چند سالی ست وارد ادبیات داستانی پارسی شده .  خالق این کاراکتر عمیق و دوست داشتنی نویسنده ای جوان و پرکار است که با ساختار شکنی هایش تمام معیارها و خطوط  باید و نبایدهای پیشین را دستخوش تغییرات بس بنیادین و نوگرا نمود. شهروز براری صیقلانی با اختصار نام هنری شین براری معرف حضور جامعه ی کتابخوان میباشد.  نیلیا که در حقیقت نامی دخترانه با شکل صحیح حروف قرینه یعنی از انتها به ابتدا ؛  آیلین " بوده در گذر از سیر پیوستگی تحولات درون داستانی دچار دوگانگی و وارونگی میشود  و از آنجایی که در نتیجه ی یک حادثه ی بظاهر ساده  تمام روزگارش تغییر یافته و از عالم جسمانی و حضور در زندگانی و گذران روزمرگی ها  به ماوراء ترانسپورت میشود.  او کودکی شش ساله و کنجکاو و شیرین است که همراه مادرش در محله ای بنام  محله ی "ضرب" در آنسوی رودخانه ی "زَر" زندگی میکند.
در این مقطع او را آیلین میخوانند  و او با  شیطنت و  حالت معصومانه اش  دل مخاطبین را میرباید و همواره مخاطب را غافلگیر میکند،  او تنهاست و درگیر نجوای درونی اش.  ابتدا تنها دلیل دلخوشی او  در گذران روزهای طولانی تابستان مشاهده کردن بارش باران همزمان با تابش آفتاب است. پس از چندی دلخوش دیدن رنگین کمان میشود. چندی بعد تمام هوش و حواسش به تماشای ستارگان در آسمان شب های مهتابی معطوف میشود.  او میداند که با مشاهده ی عبور رنگین شهاب سنگ  میبایست سریع آرزویی کند  تا برابرده شود   ولی پس از اولین تجربه اش و حین آرزو کردن  به این نتیجه میرسد که هیچ آرزویی ندارد  و او هیچ نمیداند آرزو چیست. و از فردایش شروع به پس انداز سکه های خود میشود تا با آن یک آرزو بخرد. ولی زود در میابد که آرزو خریدنی نیست    پس چندی غرق در تفکر میشود.  تا شاید بتواند یک آرزو در افکار کودکانه اش دست و پا کند.  او بعد از چند روز ناامید میشود و کلا فراموش میکند. و سرگرم تماشای لانه ی زنبورها میشود.  غرق پرسش های ناتمام  و چرا گفتن های پی در پی.  او طی یک سوتفاهم  و شباهت واژگان ؛ عسل با عسلویه _  و  ملکه خانم _ با خانم ملکی خیاط محل _  کندو با کدو _  زنبورهایی که سربازند با پسرخانم ملکی که سرباز است _  و....   دچار سوبرداشت و نتیجه گیری های کودکانه میشود و وقت پرو لباس در خیاطی  با حرفهای اشباهش موجب خلق یک آبروریزی و  سوتفاهم بزرگ میشود.  او شنیده بود که زنبورها  شهد گلها را میمکند و به کندو میآورند،  او شنیده بود که زنبور ملکه ی مادر   خیلی بچه میآورد و فقط میخورد و میزاید    و از دست بر قضا خیاط محل  که اسم خیاطخانه اش را  کندو  گذاشته بود و نام خانوادگی اش  ملکی  بود   دارای فرزندان زیاد و اضافه وزن بود .  خلاصه آیلین  تمام ابر و باد و مه خورشید و فلک را  به یکدیگر زنجیر میکند تا  سوء تفاهم عجیب و خنده آوری خلق کند..... 
سپس مورد سرزنش توسط مادرش قرار گرفته و  در اندوه بسیار  با تکه چوبی به کندوی زنبورهای داخل باغچه ضربه میزند و توسط سه زنبور گزیده میشود.... او گریان  و نالان    اتفاق را از مادرش مخفی میکند   و  گوشه ای خلوت  پنهان میشود.   او نمیداند که به نیش زنبور الرژی دارد.  دلش برای بودن کنار مادربزرگش تنگ میشود  اما او خبر ندارد که مادر بزرگش بتازگی فوت کرده. او اولین آرزوی زندگیش را  کشف میکند   اینکه ای کاش میتوانست بجای زندگی کنار مادر قرقری و بد اخلاقش  همراهه مادربزرگش باشد.  او شب هنگام شهاب سنگی را در آسمان میبیند  ولی از بس هول میشود که به لوکنت می افتد و شهاب سنگ رد شده و او هنوز آرزویش را نگفته.  سپس  در ناامیدی این آرزوی اشتباه را به زبان می آورد و به خواب میرود. او بیخبر است از آنکه تقدیر چه خوابی برایش دیده،   زیرا از شانس بد لحظه ی به زبان آوردن آرزویش،  مرغ امین از بالای سرش در حال پرواز بوده و ناگزیر آرزویش  تعبیر میشود و آیلین در خواب به عالم کما  میرود.  و از این لحظه ی داستان    آیلین  توسط مادربزرگش  به شکل  مرموزی  نیلیا  خوانده میشود  و تمام روزگارش دستخوش تحولات و وارونگی میشود.  خود را بی نیاز از  خوردن و آشامیدن  می یابد و محتاج به استشمام عطر گلها  و  آود  و یا  کوندور و  او......... 
داستان تازه آغاز میشود 
د ر اپیزود دوم بی آنکه اشاره ای به  اپیزود اول و مسایل قبلی شود،   پیرنگ متفاوت و مستقلی آغاز میشود و زمان و مکان و شخصیت های رهگذر و فرعی تاثیرگذار  معرفی میشود و  سرکی به هر گوشه ی شهر خیس میزند و سپس به دنیای وارونه و تغییرات غیر منطقی ای که در روزگار دخترکی نوجوان رخ داده میپردازد. اسم این دخترک آیلین نیست بلکه از انتها به ابتدا و به شکل  نیلیا  خوانده میشود. دخترک خودش معترض است و گیج شده که چه بر سرش آمده،  او همراه مادربزرگش درون کلبه ای متروکه در وسط باغ بزرگ و ممنوعه ای بنام  شهرک ابریشم بافی  گذران اوقات میکند.    او  از بند اسارت  زمان و مکان آزاد شده است و دنیایش محدود به درون چهار دیواری میشود.  ....
او شروع به انجام کارهای نامتعارف میکند تا بتواند بفهمد چرا یکشبه از خانه ی کودکی هایش و کنار مادرش به دنیای جدیدی تبعید شده او میداند که آرزویش تعبیر شده ولی از تغییرات رویداده در روزگارش سردرگم و گیج است.  
نمیداند چرا ساعت آونگ دتر بروی دیوار کار نمیکند ،  نمیتواند بفهمد چرا محتاج به استشمام عطرهای شیرین است و هیچ نمیخورد و نمی اشامد.  او حق خروج از شهرک متروکه را ندارد و حتی درون باغ ابریشم بافی نیز  فقط شبها حق تردد دارد.  او  پس از مدتی  سرگرم  دوستی با گربه های باغ میشود و گاه از خانه ی متروکه ی دیگری در آنسوی محله ی ضرب  سر در میآورد،  خانه ای که انتهای بن بست  میهن قرار دارد و  برخلاف محیط  ساکت و خلوت شهرک،  پر هیاهو و شلوغ است و لااقل همسایگانی نیز دارد. 
نیلیا تصادفا چهره ی پسرک بازیگوش و شوخ بنام  داوود را شناسایی میکند. اما او به یاد دارد که خود و داوود  در شش سالگی  همسایه بودند ولی اکنون داوود  نوجوان شده  و هرروز به انتهای کوچه ی بن بست میهن میآید تا دوست خودش  یعنی شهریار را ببیند.   در حالیکه نیلیا  هربار پشت پنجره ی شکسته و شیشه ی مات و خاکگرفته ی خانه ی متروکه  به او خیره مانده  اما  نیلیا  به زودی در می یابد که ظاهرا هیچکس او را  نمیبیند  و نمیشنود. و هربار که کسی را صدا میکند  آن شخص ناخودآگاه  الهامات و وحی میگیرد و به شخص کناری میگوید؛  همش احساس میکنم یکی داره صدام میکنه.   
نیلیا در اپیزود های  سینزده گانه  هزاران ماجرای فلسفی و جذاب را رقم میزند و گاه  تشنج میکند و دچار نصیان میشود و هزیان میگوید  
 هزیان های کارکتر محبوب  نیلیا  پس از چاپ و عرضه ی کتاب به فروش آن در کتابفروشی های سراسر کشور  یک به یک تبدیل به   پیشگویی های  باورناکردنی و دقیقی شد که یادآور  اشعار نوستراداموس است. 
وقوع حوادث مهم دنیا طی سه سال پس از چاپ و نشر این کتاب ادبیات داستانی بلند ،  مصداق تعبیر دقیقی از هزیان های بی سر و ته نیلیا طی سیر پیوستگی داستان شد.   این داستان بلند توسط نوقلمی صاحب سبک و ساختار شکن به نام شهروز براری صیقلانی نوشته شد و با نام نویسنده روی جلد شین براری توسط نشر رستگار گیلان چاپ و منتشر شد.  تیراژ محدود و توقیف اثر و اعتراضات نسبت به قسمت خاصی از اثر   همگی  دلایل  کمیاب شدنش شده است. زیرا پس از اعتراضات و چاپ و نشر مقاله ای تند بر علیه نویسنده اش در نشریات اصولگرا  و آفتاب یزد و کیهان و.....   توقیف شد و از تجدید چاپ آن ممانعت بعمل آمد.  
گفتنی است که نویسنده ی این کتاب  در مصاحبه با ماهنامه ادبیات داستانی چوک که بشکل الکترونیکی عرضه میشود،  گفته ؛ 
هیچ توضیحی برای شباهت حوادث اخیر و هزیان های بی سر و ته کارکتر نیلیا  ندارم. هیچگونه قدرت و توانایی در پیشگویی و یا گمانه زنی نداشته و ندارم و تماما  بر حسب اتفاق و کاملا تصادفی بوده و  هنگام نوشتن داستان بلند  پستوی شهر خیس   هیچگونه نیت و قصد انجام چنین کاری را نداشتم زیرا اصولا به پیشگویی اعتقاد ندارم و از دیدگاهم  توهین و اهانت به شعور مخاطب محسوب میشه اگه  سوار موج بشم و ادعایی فرای حقیقت کنم.   از ته قلب غمگین میشم وقتی که در شبکه های مجازی و یا جلسات ادبی میشنوم که این اتفاق رو با ماورا طبیعه و  غیره.... مرتبط میدونن.   من  یک انسانم که یک جسم و تنم، بلکه من در من  یک جرعه ی زلال از نور حق تعالی هست که در دوران جنینی به پیکرم دمیده شده و کنج دلم خونه داره و با نجوای بیصدا طی گذران زندگی بهم ندا،  وحی،  و الهاماتی میده  و منم مطیع نجوای درونم هستم و هنگام نوشتن اثر  هیچ معنا و مفهوم جملات نصیان وار و هزیان های نوشته شده برای لحظات تشنج کارکتر نیلیا رو نمیفهمیدم و فقط   قصد نوشتن جملات بی ربط از هم رو داشتم اما پس از چاپ و حواشی متفاوت نسبت به کنایه های اعتراضی من بر علیه حوادث قتل های زنجیره و مرگ هشتاد و هفت نویسنده ،   و توقیف اثر   من در کل این اثر رو به دست فراموشی سپردم و حتی خودمم یک نسخه ازش رو نداشتم.  چون سرجمع پنج جلدش رو از طرف سرکار خانم حمیرا پوررستگار مدیر مسیول انتشارات رستگارگیلان دریافت کرده بودم که اونم همگی توسط اطرافیان و یا هنرجویان هنرکده و یا همکاران  تاراج رفت.  اولین باری که از شباهت جملات نوشته شده در کتابم با  وقوع حوادث رخ داده شنیدم  خودم سراپا غرق حیرت شدم و راستش از اینکه قراره چه چیز عجیبی اتفاق بیفته  بیخبر بودم  ولی  در اوج ناباوری  مورد های بعدی رخ داد و شباهت عجیبشون با جملات بی سر و ته نوشته شده توسط من     کاملا غیر قابل انکار بود  و  من فقط میدونستم که یک خبرایی هست.  اما حقیقتا خیلی ترسیدم  چون  خبر از واقعیت داشتم  و میدونستم که خود شخص نویسنده یعنی خودم  هیچگونه قصد و قرضی از نوشتن اون جملات نداشته  و اینکه چرا یک به یک هرکدوم مصداق پیشگویی شدند  منو ترسوند  چون فهمیدم هنوز خودم رو  کامل نشناختم. و انگار یه خبرایی هست.  و من فقط سکوت کردم  حتی نرفتم سراغ چکنویس ها  تا شاید بشه حادثه ی بعدی رو گمانه زنی کرد.  در عوض تمام حقایق رو به هرکسی که جویا شد  گفتم و هیچکس باور نکرد و همگی تمایل داشتن که من ادعای داشتن قدرت خاص رو عنوان کنم و بگم که از سر قصد و با علم بر آینده  چنین اتفاقی رخ داده. اما اینگونه نبوده و نیست.  
.  

پاورقی؛ 
(ضرب؛ نام محله ای در شهر رشت است که آمین الضرب نامیده میشود. و نامش از نام یک تاجر برجسته صده ی پیشین و زمان قاجار گرفته شده که اولین ژنراتورهای تولید برق را از روسیه تزار به کشور ایران آورد. همچنین با سرمایه ی شخصی مانع سقوط و ورشکستگی بانک ملی در زمان خودش شد. وی خدمات بسیاری به وطن عرضه داشت. و فرزند شخص مهمی بود که وظیفه ی ضرب سکه های دولتی را برعهده داشت و از اینرو به او  آمین الضرب میگفتند.) (رودخانه ی زَر؛  نام رودخانه ای در کلانشهر رشت است که از جنوب وارد و از شمال شهر خارج میشود تا بسوی مرداب انزلی جاری شود _ شهر رشت در مصب مسیر دو رودخانه ی گوهر رود(غرب) و رودخانه ی زرجوب (شرق)  احداث گردیده و در ابتدا آنرا  دارالامان و یا  وارنا"  مینامیدند.  سمت شرق رشت و غرب آن را بیه پس،   و بیه پیش،   مینامیدند که امروزه  به شرق گیلان و غرب گیلان یعنی  شهرهای  لاهیجان _ لنگرود _رودسر_کلاچای_چابکسر  و از سمت غرب به شهرهای صومعه سرا و فومن میرسد)