بداعه های  قسمت روزنوشت و چرتنوشت های پیج نویسنده ی محبوبم  آقای  شین_براری  این مطلب زیبا رو براتون پیدا کردم  خیلی به دلم نشسته.  نمیفهمم چرا اسم اون بخش از فن پیج را گذاشته  چرت نوشته های الکی"   بنظرم اگه من بتونم اونجوری بنویسم اسمش رو نمیزارم  "بداعه نویسی" . بلکه میزارم دلنویس های مژگان احمدی موقر.   

 

  پسرکی ب اسم شین،  خسته از خستگی هایش،   آزرده خاطر و رنجیده از دلبستگی هایش ،  ادامسش را به سمت حلقه ی سبد سطل آشغال نشانه رفت،  اما دریغ....   باز چسبید به دیوار نمور ضلع سوم آشپزخانه....   

صدایی بگوشش رسید ؛  تغ تغ تغ    شهروز خونه ای؟

(پسرک پاسخ داد)  ؛  کیه؟  جانم بفرما داخل درب بازه... 

(اما سکوت.... و سکوت..  باد به آرامی درب باز حیاط را هول داد، و درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی  کمی بازتر شد و لولای زنگارزده اش جیر جیر کرد...   پسرک  سوی حیاط رفت و مجدد گفت )  بفرمایید...   درب بازه ..  

(اما هیچ کسی نیست و او تنها خیال کرده کسی صدایش میکند،    پسرک با صدای پرستو ها سرش را بالا گرفت،   غروب به آسمان رشت رسیده  و  غم غروب جمعه در دل پسرک،  بشکه های سنگینی از  غربت و عشق را جابجا میکند) 

او نتوانست ببیند که در خانه تنها  نیست  و  دوست همیشگی و رفیق شفیق زندگی اش به دیدارش آمده.  البته خب حق داشت که نفهمد مهمان آمده.  زیرا  این دوست  ماورایی تر از آن است که بتوان با چشمان زمینی او را دید.  

  او  درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود    صدای رعد برقی بهاری ،  دل آسمونو  کَند....  رگبار بارون،  بعدم بوی خاک و نَم....

پسرک مثل همیشه با صدای آذرخش به یاد عشقش افتاد،   او همیشه  از صدای رعدبرق میترسید و به آغوش پسرک پناهنده میشد ،  اما  حال او کجاست؟  آیا صدای رعد او را ترسانده؟  آیا آغوشی عاشق دارد تا پناهش شوود؟  دختر چهل گیس بهار ....  همان یار بی وفا...

پسرک پیچیده گشت بر غصه ای بی انتهاااا  و  بی اختیار  آهی  کشید...  آآآآآآه ه.....  

آهی از ته دل بر آورد و به یاد حرف آخر بهاره افتاد که تقصیر و گناه بی وفایی اش را بر گردن  تقدیر می انداخت و میگفت؛   شهروز تو خیلی خوبی و بی نقص  اما بزار تقدیر کار خودشو  بکنه و اصرار نکن،  تقصیر تقدیره که ما از هم جدا میشیم ...

پسرک بی اختیار اهی کشید و قصه ی عجیبی از این آه  آغاز گشت...

  تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر
  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و..... 
یک پنجره باز  باز میماند تا....
********* اپیزود دوم************

یکی بود ، یکی نبود باوفا.   یکی موند   یکی نموند پای عهد و قول و قرار .  زیر چشماشون کبود ، زیر سقف آسمون ، روی زمین اجاره ای و خاکی ، توی یه زندگی نسیه و فانی  یه   روزی بود  روزگاری بود 
دخترک اسمش بهار ،  از قرار  داشتش یه یار.    که بی اون نداشت آروم و قرار .   پسرک همیشه  کنارش بود .    عاشق پیشه و جون فدای یارش بود. 
دخترک همیشه تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا . در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌     گره میخورد نگاهشون  روزی دو بار .  فصل مدرسه و کلاس درس که ته کشید ،  شروع میشد غم و غصه و دلتنگی شون . 
      دو تقویم دور از هم گذشت ، پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ .   
تاکه قرعه ب اسم پسرک قصه ی ما افتاد بخت . 
تقدیر بر زمین افتاد  سخت. 
،  مسیر پسرک  به سنگفرش خیابون شیک افتاد   رشت. 
پسرک مبتلا به تقدیر  گشت  .   
دلش خون ، چشماش اشک 
معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید ، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی   بیست سالگی   و بیست و یک و....     

اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودن
د ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    
پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            
تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 
...
دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ، غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بودند . 
دخترک پی برد که او اسیرش شده . دخترک رفت و نماند    بی دلیل رفت     دریغ از یک بهانه   
 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت    گفت   ؛  شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  
تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما دخترک  تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد    تقدیر نیز گوش دارد   تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  
عمریست که....   عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل .    عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌     و  هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه  هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا..... 
 
********اپیزود اخر ************ 


بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 
دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد 

قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند

گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش 

میرود در لاک خودش

انزوا انزوا انزوا 

عجیب عجین شده در وجودش

چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما 

اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش

و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده

مانده در گلویش سکوت ها 

اخ امان از سکوت ها 

سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود 

نمیداند

خیلی چیزها نمیداند

و اشفته از نخواستنش 
عجیب زمان میگذرد

و او او

او ٍ قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد   

اما ....
آه..... کاش به او میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببند