مطالب اتفاقی از پیج های تصادفی 


        

کلیک نمایید دانلود 10 داستان کوتاه از هوشنگ گلشیری


     دانلود  pdf   داستان کوتاه  پرستو  کلیک کنید اینجا [] دریافت     <~~< 
حجم: 12930 کیلوبایت [] [] [] توضیحات: پرستوها به غلط بادخورک به قلم سارا قربانی، داستان کوتاه فایل Pdfیل    pd


    


   دریافت داستان کوتاه  روی عبارت آبی رنگ ابتدای جمله  کلیک نمایید تا فایل pdf را  دانلود کنید دریافت
حجم: 38.8 کیلوبایت  


 معرفی رمان مجازی         

      رویادوز         داستان بلند خلاق       387 صفحه        مجازی     شهروز براری            ، 



داستان کوتاه 

نادر  با دیدن دریاچه ی مهارلو از پشت شیشه ی اتوبوس ، خوشحال می شود . مقصد نزدیک است . مه ناشی از بارندگی دیشب ، مثل گل های پنبه ، ارتفاع کوه ها را پوشانده است . نادر هیچ وقت آب دریاچه را به زلالی امروز ندیده است .

   به فلکه ی گل سرخ می رسند . هوای ابری شیراز ، اردیبهشت را زیباتر کرده است . نادر برای دیدن لیلا به شیراز آمده است . مدام ساعتش را نگاه می کند . فاصله ی بین فلکه ی گل سرخ تا ترمینال از کل مسیر طی شده ، زجرآورتر و کسل کننده تر است . گوش نادر از صدای بوق های ریز و درشت پر است . تبعات طرح احداث قطار شهری . کاریش نمی شود کرد . بالاخره می رسند . ساعت 9 است . نیم ساعت تاخیر .

   پیاده می شود . سرگردان است . خانمی کوتاه قد با چادر مشکی . لبخند می زند . سلام می کند . همان صداست که نادر از پشت تلفن شنیده بود . تصوری که از لیلا داشت ، درست است .

   مثل یک دوست قدیمی با نادر برخورد می کند ؛ در حالی که چند روز بیشتر از آشنایی آن ها نمی گذرد . لیلا خادم شاه چراغ هم هست . پیشنهاد می کند پیاده به شاه چراغ بروند . نادر به آسمان ابری اشاره می کند . لیلا می گوید :  مگه کاغذی که از بارون می ترسی ؟

راه می افتند . از هر دری صحبت می کنند . مدت هاست که نادر به زیارت نیامده است . می پرسد : اینجا کجاست ؟

-        سر دزک .

-        جالبه .

-        چرا ؟

-        قبلا زیاد اینجا اومده بودم اما حالا اینجا رو نشناختم .

   اثری از میدان احمدی و میوه فروشی ها و خانه های کاه گلی نیست . حرم گسترده تر خواهد شد . نادر می خواهد کیفش را به دفتر امانات بدهد . لیلا کیف را می گیرد . گردن آویز شناسایی را بیرون می آورد و رد می شوند . نادر وضو می گیرد . لیلا زیر نم نم باران منتظر ایستاده . می پرسد : چرا کفش هات کثیفه ؟

-        صبح زود وقت نکردم واکس بزنم .

  لیلا واکس کوچکی از کیفش بیرون می آورد و می گوید : تمیزشون کن .

  با کفش های واکس خورده به حرم سید علاءالدین حسین هم می روند . لیلا هر روز اینجاست . نادر زیارت می کند و نماز حاجت می خواند .

  نادر می گوید : چه فرش های قشنگی داره اینجا . یه 6 متری باب اتاق خودمه .

-        بردار تا ببریم .

  پر از لبخند می شوند .

 

  هوای مطبوع اردیبهشت ، عطر باران بهاری ، شیراز . مگر می شود این ها را داشت و به حافظیه نرفت . اما دل نادر برای محله ی خیس امین‌الضرب درشهر باران خورده ی رشت تنگ است 

  آنجا حس و حال عجیبی دارد . دل کندنی نیست

. تعداد افراد حاضر در آرامگاه حافظ توجه نادر را جلب می کند . مثل این که تنها حافظ در آن آرام نگرفته . لا اقل نادر و لیلا هم آرام تر از همیشه اند . نادر می گوید : کاش می شد ده روز دیگه هم بیام اینجا . اما نمی تونم .

-        ده روز دیگه چه خبره ؟

-        روز تولد منه .

 

   وقت خداحافظی رسیده . نادر باید از لیلا جدا شود . خاطرات زیبایی برایش مانده است . لیلا دوباره واکس را از کیفش بیرون می کشد و مقابل نادر می گیرد .

-        کفش هام تمیزه .

   لیلا می خندد و می گوید : الان چیزی جز این برای تولدت ندارم .

 

  باران می بارد . صورت نادر و لیلا خیس است . ده روز مانده به ..


فانفار پدرام رضاییزاده میگفتند روبروی خانهاش ایستاده بوده و تو کیف کوچکش دنبال کلید در ورودی میگشته که موج انفجار سرش
را پرت میکند وسط خیابان. شاید آژیر خطر را نشنیده بود، یا در همان چند ثانیه آخر با خودش زمزمه کرده بود که این بار هم نوبت دیگری است و اینجا ـ در پایتخت ـ کسی با ما کار ندارد. همیشه از جایی آغاز میشود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت میآیی و میبینی وسط خاطرهای افتادهای که تمام روزهای گذشته سعی کردها ی پنهانش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای به یادآوردنش وجود ندارد، باز یک روز با یک بهانهی خیلی کوچک خودش را از یک گوشهی ذهنت بیرون میکشد و هجوم میآورد به گذر دقیقههای آن روزت.
بعضی از همسایه ها میگفتند سرش را چند متر دورتر از خانهشان ـ کنار باجهی تلفن ـ دیدهاند؛ البد وقتی سرش را پیدا کردهاند موهایش گوشهای از کف خیابان را قهوهای کرده بوده و چشمهایش به چیزی خیره مانده بوده که هیچ  کس نفهمیده بود چیست. موشک نزدیک جایی که او ایستاده بود فرود آمده بود؛ انگار که هنگام شلیک موشک او را  نشانه گرفته باشند و نه ادارهی کل توزیع برق منطقهای را که فقط دویست متر با خانهی آنها فاصله داشت. گهگاه،
وقتی با غزاله در خیابان بازی میکردیم، گوشهای میایستاد و ما را تماشا میکرد که دنبال هم میدویدیم. توی  محلهی ما، تنها دختری بود که میشد موهای لختش را دید که از زیر آن روسری سفید بیرون ریخته بود. میگفتم: »غزاله، وقتی بزرگ بشی تو هم به همین خوشگلی میشی؟« اخم میکرد؛ همیشه وقتی موهای شالل و چشمهای عسلی دختر را میدید اخم میکرد. بعد میدوید توی حیاط
و در را پشت سرش میبست.
به آژیرهای خطر دیگر عادت کرده بودیم. یاد گرفته بودیم که هر شب با کوچکترین صدا یا تکانی از جا بپریم و تا پناهگاه زیر راهپله بدویم. کار هر شبمان شده بود که با صدای گویندهی رادیو خوابمان ببرد و توی خواب هم حواسمان باشد که یک وقت آن قدر خوابمان سنگین نشود که آژیر خطر را نشنویم. ما در طبقهی آخر یک آپارتمان
چهار واحدی زندگی میکردیم، غزاله و مادرش در طبقهی اول، او در یک خانهی حیاطدار و تکطبقهی قدیمی. میان آپارتمان ما و خانهی آنها یک ساختمان دو طبقهی نوساز فاصله انداخته بود. روزهای تعطیل، بعد از نهار، وقتی همه خواب بودند، میرفتم روی پشتبام و نگاهش میکردم که وسط یک حیاط کوچک روی یک تخت چوبی کوتاه  مینشست و سفیدی پاهایش را در آبی حوض تکان میداد. سرم را که بر میگرداندم، غزاله را میدیدم که به دیوار خرپشته تکیه داده و مرا نگاه میکند...
ساعت ده و چهل و پنج دقیقهی روز بیست و ششم تیرماه ۷۶۳۱ بود. کانال دو تلویزیون داشت کارتون جادوگر شهر زمرد را پخش میکرد. غزاله توی اتاق خواب کنارم نشسته بود و گوجهسبزهایی را که مادرم برایش گذاشته بود
گاز میزد. گردباد خانهی دوروتی و خانوادهاش را خراب کرده بود و او را انداخته بود وسط دنیایی که او نمیشناخت

    صفحه  دوم  2
و حاال دوروتی ـ با مترسکی که مغز نداشت و آدم آهنی قراضهای که دنبال قلب میگشت و معنی درد و خنده و گریه را نمیدانست و شیر پرحرفی که شجاعتش را گم کرده بود ـ دنبال کسی میگشت که بتواند او را به  دنبال خودش  رگرداند. دوروتی هنوز شهر زمرد را پیدا نکرده بود که تلویزیون آژیر خطر حملهی هوایی را پخش کرد. مادرم مسیر آشپزخانه تا اتاق خواب را دوید. میخواست مانتو و روسریاش را بردارد که از میان نوارچسبهای چسبانده شده برشیشه پنجره دود سیاهی را دید که چند کیلومتر دورتر از خانهمان زمین و آسمان را به هم وصل میکرد.

گفت: »نترسید! به خیر گذشت... دیگه با ما کاری ندارند.« موشک به جای خانهی ما یک مهد کودک را خراب کرده بود، 42 دختر و پسر هم مرده بودند؛ این را گویندهیخبر ساعت ۸ همان شب گفت.  وقتی شیشه های پنجره ریختند توی اتاق، مادرم هنوز جملهاش را تمام نکرده بود. غزاله دستهایش را گذاشته بود روی چشمهایش و دور اتاق میدوید. شنیده بود که موج انفجار چشمها را از حدقه درمیآورد. جیغ میزد و میگفت: » کور شدم... کور شدم.«  یک گوشه ی اتاق گیرش انداختم،دستهایش را از روی صورتش کنار زدموگفتم: »اگر کور شدی پس کو خونش؟« خون از الی انگشتهای مادرم میزد بیرون. یک دستش را روی شکمش فشار میداد و با دست دیگرش را  دنبال خودش میکشید توی راهرو. جسد بدون سر دختر همسایه را هیچ وقت ندیدم. وقتی از خانه آمدیم بیرون، بدنش را با یک پتوی سبز پوشانده
بودند. کف خیابان را بیشتر از آدمها، خرده شیشهها پر کرده بودند. غزاله صورتش را فرو برده بود در سینههای مادرش. پاگرد طبقهی سوم را رد نکرده بودیم که دستم را ول کرده بود و خودش را انداخته بود توی بغل مادرش که  دو طبقه را دویده بود باال. خانم احمدی و دخترش هم با حولهی حمام که پیچیده بود دور خودش، کنار چارچوب در  ورودی ایستاده بودند و میلرزیدند. طبقهی دوم آپارتمان مینشستند و همیشه نگران حملهی شیمیایی بودند. آقای احمدی پسر یک سالهاش را بغل کرده بود و لخت مادرزاد وسط خیابان روی شیشهها میدوید. توی آن شلوغی، میان خانههای انتهای کوچه، دنبال خانهی مادرزنش میگشت.
طاعون زده بود به محله انگار. تمام کوچهها و خیابانهای اطراف را بسته بودند، با نوارهای زردی که حاال شده بودند مرز میان مردمی که دیگر هیچ شباهتی به یکدیگر نداشتند. رهگذرها آن طرف نوارهای زرد ایستاده بودند و به موجوداتی خیره شده بودند که میان شیشههای خردشده و بلوکها و پاره آجرهای پخششده بر کف خیابان میلولیدند.
تا پدرم خودش را از چهارراه پارکوی برساند به خیابان توانیر، جمعیت را کنار بزند و ماموران مقابل نوار زردرنگ را قانع کند که از اهالی همین محله است و نگران زن و پسرش، مادرم را برده بودند به درمانگاهی کمی باالتر از میدان

3
ونک، چسبیده به شهر بازی کوچکی که اسمش را گذاشته بودیم فانفار، و تکههای کوچک شیشه را از شکمش بیرون
کشیده بودند. تمام اتاقهای درمانگاه را دنبال دختر همسایه گشته بودم؛ ندیده بودمش. از درمانگاه که برگشته بودیم،
پتوی سبز را با جسدِ زیرش برده بودند، رادیوپخشهای کوچک و بزرگ توی کوچه هم دیگر آژیر سفید را پخش کرده
بودند. وقتی پدرم ما را دید قطرههای روی سرش هم مثل قطرههایی که صورتش را پر کرده بودند، برق میزدند. حتی
یک کلمه هم نگفت، فقط خیسی صورت مادر را میان بازوهایش گم کرد. بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد، بی
آن که منتظر من بماند، پلههای نیمطبقهی اول را دو تا یکی رفت باال و نگاه ما را توی خم پاگرد اول جا گذاشت. 
وقتی در واحد شمارهی 2 را باز کردم، کارتون جادوگر شهر زمرد دیگر تمام شده بود. تلویزیون تصویر سربازهای
جوانی را پخش میکرد که انگشتهای اشاره و میانیشان را به نشانهی پیروزی به آدمهای پشت دوربین نشان
میدادند. پدرم زل زده بود به قالیچهی سوراخ سوراخ کف اتاق. انگار که میان خرده شیشهها، چشمهای غزاله را پیدا
کرده بود. ■    ​​​​​  شهروزبراریصیقلانی
پدرام رضاییان  بازنشرش کرده در پیج  http://st0ryshort.blog.ir