(باران زیر تابش آفتاب)
گویی لیوان از دست کسی افتاد و صد لحظه شد. درون انبار مرموز و متروکه همهمه شد .
صدای گریه ی غم انگیزی در سکوت بن بست پیچید ، گاه با صدای چرخ خیاطی در هم می آمیزد ، کمی سکوت..... صدای شکستن یک لیوان....
شهریار لکنَت وار: چی چی چ چیزی گ گ گفتی ما مادر؟
_نه پسرم ، دارم واسه خودم حرف میزنم ، تو دیگه ماشالله بزرگ شدی و الان 23 سالته ، اما هنوزم از معاشرت با دیگران تفره میری •
/منظ منظ منظو منظور منظورت چ چ چیه؟
_ کوچیک ک بودی خیلی شیطون بودی ، تا اون روز لعنتی و اون حادثه ی نامعلوم.....
٬،٫ _(روایت حادثهای خــوفناک و هراسانگیز در سالها پیش که شهریار را به لوکنت انداخت)
-®راوی: » (( شهریار پسر شوکت خانم ، سالها پیش غروب یک پنجشنبهی خیس ، در تکاپوی لحظاتی گُنگ حین برداشتن و آوردن بادبادکش از حیاط خانهی مخروبهی همسایه ، نیلیا را در تصویری مُبهَم و ماوَرایی دیده بود. آن زمان شهریار نُه سالش بود. همان روز که حین بازی با دوستش داوود ، از شدت شوک و ترس ، تکلُمش را موقتا از دست داد ، همان حادثهای که از آن زخم خورد. زخمی که تاکنون در تک تک لحظاتش به یادگار داشته. ان زخم ، همان لوکنتیست که او دارد. آنروز تکه ابری که راهش را گُم کرده بود از تودهی دگر ابرها جا ماندش و اسیر باد شد . عاقبت بالای محلهی ضرب از حرکت ایستاد ، و از فرط غم و غصه ، بُغضش گرفت و قطره قطره به زمین بازگشت. آن لحظه همه در محلهی ضرب ، پدیدهی جالبی را تجربه میکردند ، زیرا همزمان شاهد تابش آفتاب و بارش باران بودند. برای اهالی این شهر بارانی ، چیز جدیدی نبود. یقینأ اکثر اهالی شهر ، به تعداد سالهای عمرشان ، شاهد چنین پدیدهای بودهاند. اما آن پنجشنبهی خیس ، داوود و شهریار سرشار از شور و شوق کودکانهای بودند. پنجشنبه بود و فردایش مدرسه تعطیل. آنها بادبادکی را سوژهی بازیِ کودکانهیشان کرده بودند . برای مرد مجرد همسایه٫ اقای اسدی ، خندهآور بود که باران و آفتاب چه ربطی به بادبادک دارد!.. زیرا هیچ نسیمی نمیوزید. اما آن دو پسربچه صدای خندهیشان را در کوچه وِل داده بودند و به اینسو و آنسو میدویدند . سر نخ دستشان بود و بادبادک بر روی تن خاکی کوچه ، دنبالشان میرفت ، آنها نیز بی دلیل میخندیدند و میدویدند پا به پای یکدیگر . باز همان قصهی همیشگی، در تکرار بود. یعنی همواره در غیرمنتظرهترین لحظهها ، باید منتظرِ غیر منتظرهها بود . نگاه دخترکی پاک و معصوم ، از آنسوی سطحِ خاک گرفتهی پنجره جاری بود. نیلیا به تماشای داوود ایستاده بود . داوود ناگه از دویدن باز ایستاد و دستانش را به کمر زد ، نگاهش روبه آسمان بود ، کمی سکوت ..... سپس با انگشتش به آسمان اشاره کرد ، شهریار هم به آسمان خیره شد ، گویی چیز عجیبی بود که آن دو ماتش شده بودند . سر نخ بادبادک از دستان شهریار جدا و رها گشت. گویی بی آنکه کسی بداند ، سرنخ به دستان تقدیر افتاده بود ، زیرا نسیمی مُبهَم وارد کوچهی میهن شد، راهش گم گشته یا که شاید توسط تقدیر فراخوانده شده بود ، نسیم به تن کاغذی لوزیشکل، بادبادک حمله کرد، بادبادک از زمین برخواست ، از بالای سر دو رفیق پرواز کرد و درون خانهی خالی و متروکهی چسبیده به خانهی شوکتخانم افتاد. نیلیا از پشت پنجره همچون داوود و شهریار به آسمان خیره گشت. برایش جای سوال بود که آن دو خیره به چه چیزی ماندهاند?!.. او نیز به آسمان نگاهی انداخت ، و دهانش باز ماند و چشمانش متحیر گشت. زیرا رنگین کمان با قوس بینظیری ، بالای سرشان ، بین ابرها ،پـُلی هوایی زده بود. نیلیا که تشنهی مشاهدهی رنگین کمان بود، از خود بیخود شد و فاصلهی باریک بین عوالم را فراموش کرد و پایش لغزید . از مرز خیال به واقعیت عبور کرد و مجذوب و محو تماشای رنگین کمان شد. چنان هوش از سرش رفته که گویی در خطوط رنگین کمان ذوب شده باشد. از پشت پنجره سوی درب سالن ، دوید و از آسمان بیسقف حیاط ،به رنگین کمان خیره گشت. آن زمان دست تقدیر در دل شهریار نجوا کرد و شهریار از تماشای رنگینکمان هفت رنگ سیر گشته و ناگه به یاد بادبادکش که رفته برباد ،افتاد. او سمت تیرچراغ برقی که تکیه به دیوار زده ، میدود، از آن بالا رفته و خنده کنان ٫ بروی دیوار خانهی متروکه و اسرار آمیز میرود، به حیاطش نگاهی میکند ، همه جا را پیچکهای خشک شدهی یاس و نسترن پوشانده و بر سطح حوضچهی خالی از آب پیش رفته. او بادبادکش را آنسوی حیاط ، گیر کرده بر شاخهی خشکیدهی انار میبیند، از سرخوشی، با لبخندی به لب داخل حیاط میپَرَد. او پابرچین پابرچین داخل حیاط پیش میرود ، و به زیر انار خشکیده میرسد ، بادبادکش را برداشته و برمیگردد ، حسی مبهم او را فرا میگیرد ، گویی کسی، شخصی ، موجودی، در زیر چارچوب شکستهی درب اتاقِ این خانهی مخروبه رو به آسمان زل زده است، شهریار بیاختیار به لرزه میافتد. لرزهای غیرقابل کنترل که توانِ حرکت را از پاهای کودکی نه ساله را رُبوده. شهریار حس میکند چیزی از پشت ، مُچ پایش را گرفته، و مانع از پیشروی او شده. او نگاهی به شاخهی رُز میکند ، درمیابد که شلوارش به تیغ و خار شاخهی رز گیر کرده ، او به آرامی شلوارش را از خار جدا میکند. همانطور که سرش پایین است ، حرکتی را چند متر بالاتر حس میکند. گویی شخصی سفیدپوش و شفاف زیر چارچوب درب شکستهی اتاق ایستاده و رو به آسمان خیره شده ، ناگهان رعشه از زانوهایش بالا میرود و تشنج کل کالبدش را فرا میگیرد. تپش های قلبش تنها صدایی میشود که آن لحظه ، در گوشهایش ، میپیچید و به پرده سماغ گوشش ضربه میزد. در پس زمینه ی آن لحظات دلهره آور ، صدای خفیفی از آنسوی دیوار حیاط و درون کوچه بگوش میرسید ، صدای دوستش داوود بود که او را صدا میکرد و هر لحظه ضعیفتر و دورتر میشد.
_شهریااار کجایی پس؟ شهریااار ؟ شهریاار شهریار شهریا شهر ار ار ار
گویی که منبع صدا درون چاهی عمیق سقوط میکرد، و همچنان که دورتر و دورتر میشد ، و انعکاس و پژواکش در روح و روان شهریار محو و گُنگـ میشد. شهریار همزمان با دخترک سرش را چرخاند و چشم در چشم با روح دخترکی سفیدپوش شد. گویی رو در رو شدنِ آن دو ، در آن لحظه و در آن مکان ، گریز ناپذیر بود. شهریار از شدت ترس سرجایی که بود خشکش زد . توان حرکت از وی گرفته شده بود ، او میخواست مامان شوکتش را صدا کند ، و کمک بخواهد ، اما نمیتوانست و زبانش به معنای حقیقی بَــند آمده بود . او بیاختیار به درون حوض و بروی شاخه و برگهای خشکیده درآن افتاد ، نیلیا در قاب تصویر محو شد. داوود از بالای دیوار ، دوستش را درون حوض دید که تشنجوار میلرزد. بعدش هم که آقای اسدی به یاری شتافت ، و الباقی قضایا...
.. شهریار فقط یک چیز را به یاد داشت ، آنهم اینکه ، آن لحظه قصد فریاد زدن و صدا کردن نام مادرش را داشت، اما در لحظه متوقف شده بود و واژگان از کلامش جاری نمیشدند. او در حرف اول از جملهی کوتاهش متوقف گشته بود ، و نتوانسته بود ، (♪مامان شوکت کمک) را به زبان بیاورد.
بعدها که به مرور و با گذر زمان بهبود یافت، جزییات ماجرا را از یاد برد. یعنی همان چیزی را پذیرفت که اطرافیانش به او تحمیل کرده بودند. تا آنکه در پانزده سالگی ، یک شب برفی ، خواب عجیبی دید. خوابی که شبیه و مانند هیچ کدام از خوابهای معمولی نبود. او در حالتی بین خواب و رویا، دوست و همکلاسیش که سوشا نام داشت را دید، سوشا درون هالهای نورانی بود و لبخند میزد!... شهریار از سوشا پرسید♪؛ چرا ساکتی، چی شده؟
-®سوشا فقط سکوت کرد و دخترکی سفیدپوش با نگاهی پاک و زلال در خواب شهریار ظاهر گشت، معصومانه نگاه کرد به اطرافش و با آرامش پیش آمد ، و قدمهایش تا نزدیک سوشا رسید آنگاه روبان صورتی رنگی، که موهایش با آن بسته شده بود، را باز کرد و به مُچ دست سوشا بست. شهریار با دیدن این صحنه به یاد ساعت مُچیاش افتاد. زیرا روز قبل به اصرار سوشا، آنرا به وی قرض داده بود، و قرار بود دوباره پس بگیرد
. ♪شهریار؛ پسر ساعتم رو چیکار کردی؟
سوشا؛ مگه نمیبینی من از قید و بند زمان و مکان رها شدم. بهش نیاز ندارم. ساعتی که بهم قرض داده بودی رو به پایهی تخت خوابم بسته بودمش قبل خواب. حالا اگه خواستی میتونی بری و برداریش .
شهریار با عصبانیت؛ سوشا چرا چرتو پرت میگی! تو اون ساعتو ازم امانت گرفتی تا شنبه بهم دوباره پس بدی . حتما گُمِش کردی. وااای اگه گُمِش کرده باشی ، من چه جوابی به مامان شوکتم بدم؟
-®شهریار در سکوت نیمه شبی برفی از خواب بیدار شد. خودش را در رختخوابش یافت، تپش های شدید قلبش را احساس میکرد. نفس نفس میزد ، لیوانش خالی از آب بود و بروی فرش افتاده بود. اما فرش خیس نبود. ذهنش آشفته شد ، چون خوابش عمیقترین رویایی بود که در عمرش دیده بود. چهرهی دخترکی که روبان صورتی را از موهایش باز کرده بود و به مچ دست سوشا بسته بود خیلی آشنا بود. بیشک پیش از این در جایی از زندگی و در مکانی از سرگذشتش ، او را دیده بود اما به یاد نمی آورد. ناگهان پس از سالها فراموشی ، چهرهی دخترکی که در خانهی متروکهی همسایه دیده بود را به یاد آورد. آن نگاهه گیرا و زلال ، که پاکی و معصومیت را تعبیر میکرد. آن چشمان درشت و نافض. آن روبان صورتی و بلند. آن تنپوش ماورایی و محو که به رنگ شفافترین سفیدی بود که در عمرش دیده بود. آن هالهی روشن. اینها همگی نشانه های درست و صحیحی هستند که او را به دخترک ماورایی خانهی همسایه میرساند. آن شب و آن خواب در آن لحظه برای شهریار تنها به معنا و مفهوم یک نشانه و مدرکی بود که موجب گردیده بود او پس از سالها ، باز بتواند حادثهی آن پنجشنبهی خیس در نُه سالکیش بخاطر بیاورد. اما شهریار به هیچ وجه بفکر تعبیر خوابش نشد. زیرا توقع نداشت که درون خوابش ، معنا و مفهومی خاص نهفته باشد. سرانجام ، ماه از پشت ابر در آمد و با فرارسیدن روزی جدید ، پرده از راز و رمز نهفته در خواب برداشته شد. شهریار توسط داوود با خبر شد که شب قبل ، سوشا برای پارو کردن برفهای روی سقف خانهی وارثی پدربزرگش به آن خانه در انتهای کوچهی حرمت در محلهی ساغر رفته بود ، و نیمه شب در حالی که روی تخت به خواب رفته بود ، سقف از فشار هجم برف بر سرش، فرو میریزد و او فوت میشود .))«
شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسهی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبهی پرتگاه انزجار با مُشت هایی بـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یافتن راه حل جدید ندارد . بر روح لُخت و عریانش زخـــــم عمیق شـــرمساری ، خانه کرده. و با تمام وجود از ردپای خطای چند شب قبل ، در مسیر سرنوشتش، خون گریه میکند . دو غزل از شب طوفانزدهی رسوایی ، و از ان حادثهی تلخِ نزدیکی ، و هم آغوشی با مهربانو دور نشده که باز ، در فرار از افکاری آزاردهنده و منزجر کننده ، به درماندگی میرسد و بفکر خودکشی میافتد. شهریار از عمق حماقت خویش ، وحشت زده و هراسان است. بی وقفه ، صحنهی سنگسار شدن خود و مهربانو را در خیالش تجسم میکند. و هر لحظه اش را با ترس از اینکه پدر مهربانو به خانهشان هجوم بیاورد سپری میکند. او مانند دوران کودکی اش ، طبق عادتی قدیمی و ناخودآگاه ، در مواقعی که مستعد بحران میشد ، به کنج خلوت انبار میخزد، باز اینبار نیز پس از سالها ، در گوشه ی تاریک و سردِ انبار ، پنهان شده، و پس از تحمل استرس و اضطرابی زیاد ، از خستگی فکری ، ناگاه چشمانش سنگین شده و به خوابی عجیب و غیر عادی فرو میرود ، و بلافاصله به سبب ترس و دلهره ی درونی اش ، کابوس ها به سراغش می آیند. شهریــــــار در کابوسهایش کودکی را می بیند که موهای عروسکش را میجَــــوَد، درحالی که روبان صورتیرنگی در هوا پرواز میکند و به دستانش میرسد. روبان صورتی رنگ به دور مچِ دستش گیر کرده و ناخوداگاه گِـرهی کوری میخورد. رو در رویش دختربچهای خوفناک و هراس انگیز ، قد ألَـم میکند ،روی لــِــباسِ خــــــونی اش کِــــــرم هایی سفیدرنــگـــ درون هم می لولند ، و کودک پشتش را به او میکند ، و سر عروسکش را از تن جدا کرده و میخورد ، شهریار سمت اولین منبع تابش نور فرار میکند و با تمام وجود میشتابد تا به آن روزنه ی روشن برسد و خود را از دل سیاهه تاریکی نجات دهد ، او به دریچه ای میرسد که گویی قبلا ، جای قرار گرفتن ِ چهارچوب پنجره بوده ، اما اکنون غیر از پرده ای سفید و توردار ، چیزی آنجا وجود ندارد. شهریار پشتش را مینگرد و کودکـ را با موی پریشان و حالتی خوف آور میبیند که در یک قدمیِ اوست ، صدایی آشنا بگوشش میرسد ، گویی صدای مادر مریضش، (شوکت) است که از دورترین ، نقطه ی ممکن در دنیا ، اورا میخواند و به آرامی اسمش را تکرار میکند :
(شهـــــــریار!.. شهریــــــار، پسرم چرا اینجا تو انباری خوابیدی؟ چی شده پسرم؟ چرا داشتی توی خواب فریاد میزدی؟ چرا دانشگاه نرفتی؟) شهریار سرش را بالا می اورد و مادرش معصومانه او را می نگرد . شهریار از خواب خارج می شود به داخل آشپزخانه میرود. جرعه ای آب می نوشد و چشم خیس پنجره را باز می کند. سرما به صورتش سیلی می زند درانتهای ظهر می نشیند و به همه چیز فکر می کند و در افکاری پریشان ، باخودش بیصدا حرف میزند؛♪
_ امروز رفاقت منو بانو حکایت دشنه و تیزی شده. حکایت زخمی که دست عاشق مهربانو در پشتم شکافته. درگیرم، خسته تر از شعر در افکار قدم می زنم. با دشنه ای زنگار بسته که هیچکس پشت به آن نخواهد کرد! دراخرین لحظات قلم با کاغذ صحبتی ندارد. تا رسالت خویش را رعایت کنم. وقتی رسالتی وجود ندارد. به همه چیز فکر می کنم، به باید هایی که نیست به نباید هایی که هست. اما شعری بکارت سفید دفترم را خط نمی زند. . .این زخم حاصل انارهای دروغین و لکهی دامن است در سپیده دم . اصلا بی خیال این ها. مهربانو همش ساز خودش رو می زنه.کار خودش رو می کنه. حال خودش رو می بره. بیش از هر چیز در پیش خود شرمنده ام که ، تن به دام عاشقانهی مهربانو دادم.! من دوستش ندارم
. توان دوست داشتنم نیست. که زخم های روئیده بر پشتم خنجرهای در غلاف را نیز ناخوش می کنه. شاید عشقی حقیقی بانو را وادار به چنین انتخابی نموده؟ این حرفها که زخمم را التیام نمی بخشه. نباید ،فراموش کنم که!!آفتاب داره به نهایت خود در ظهر میرسه و من باز انوقت که افتاب از پشت البرز پایین برود با بانو سرکوچه ی اصرار قراری دارم.. اما بهتر است قبل خورشید ، خودم غروب کرده باشم. خورشید هر روز سعی می کند کار خود را دقیق و منظم انجام دهد. پس شاید این طلوع و غروب کردن های متمادی ، و گذر زمان ، همه چیز را حل کند؟
اما نه! خدایا پس وجدانم کجاست؟.. جدای از اینها این روزها همش به انقراض وجدانم فکر می کنم. وجدان! -این بچه ی سر راهی٫ . می نگرم که چگونه تیغ عمیق ، رسوایی بر گردنم گذاشته مهربانو. -خسته ام از پیردختری که به حیله و مکر در آغوشم کشید ، خسته از دوشیزه ای که دیشب برباد حوص دادمش.. بغض راه گلو را میبندد وقتی که حتی نمیشود از ترس آبرو ،نارَوا بودن این تُهمَــت را فریاد کشید! -زیـن پس چگونه به چشمان مادرم بنگرم ...
یکقدم مانده به خودکشی.....
زندگی جاری ست ، چشمه ی آبی زلال از تابش پرتو خورشید عالم تاب بروی گیسوی سفید دماوند ، زاده شد،
به جبر جاذبه پایین آمد ، شتاب گرفت، به دامنه ی کوه ک رسید بالغ شد، رودخانه ای نام گرفت، سنگ بستری سفید و جوشش آب زلال ، سپیدرود را مفهوم بخشید ، سمت جلگه ی سبز، سرازیر شد، به پیچ تند جوانی رسید ، طغیان کرد بیرحم شد، سرکشی کرد، ماهیگیر پیر را در عبوری وحشیانه ، از حاشیه ربود و با خود برد .... ...
می شه پارت بندی ها رو پشت سر هم بذارید ؟!
خیلی در هم بر هم پارت می ذارید...
انگار هر دفعه یه قسمتی از کتاب و پست کردین...
پی دی اف کتاب گیر نمیاد نه ؟!؟!