، تازه خاکبرداری شده بود و حتماً قرار بود چیزی در آنجا بسازند. من دیدمش ولی از آن گذشتم؛ خسته بودم و پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و خاک به پا می‌کردم. آذر صدایم کرد؛ برگشتم و دیدم که آن را برداشته و نگاهش می‌کند. گفت: «چقدر تازه است.»
گفتم: «حتماً مال یکی از همسایه‌هاست، از پنجره پرت کرده اینجا.»
و باز به سوی در ورودی به راه افتادم. به چهره‌ی آذر فکر می‌کردم که چرا آنقدر با تعجب به آن نگاه می‌کرد؛ درست مثل اینکه جوانه‌ی لوبیای سحرآمیز را در دست گرفته باشد دهانش باز مانده بود.
به زور از پله‌ها بالا رفتم. مادر ما را از پنجره دیده بود و در را برای‌مان باز گذاشته بود. همان‌جا جلوی در ولو شدم. مادر آمد و با یک لیوان آب سرد بالای سرم ایستاد، آذر رسید با کفش آمد داخل و در حالی‌که لب‌های تشنه‌ی من به هم چسبیده بود ساقه‌ی شکسته را که فقط یک برگ داشت داخل لیوان آب گذاشت و وارد آشپزخانه شد. من با تعجب و کمی دلخوری به مادر نگاه کردم و انتظار داشتم که او هم دقیقاً همینطور به من نگاه کند، ولی ما در با لبخندی که فقط یک زن خوشبخت می‌تواند چنان لبخندی داشته باشد رفت و لیوان را روی اوپن گذاشت. چهار‌ دست‌و‌پا به آشپزخانه رفتم ـ دیگر نمی‌توانستم بلند شوم! ـ خود را به یخچال رساندم و در حالی ‌که شیشه‌ی آب را سر می‌کشیدم به مادر و آذر که در نهایت شیفتگی آنجا ایستاده بودند نگاه کردم، آن‌ها به آن ساقه‌ی شکسته به چشم یک پدیده نگاه می‌کردند، انگار آن گیاه آخرین باز مانده‌ی نسل خودش است و مثلاً اگر آذر نجاتش نمی‌داد، نسلش منقرض می‌شد. نمی‌دانم چرا نسبت به آن ساقه‌ی یتیم و بدون ریشه آنقدر احساس دشمنی و کینه‌ی چندین ساله می‌کردم. شاید دلیلش خستگی من بود و اینکه آن‌ها به جای توجه به من به او توجه می‌کردند و مرا رها کرده بودند.
**********
خب آدم کنجکاو می‌شود که بعد چه شد؟ حتماً آن ساقه‌ی شکسته یک گل تخم مرغی شکل داد که از درون آن گودزیلا درآمد. البته... البته که اینطور نشد! بلکه آن گیاه در آب ماند و مثل یک نهال شکسته‌ی خوب و با ادب  ریشه داد و وقتی خواهرم آن را در یک گلدان سفید رنگ و کوچک کاشت یک برگ کوچک و سبز و زیبا داد. چرا که نه؟! معلوم است که من هم مثل آذر و مادر خوشحال شدم!
اما حتماً شما باهوش‌تر از آن هستید که فکر کنید هیچ چیز ویژه‌ای در آن گیاه نبود، دلیل شما هم این است که خوب اگر آن گیاه کاملاً معمولی بود من آن‌ را به صورت یک ماجرای مهیج برای شما تعریف نمی‌کردم. کاملاً عاقلانه است ولی آیا واقعاً همینطور است؟
به هر حال آن گیاه در حال رشد بود و تقریباً تمام وقت آزاد آذر، مادر ـ و البته که من! ـ را گرفته بود. چون به زودی دو ساقه‌ی دیگر هم داد و حالا هر سه شاخه هر روز یک برگ می‌دادند که نه کوچک بود، نه قرمز! بلکه سبز بود و خیلی زود بزرگ و پهن می‌شد و به شکل پنجه‌ی آدم بود؛ پنجه‌ای که آماده است تا چیزی از شما بگیرد و به همین دلیل آدم نمی‌توانست مدت زیادی در برابر آن گلدان بایستد و به آن نگاه کند. احساس من این بود که این گیاه وقتی کسی را در مقابل خودش می‌بیند، حالت تهاجمی به خود می‌گیرد و می‌خواهد گردن آدم را بچسبد و خفه‌اش کند؛ و من این را به آذر نگفتم... کاملاً بدیهی است که چرا! 
اما به زودی این گیاه نه تنها تمام وقت آزاد ما را پر کرده بود بلکه تصویر وهم انگیز آن در تمام مدت بیرون رفتن یا درس خواندن بر تخیلات ما سایه افکنده بود چرا که با سرعتی باور نکردنی در حال رشد بود. دیوارهای گلخانه را پر کرده بود و ما حتماً مجبور می‌شدیم ساقه‌های بی‌شمار آن را به سوی سالن پذیرایی هدایت کنیم. آذر روی چهار پایه می‌ایستاد و با سوزن ته‌گرد تکیه گاه‌هایی برای ساقه‌های سبز آن آماده می‌کرد و به زودی این ساقه‌ها به هلال بالای اوپن هم می‌رسیدند. آذر آن گیاه را خیلی دوست داشت ولی آیا او هم متقابلاً چنین احساسی داشت؟
من دائما به آذر هشدار می‌دادم که این گیاه کاملاً غیر طبیعی است و من به او اعتماد ندارم ـ در هر صورت او یک گیاه سرراهی بود! ـ و آذر می‌گفت که من نباید به او به چشم یک غریبه نگاه کنم و بعد، از من دلیل می‌خواست ولی من فقط حس غریبی داشتم و این هم دلیل قابل ارائه و قانع‌کننده‌ای نیست. 
یک شب تابستان بود... مسئله از همین قسمت غیر طبیعی است، چون آن شب، سرد و بارانی هم بود. تنها چیزی که ثابت می‌کرد آن شب یک شب تابستانی است تقویم روی دیوار بود و به ما می‌گفت تاریخی که تلویزیون اعلام می‌کند درست است. ساعت یازده شب بود. پدر از خیلی وقت پیش خواب بود، مادر هم تازه رفته بود بخوابد. آذر روی خودش پتو کشیده بود و درازکش داشت تلوزیون نگاه می‌کرد. من هم به دیوارچه‌ی اوپن تکیه داده بودم. تلویزیون برنامه‌ی خسته‌کننده‌ای داشت و من وقتی برای چندمین بار با اصوات گوش‌خراشی که از تلویزیون بیرون می‌زد از خواب پریدم، تصمیم گرفتم بروم در اتاق خودم بخوابم و جالب است بدانید که این‌کار را هم کردم. 
و بعد خوابیدم، نمی‌توانم بعد از آن را تعریف کنم... خوب برای اینکه خواب بودم و چیزی از دنیا نمی‌فهمیدم!... وقتی بیدار شدم نفهمیدم چه صدایی مرا بیدار کرده، که صدای جیغ آذر به کمکم آمد و به من فهماند! من به پذیرایی جهیدم و در حین جهش که در هوا بودم لحظه‌ای به اتاق بغلی که مادر و پدر آنجا بودند نگاه کردم؛ مادر دم در ولو شده بود، پایش را گرفته بود و آخ و اوخ می‌کرد، آذر دست‌وپا می‌زد و گویا می‌خواست خود را از دست کسی رها کند. وقتی به زمین ـ یعنی همان سالن پذیرایی! ـ رسیدم چه دیدم؟ صحنه‌ی وحشتناکی بود. ساقه‌های گیاه دوست‌داشتنی آذر به روی او پریده و به دور گردنش پیچیده بودند. به کمک آذر رفتم، هر قسمتی به دست‌مان می‌رسید تکه‌تکه می‌کردیم تا آنکه تمام آن‌هایی که به زمین رسیده بودند ریز‌ ریز شدند. آذر نشسته بود و مادر هم سلانه سلانه خود را به سمت ما می‌کشید، پایش خواب رفته بود و نمی‌دانست چکار کند! به دیوار تکیه داد و تنها کار مفیدی که توانست بکند این بود که چهلچراغ را روشن کرد. قیافه‌ی آذر مثل زنان جنگلی شده بود، شما هم مانند من تابحال زن جنگلی ندیده‌اید و احتمالاً تا آخر عمرتان هم نخواهید دید پس من برای‌تان می‌گویم که آذر چه شکلی شده بود. تکه‌های آن گیاه به موهای آذر گره خورده بود و همانطور روی سرش اینجا و آنجا مانده بود، حتماً برای جدا کردنشان مجبور می‌شدیم موهایش را قیچی کنیم. 
مادر هم آمد و کنار من نشست و هر دو با دردمندی به آذر نگاه کردیم، آذر هم از فرصت استفاده کرد و برای ما گریه کرد. من تحت تاثیر قرار گرفتم ولی نه آنقدر که نتوانم کار عاقلانه‌ای بکنم. به گیاه نگاه کردم، او مانند مهاجمی بود که ما دست‌هایش را قطع کرده باشیم و من حس می‌کردم با چشمانی خونین به ما می‌نگرد و هنوز کارش تمام نشده است. پس برخاستم، چاقوی گوشت‌بری ساخت ژاپن را که خیلی تیز بود برداشتم و آن‌ را محکم به ساقه‌ی اصلی که در واقع مادر دو ساقه‌ی دیگر هم بود کوبیدم. ساقه از گلدان رها شد. نگاه دیگری به آن کردم، بسیار بلند و پر برگ بود و هنوز به سوزن فرفره‌ها تکیه داده بود، به هر حال دیگر خطری نداشت چون هم سرش قطع شده بود هم دمش. اکنون به جسد تبهکاری می‌مانست که برای عبرت دیگران روی بلندترین دروازه‌ی شهر به میخ کشیده شده باشد. 
با چاقویی که به شیره‌ی آوندهای قطع شده‌ی گیاه آلوده بود، نزد مادر و آذر رفتم، آن‌ها طوری به من نگاه کردند که احساس رستم بودن به من دست داد، البته آن‌ها اشتباه می‌کردند، چون آن‌ها باید طوری به من نگاه می‌کردند که احساس تهمینه بودن به من دست دهد!
بعد از آن تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که بدون هیچ حرفی برویم بخوابیم و صبح که شد بیدار شویم. 
صبح آذر را مقابل آینه یافتم. سرحال بود و موهایش را شانه می‌کرد. پرسیدم: «چطور شد؟»
گفت: «هیچ، خیلی راحت بود.» ـ شانه کردن موهایش را می‌گفت! ـ 
گفتم: «فکر می‌کنی چرا اینکار را کرد؟»
خندید. با چشمان درخشانش نگاهم کرد و گفت: «یعنی چی چرا اینکار را کرد؟ من خوابم برده بود، ساقه‌ها که افتادند روی صورتم از خواب پریدم و خیلی ترسیدم، آنطور که من ورجه وورجه کردم شاخ و برگش به موهایم گیر کرد و همان شد که دیدی.»
آذر می‌گفت ساقه‌ها افتادند! این یعنی یک اتفاق عادی و کاملاً معمولی؛ اما من هنوز عقیده داشتم ساقه‌ها به روی آذر پریده‌اند. مادر چهار پایه را گذاشت تا بالا بروم و پیکر گیاه مقتول را پایین بیاورم. از خود گلخانه شروع کردم و وقتی به هلال بالای اوپن رسیدم با دقت به دیوار نگاه کردم تا ببینم سوزن‌ها سرجای‌شان هستند یا نه، در آنجا فقط دو تا سوزن باقی مانده بود و بقیه افتاده بودند روی زمین. مادر می‌گفت حتماً ساقه‌ها سنگینی کرده‌اند و سوزن‌ها تاب نیاورده‌اند و خدا را شکر می‌کرد که سوزن‌ها به سر و صورت آذر فرو نرفته‌اند. امّا تخیلات من هیچ‌کدام از این توجیه‌ها را نمی‌پذیرفت و افسانه‌هایم پایان‌ناپذیر می‌نمود. فکر نمی‌کردم قبول کند، اما آذر پذیرفت که با هم برویم و آن ساقه‌ی چند متری را در جایی رها کنیم. سرانجام تپه‌ای را پیدا کردیم که آدم در آن پیدا نمی‌شد، انداختیمش و برگشتیم.
**********
ماجرا پایان یافته بود. من بزرگ شدم و آنقدر خانم شده بودم که دیگر فرصت افسانه‌پردازی برای آن ساقه‌ی سرراهی نداشته باشم ولی چرا بعد از سال‌ها دوباره یاد و خاطره‌ی آن گیاه به سراغم آمد؟! درست نمی‌دانم. ولی مطمئن بودم آن گیاه زندگی اسرار آمیز خود را بر روی آن تپه ادامه داده است و اکنون آنقدر قوی شده است که بتواند با قدرت جادویی‌اش، از دور بر من اثر بگذارد. 
به آذر گفتم که چه فکری می‌کنم و آذر در حالی‌ که کهنه‌ی پسرش را عوض می‌کرد، فقط خندید. من به تنهایی سوار ماشین شدم و به‌ راه افتادم. یادم بود جایی که رفته بودیم خیلی برهوت بود، اما ساختمان‌سازی در کوهپایه‌های تهران دیگر جای خالی باقی نگذاشته بود و من سرانجام به آن تپه رسیدم. من واقعاً انتظار داشتم با چیز عجیبی روبرو شوم شاید با جنگلی انبوه، یا توده‌ی استخوان‌های قربانیانی که اسیر پنجه‌های قدرتمند آن گیاه شده بودند... این‌ها را کاملاً جدی می‌گویم! ولی خوب اینطور نبود. روی آن تپه، خانه‌های ویلایی بزرگ و مجلل ساخته بودند و در خیابانی که از کنارش می‌گذشت ماشین‌ها و آدم‌ها رفت‌و‌آمد می‌کردند. وقتی بر می‌گشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که آیا کار درستی کردم که آمدم یا نه؟ اگر آذر آنجا بود می‌گفت خوب شد که من آمدم و تپه‌ها را دیدم و دیگر حق ندارم خیال‌پردازی کنم. ولی خودم افسوس می‌خوردم، حالا همه چیز عادی بود مثل تمام چیزهایی که در زندگی ما هستند و کاملاً معمولی و منظم و مرتب سر جای خودشان هستند، همانطور که باید باشند. 
حالا با دیدن آن تپه من یک «امکان» را از دست داده بودم. یک چیز غیر عادی از زندگی‌ام حذف شده بود، یک وهم، یک رویا از دست رفته بود. نمی‌دانم آیا می‌توانید احساس مرا درک کنید یا نه؟ 
چند روزی غصه خوردم ولی به زودی یک شعاع کوچک از امید، یک رویای شیرین و مه آلود، مثل گرده‌ی ناچیز گلی، سوار بر باد از پنجره وارد شد و در ذهن من نشست و من خوشبختانه آنقدر تجربه دارم که دیگر، از دستش ندهم و آن رویا این است:
چند روزی از دیدن تپه گذشته بود و یکی از همان بعد از ظهرهای غمگینی بود که نشسته بودم و به حماقتی که مرتکب شدم فکر می‌کردم. جزئیات حرکتم از خانه تا رسیدن به تپه و هر چه را که دیده بودم و هر کاری که کرده بودم را از نظر می‌گذراندم؛ ناگهان آنجا که تصویر ویلاها به ذهنم آمد، یادم آمد که بالکن یکی از آن‌ها پر از گیاهان تزئینی زیبا و پیچک‌هایی بود که به دور ستون‌های ویلا حلقه زده بودند. به نظرم آمد که روی یکی از ستون‌های آن، همان گیاه جادویی ما بود که پیچیده بود، البته من دقت نکرده بودم و مطمئن نبودم ولی این‌ بار آنقدر احمق نبودم که بروم و مطمئن شوم! بلکه گذاشتم تا خیالش به دور ستون روح من بپیچد و مرا در دست‌های خود نگه دارد. 
آه، با یادآوری این خاطرات دوباره آن خلسه‌ی شیرین به سراغم آمد... حالا دلم می‌خواهد ساکت شوم و فقط به او فکر کنم .... اوه! بله! معلوم است که هر چه گفتم راست بود!...
اما... اما چرا شما اینطور به من نگاه می‌کنید؟!... خوب البته من به شما اعتماد دارم ولی... راستش شما الان درست شبیه آن گیاه شده‌اید... مثل اینکه می‌خواهید بپرید و گلوی من را بگیرید... ■