آنچه گذشت؛ شهریار پسرکی جوان دانشجو و شاعرپیشه ای خجالتی است که شیفته ی یکی از هم دانشگاهیانش با نام "نازنین" است و در مقابلش پیردختر ریزنقش و ساکنِ باغِ توسکا قرار دارد، آنها با پیشنهاد مهربانو (پیردختر) با یکدیگر معاشرتی پاک را از سر میگیرند، اما شهریار هیچ میلی از ابتدا به برقرای چنین معاشرتی را نداشته و تنها به این خاطر که وی لوکنت دارد و بسیار محفوظ به حیا و آرام و خجالتی ست، قادر به رد کردن پیشنهاد دوستی از جانب مهربانو نشده، اما هر بار راس ساعت تکرار(7غروب) سر نبش عبور از کوچه ی دیدار، قصد آنرا داشته که به این معاشرت و عشق یکطرفه از جانب مهربانو به خودش، را پایان دهد، اما هربار باز در رودر وایسی قرار گرفته و قادر به نه گفتن نبوده ، او با وجدان خودش درگیر است زیرا به روشنی برایش آشکار شده که مهربانو دلبسته و عاشقش است، اما آنها بیش از بیست سال تفاوت سنی دارند از طرفی نیز شهریار سراسر وجودش اسیر و در بند عشقی عمیق به نازنین است. البته نازنین تنها یک همدانشگاهی ساده است و هیچ از احساس وی نسبت به خودش آگاه نیست. شهریار تصمیم میگیرد دیگر برای پیاده روی های غروب و دیدار به مهربانو ، حاضر نشود تا بلکه اینگونه زحمت ، نه گفتن" به مهربانو را از دوش خود بکاهد. او چندی بعد تنها در حیاط کوچک خانه شان بروی نیمکت چوبی بزیر سایه درخت بید و مجنون مشغول نوشتن عاشقانه هایش خطاب به نازنین است و نامه ای را با این جمله آغاز نموده ؛ (نازنینم سلام.)
از دست برقضا بعد چندی غیبت وی سر قرار، مهربانو همت کرده و سنت شکن خویش شده و از مسیر قدم زدن های روزانه خارج شده و بی اجازه ی پدر پیر و سختگیرش سرخود به آنسوی محله امین الضرب روانه میشود و سر به زنگاه به پشت درب چوبی و قدیمی انتهای بن بست "ساغرین سازان" میرسد، یک خال از موی زولف سپیدش را از زیر حجاب به روی صورت میریزد، لب هایش را تر میکند، صدایش را با سولفه ای نمایشی صاف میکند، نفسی عمیق میکشد، چادرش را زیر بغل میزند، لبخندی کرایه ای به لب مینشاند و یکبار زیر لبی زمزمه کنان با خودش تمرین میکند؛ تغ تغ _کیه؟ شهریارخان منم....
لحظاتی بعد بی آنکه کسی از دیدنش شادمان باشد و یا تعارفش کرده باشد خود را تحمیل کرده و داخل حیاط شده و سرگرم دلربایی است، و شهریار شوکه هاج واج به پرسشی بی جواب تکیه زده و از خودش میپرسد ؛ مهربانو برایش عیان است که تمایلی به این رابطه ندارم اما پس چگونه این همه سنت شکنی میکند و غرورش را اینگونه خورد کرده و هرکاری میکنم باز بسویم باز میگردد ، یعنی این حد عاشقم است؟ یا بلکه از فرط تنهایی و بی کسی سوی من می آید؟ او کسی بود که سر گذر از کوچه ی تقدیر" سر راهم را گرفت و خودش به من پیشنهاد آشنایی داد. او کسی ست که هر بار سکوتم را به وارونه ترین حالت ممکن تعبییر نمود و بی محلی هایم را مثل یک انسان احمق و ساده لوح به مفهوم های بی ربطی تعبیر کرد، یکبار به وی خواستم جواب رد بدهم و این دستو آن دست کردم تا بتوانم حرف دلم را بزنم و باز این لوکنت لعنتی کار دستم داد، تا بخواهم حرفم را به وی بگویم او وسط حرفهایم شد و گفت ؛ الهی فداتون بشم شهریار خان که از شدت هیجان و شور و شوق حس عشق، اینچنین دستپاچه شدید و خجالتتون میاد که حرف دلتون رو بزنید، ایراد نداره ، اصلا میخواهید از این به بعد حرفهایی که قادر به ابراز و گفتنش نیستید رو برام روی کاغذ بنویسید و بهم بدید. ها؟ چطوره؟ خوبه؟ دلم نمیخواد بخاطر لوکتنت جلوم خجالت بکشید یا غصه بخورید، من اصلا دقیقا میدونم قصد گفتن چه چیزی رو دارید اما براتون سخته. منم دقیقا هم احساسم با شما. بقول شاعر که میگه؛ دوست داشتن اما نگفتن، در خود نهفتن، درد بزرگی ست، وقتی توانِ ابراز نباشد.
شهریار در حال مرور چنین خاطره ای بود و خیره به نقطه ای نامعلوم از طرح فنجان های قهوه روی ایوان مات و مبهوت مانده بود که سوءتفاهمی ژرف تر از گذشته، خلق گشت و مهربانو که بواسطه ی اولین حضورش در آن خانه، موزیانه و زیرکانه دور تا دورش را با چشمانی درشت و نگاهی گیرا وجب به وجب شخم میزد و به هر زاویه ی فرسوده ای سَرَک میکشید، نگاهش به تعداد بالای کاغذهای روی نیمکت چوبی حیاط افتاد ، با اضطراب و اخم کاغذ را بالا گرفت و عینکش را با دنباله ی روسری گل باقالی و یادگار مادرش پاک کرد و با دقت به کاغذ زول زد، پس از لحظاتی فهمید کاغذ را سر و ته گرفته و مجددا آنرا چرخاند . و کمی دقیق تر شد و جمله ی نخست نامه ی عاشقانه خیره شد ؛ گل از گلش شکفت وقتی که خواند ؛ ( نازنینم سلام)
به یکباره از شدت شوق بغضی گلویش را گرفت و دنباله ی دوسر روسری اش را زیر بغض گلویش گره زد و گفت؛ الهی بمیرم برااات، علیک سلام عزیزدلم، الهی من فدات، الهی من قربون اون غرور مردانه و دل پاکت، الهی من فدای اون شرم و حیا و ادب و شعور بالات، الهی من دورت بگردم، وااای خدااجون من چقدر احمق و بدبین و منفی نگرم که خیال میکردم دوستم نداری و میخوای رهایم کنی و بی محلی کنی و حتی خیال کردم از قصد نیومدی سر قرار تا من دلسرد بشم و فراموشت کنم، هیچ باورم نمیشه که اینقدر با احساس، مهربون، و عاشق باشی که تمام این یکماه و یک روز و سینزده دقیقه ای که از آغاز آشنایی مون گذشته رو تماما مملو از حس ناب عاشقی بودی ولی چون خجالت میکشیدی بهم ابراز عشق و علاقه کنی تمام حرفات رو برام مینوشتی روی کاغذ. وااای خداجوون شکرت، خدااا من رو ببخش که اینقدر شبها گریه کردم و بهت بد و بیراه حواله کردم که چرا منو عاشق پسری کردی که هیچ احساسی بهم نداره، خداجون شکرت ، خدا مرسی، خدا باورت میشه منو چی خطاب کرده توی نامه ای که برام نوشته، بهم گفته؛ نازنینم سلام، عسلکم سلام، پاره ی وجودم، تار و پودم سلام، سر کلاس فلسفه نگاهت به نگاهم بود و بیخبر از هم مسیر شدن های تصادفی مان، نازنین ای خدای کوچکم، من از سر عمد هممسیرت میشدم، تا بلکه نگاهم به نگاهت افتد حتی به امتداد صدم ثانیه ...
مهربانو که باز به خیال خامش همه چیز را وارونه تعبیر کرده ، چنان تحت تاثیر قرار گرفته و دلش از تمام نگرانی های پیشین بیکباره آزاد و رها گشته که از فرط خوشحالی و شعف تمام وجودش مملوء از احساس ناب عاشقی شده و راهی جزء ریختن اشک شوق نمیابد
شهریار این میان هاج و واج وا مانده و ،دره ی ناباوری ها سقوط میکند و....
چندی بعد
در نقشه ای پلید، مهربانو ، شهریار را دعوت کرده در شب یلدا تا.....
اپیزود
صفحه 187 از بانوی محله خیس نویسنده شهروز براری صیقلانی #شین-براری #شین-براری
لکهِ ی انار
در ادامه... . .
توضیحات ؛ پسرک بر خلاف میلش برای اتمام و تیر خلاص بر اختتامیه این معاشرت ، تن به خواسته مهربانو میدهد و به باغ میاید و اکنون در اتاق، تکیه به گوشه ی نمور اتاق زده و....
صفحه 187 سطر دوم از پاراگراف دوم....
شهریار برای شکستن این سکوت ِدو نفره ای که در اتاق حاکم شده ، بریده بریـــده و با لوکنَت میگویـــد؛ بب بانو به رسَم خــ٬َــزان ، هـَرروز چـه زود شب میشود!.. پدر تون ، ن نیاد یهو !؟.
–®بانو با عشوه ای دخترانه ، پاسخ
میدهد ؛ نگران نباش ، امشب من از قصـــد دو برابــر تجؤیز پزشکــ به پدر ، قرص آرام بــخش و قرص خوآب داده ام.، تــا که تخت بخوابد .»
٫_در میان بُهت و حیرت پسرکـ ، بانو برمیخیزد و درب چوبی اتاق را میبندد ، ناگاه ، پنجره ای در ذهن پسرکـ باز میشود !. ٫_سپس مهربانــو به ارامی سوی تاریک اتـــاق فــوت میکنــد
، ٬_آنگاه شمعـی بروی طاغچه روشن میشود . ٬_بانو خودش را در آغوش یار غنچه میکند ، و به حرفهایش ادامه میدهد، به ارامی یخ بینشان ذوب شود. بانــو ، میگوید: ♪»شهریار جون، هــرغروب پس از انکه بعد از قرار ، از تو کم میشوم ، گریان همچون این شمع میشوم . و شبانه بی تو ، من در این باغ ، غرق غم میشوم« .
®بانــو به پسـرکـ اصرار دارد تا که فنجان چای سرد نگشته ، انرا میل کند .
اما پسرکـ غزلفروش و خجالتی ، جای خالی قند را حس میکند ، ولی به رسم سابق ، در رودروایسی گیر میکند و چای را تلخـ تلخـ سر میکشد . بانو به لبهای پسرکـ خیره شده ، و سکوتش ، لبریز از تمنّاست. بانــو اصرار میکند ، پسرکـ انکار میکند .
در دل باغ آشوب میشود. پسرکـ ساکت ست. اوتنها بروی تن سفیده کاغذ است که ماهرانه حرفهایش را شعر میکند ٫_
شمع در اتاق عاشقانه گریه میکند
. ٫_بچه گربـــه از لای پنجره ی نیمه باز ، خود را به قصه میرساند ٫_و ناخوانده سوم شخص مفرد میشود
٬_گربه ی حنایی و کوچکـــ٫ـ ، ممتــ٬ـد و پیوسته ، یکبند گرسنگیش را اعلام میکند ٫_ به لطف مهـ٫ـر ، و سخاوت ِ، مهربانـ٬ـو ، ظرف کوچکی رالبریز از شیر میکند
٫_انگاه ثانیه ها کشان کشـــان پسرک را سوی واقعه ای هول میدهند. ٬_ نگاهه پسرک در مسیری یکطرفه به نگاهه مهربانو دوخته میشود ، سکوت تنهاترین کلام است در این گفت و شنود.
پسرک از خیره بودن ، متواری میشود و از چشم در چشم شدن طفره میرود . و از چشمانش عشقی برنمیتابد
. ٫_ اما نگاههآی مهربانو ، واضح ترین و صریح ترین ، حرفهایی ست که میتوان بی کلام و با زبان بی زبانی گفت. این میان ، تنها اشآرات نظر ، کافیست تا پسرک بفهمد که نگاه مهربانــو ، بوی گناهه کبیــــره میدهد . ٫_گربه ی کوچکــ ، به صدای شرشر ناودان ، گوش میکند !٫_ و از صدای رعد ، یکـ بغل دلشوره میگیرد . ٫_دست تقدیر بر پستوی باغ ، نقش نگاری تیره و تار میکشد٫_٫
_در افکاری ناخوانده ، بانــو ، بی پسرک پیر میشود !٬_ بچه گربه از ظرف غذا ، سیر میشود ٫
_نگاه گربه به شکاف سقف ، گیر میکند !. ٫_سپس بچه گربه ناگهان به کلاف سردرگـم ِ لحظات وحشیانه، حمله میکند ٫_به خیال بچگی، پنجه های کوچکش ، همچون پنجه های یک شیر میشود
٫_از درزه سایبان ، چکه چکه از چشمان سقف ، صندوقچه ی کهنه ، تَر میشود٫_ بانو سراسیمه ، کاسه ی خالی از غذای گربه را ، قرض میگیرد. ٬_نگاهه پسرک ، از اشک های بی ؤقفهی شمع ، قطره قطره ، غرق در شک میشود٫_ طعم تلخ چای همچنان در دهانش جامانده ٬_
بانو رودر روی شهریار مینشیند ، و دستان کوچکش را به دستان مردانه ی او میسپارد
٫_ افکاری که فضا را تصائب کرده بود ،همگی از جنس هم آغوشی نشأت میگرفتند. و در چهار سوی اتاق ، موج میزدند.
شهریار برای تغییر جو سنگینی که بر محفل حاکم شده بود گفت؛ چ چه روســری ق َقشنگی!.. ٬٫
_®بانو روسری را برمیدارد و بروی کمر چرخ خیاطی پیر ، میگذارد. و در نور کم ، ضعیف شمع، شهریار ، موههای بانو را یک در میان ، سفید مئبیند. انگاه پسرک از این اختلاف سنی عمیق و تفاوت نسل ، دلسرد میشود ، که چرا تن به این معاشرت داده ، اما از ان طرف ، بانو بروی ابری از رویاهای خویش ، قدم میزند
. و با تمام وجود ، اسم شهریار را با روح و جسم و جان ، فریاد میزند. اما بانو ، سکوت شهریار را به اشتباه ترین شکل ممکن ، تعبیر میکند و سکوتش را یخاطر ضعف در تکلم و یا خجالتی بودن تعبیر میکند ، و به چشمان به رنگ عسل شهریار خیره میشود
. آن لحظه شهریار در خیالش ، بین چین و چروک گردن مهربانو گیر کرده و به دستان ظریف و پوست چروکیده اش نگاه میکند ، بانو در توجیح میگوید ، از بس که وسواس دارد و اب مصرف میکند و دستانش با اب تماس طولانی داشته ، اینگونه شده . انگاه ، تمام لحظات این معاشرت و آشنایی ، از دیدار اول تا به آنجا ، یک به یک از خاطر شهریار عبور میکند
. او براستی یک عمر فرصت برای مرور ، بی تجربگی خود دارد . درون وجود پسرک ، جنگی در حال وقوعست بین عقل و احساس . او بنابر تجربه میداند باید نسبی رفتار کند و هرگز هیچ کدام را فدای ان دیگری نکند . اما اکنون ، شهریار نه احساسی به بانو دارد و نه اینکه عقل چنین حکمی میکند . اما در این بین ، عذاب وجدان ، او را از شکستن دل بانو باز میدارد._ ،.بانو شروع به شیرین زبانی و دلبری میکند ، و کنار او مینشیند و بربازوهای پسرکــ تکیه میزند.
دستانش را در دستان او گره میزند . و بوسه ای مخفیانه به دستانش میزند. و برایش دکلمهای عاشقانه میگوید؛ ♪
»شهریارجان ، شهریارم ، شهریار باوقارم ، گاه میپندارم که ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ عشق ﻣﻦ به تو ﻫﯿﭻ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫
_ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺎﺗﯿﻢ ٫_ﻣﺎﺕ ﻫﻢ ، ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ٫_ﻭﺗﻮ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ ٫_ﺷﺒﺤﯽ ﺑﻮﺩﯼ٫_ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﻦ٫_ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﯽ ...ﺷﻌﻠﻪ ﮐﺸﯿﺪﯼ ...ﺳﻮﺧﺘﻢ ٫_ﺳﻮﺧﺘﯽ ٫_ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺷﺪﯾﻢ ..
.ﺩﺭ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺩﻟﻢ٫_ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ ٫_ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺍﺷﮑﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫_ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﮑﻮﺑﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫ _ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﻨﺪﻡ٫_ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ٫_ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ ٫!_ﺩﻝ ﺗﻨﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ به خزان میسپارم ، تا همچون برگهای زرد درختان ، از وجودم پرکشیده و با نسیمی از شاخسار احساسم جدا شوند!.٫_ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ٫_ﺳﺒﺰ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ٫
_ﻭ ﺩﻟﻢ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ٫_ ﺩﻟﻢ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ !ﺁﯾﻨﻪ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﺪ رنگ رخسار جوانیام. بخاطر خطوطی که گذرایام بر چهره ام کشیده.٫_ﺁﻥ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺪﺭ ﻣﺎﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ٫_ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﺪ ٫_ﺁﯾﻨﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ٫_ﮐﺎﺳﻪ ﺁﺟﯿﻠﻢ ٫_ﭘﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ٫_ﻣﺎﻫﯽ ﺗﻨﮓ ﺑﻠﻮﺭ ﻣﯽ ﻏﻠﺘﺪ ٬_پدرم میگفت: ﺩﺧﺘﺮﻡ چرا چند صباحیست می گریَد. ٫_شهریار براستی ، ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ را میپرستم من!~
اما بعد از خدا !~ ٬_ﭼﺸﻤﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ !٫_ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺭﺑﻮﺩﯼ ٫_ﻣﻦ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘم ٫_ چونکه تنها تویی ﺗﻤﺎﻡ تار و پود وجودم.٫_ هر گاه که قصد امدن به باغ مان را داری ، من از همینجا ، صدای قدمهایت را میشنوم~ آنگاه ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ٫_ﻗﺎﺻﺪﮎ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ٫_ﻭﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻗﺎﺏ ﭼﺸم هﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﺍﻧﻪ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽﮐﺸﻢ ٫_ﭼﺸﻤﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ، ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﮑﺎﻥ ،~
ﺭﻗﺺ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ٫_ﺣﺲ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ،ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫_ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﮑﺎﻧﻢ ٫٬ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰم.٫_.~ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ~ شهریار عزیزم ﭼﺮﺧﺶ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ~ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﯽ~ ﺩﻟﻢ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﯾﺴﺖ~ ﺩﻟﻢ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﯾﺴﺖ٫_ﺩﺭﭘﺲ ﺗَﺮَﻧُﻢ ﻧﮕﺎﻫﺖ. ﺁﺭﺍﻡ/ﺁﺭﺍﻡ/ ﺁﺭﺍﻡ ، کودکــ سرکش و شروری که در دلت خانه کرده را ، رام خواهم کـــرد~
. شور عشقی جاریست در غرورت ، نگران نشو ، غرورت را نخواهم شکست~. هرگز آرامش ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ.٫_ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺩﺭ ﭘﺲ ﻧﻢ ﻧﻢ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ.~ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ ،ﺑﺎﺩ ﻻﻻﯾﯽ ﻣﺮﺍ٫_ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ~ .٫_ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ٬ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ٫_ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻡ .٫_ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ...ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ٫_ﺩﺭ ﭘﺲ ﺳﮑﻮﻥِ ﺍﯾﻦ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ. –®شهریار که از احساس مهربانو به وجد امده ، و نگاه در چشمانش منبسط گشته ، لبخندی از سر شوق و تمجید ، بر چهره اش مینشاند و مهربانو هم از فرط خوشحالی ، محکمتر به پسرکـ تکیه میدهد ، گویی چشم انتظار ان است که شهریار او را در اغوش بگیرد. ولی ، شهریار هر از چندگاهی ، خودش را کمی بسمت مخالف میکشد تا ، به فاصله اش بی افزاید. صدایی از سقف چوبی بالای سرشان می اید ، گویی که کسی در اتاق بالایی در حال راه رفتن باشد .. نگاهها همزمان بسمت بالا شلیک میشود ، حتی گوشهای گربه نیز تیز میشود ، به اضطراب و دلهرهی پسرکـ افزوده میشود.
مهربانو از جای خود بلند میشود و با عجله ، روسری اش را از کمر چرخ خیاطی ، برداشته و به سر میکشد ، و با دستانش به شهریـار اشاره میکند که بنشین و ، آرام و بیصدا بمان. پسرک به حالت نیمـ خیز و اماده باش در امده تا در صورت نیاز به اتاق بغلی برود و خودش را پشت ، تخت خواب قدیمی پنهان کند. ®(مهــربانو پس از لحظاتی کوتاه- خنده کنان باز میگردد ، درحالیکه بچه گربهاش را در اغوش گرفته ، وارد ایوان و سپس درؤن دل تاریک و سیاه اتاق میشود ، و شمع را خاموش میابد ، با اضطراب و نگرانی ، کورکورانه و لاکپشتــوار به پیش میرود تا به ضلع چهارم میرسد ، به ارامی پسرکــغزلفروش را صدا زده و نزد خویش فرا میخواند ، ولی جوابی برنمیتابد ، با غمی عمیق به ارامی در دل سیاه شب مینشیند ، و کورکورانه با دستانش ، کنج اتاق را وارسی میکند ، اما باز هـــیچ نمیابد ، ، بر سر بچه گربه اش ، دستی به نوازش میبرد و با اندوه آهــی از ته وجود ، میکشد)٫
_ و زیر لب ، رو به گربه اش میگوید؛ ♪
((آپـوچیـجان“ همش تقصیر توئه ، از بس شیطون بلایی -- خونه رو شلوغ کردی!.. خیال کردم ، اقاجونم بیدار شده ، اخــه تؤ به این کوچیکی، چجوری از پله ها رفته بودی بالا؟..
اصلا چرا رفتی بالا؟ ها؟.. مگه نمیدونی ، اقاجون از گــربه بدش میاد؟.. مگه بهت نگفته بودم ، که نباید بالا بری هیچوقت؟ ها؟ .. آخـــه اقاجونم خبر نداره که من تو رو نگه داشتم و قراره مامانی تو باشم . اگه حرفامو گوش کرده بودی ، الان ، شهریار پیشم بود ، آپوچــــی جانه ، خیلی بدجنسی!.
خبر دلمو نداری ، هـــی، دلم خـــونِ. اخه این اخرین فرصتم بود تا بتونم به عشقم برسم ، اخه امروز با اون چیزایی که توی نامش نوشته بود ، اب پاکی رو روی دستم ریخت و بهم غیر مستقیم فهموندش که الکی دلمو بهش خوش نکنم ، خدایا ، به فریادم برس ، من خیلی بی عرضه ام ، چون تو بهم یه فرصت دوباره دادی، تا شهریار امشب بیاد پیشم ، منم میخاستم حرفامو بهش بزنم ، اما قسمت نشد . خداجوون ، تو رو خدا ، یه فرصت دیگه بهم بده ، تا بتونم شهریار رو پایبند خودم کنم . اپوچی جان!..، باعث شدی که تمآم ، نقشه هام ، نقش برآب بشه
®(بچه گربه روی دامن گلدار مهری به خواب رفته . ناگه تمام وجود مهری از تابش نور امیدی ، روشن میشود . و بدون معطلی ، از جای خود بُرّاق و چابک برمیخیزد ، گربه از عمق خواب به کنج اتاق پرت شده و هراسان میشود.
مهربـــانو با قدمهای کوچک اما تند و سریع ، از اتاق خارج میشود و سمت صندوقچهی گوشهی ایوان میرود ، خم میشود و پشت صندوقچه را با دستانش ، کنکاش میکند ، تا دستش به بند های بلند و سفیدِ پوتینِ شهریار میخورد . با شوق و شَعَفی توصیف ناشدنی ، پوتین ها را در می اورد ، انجا خشک و بی حرکت ، در میان افکاری مَجهول ، گم میشود ، و در ذهن آشفته اش سوالی میشود مطرح ،٫_سوالی، سخت تر از کنکور!...
®(مهربانو از خودش میپرسد: پس شهریارخان چطو و با چه کفشی رفته؟ او لحظه ای شاد و لحظه ای ناشاد میشود ، در دلش از خدا تشکر میکند )
زیر لب زمزه کنان میگوید ؛♪
(( خدا جون ،مرسی-- کنیزتم . خداجون عاشقتم ، میدونم که پشت هر اتفاقی یه حکمتی نهفته ،. پس منم اینو به فال نیک میگیرم حتم دارم ، این پوتین ها ، برام به مفهوم ، یک فرصت نو و دوباره است. زیرا یقینن فردا ، برای پس گرفتن ، پوتینهایش ، باز خواهد گشت . و این بهانه ی خوبیست برای دیداری مجدد.)). سپس با احتیاط پوتینها را سرجای قبلی برمیگرداند ، و خم میشود تا بچه گربه اش را بردارد و در اغوش بگیرد. سپس قبل از ورود به دل تاریک اتاق ، مکثی معنادار میکند و بازگشته و به پشتش نگاهی مشکوک میکند. گویی کسی در حال نگاه کردن اوست و انتهای باغ ، لا به لای تنهی قطور درختان توسکا و در پوشش سیاه شب ، پنهان شده . ولی غیراز صدای شُر شُر و باد و بوران ، چیزی جزء سیاهی مطلق یافت نمیشود.
حسی فراطبیعی به مهربانو ، الهام شده و او میداند که بی شک شهریار در همان اطراف پنهان شده. او آپوچی’گربه‘ را دو دستی و محکم در آغوش گرفته ، و با اندوه و غصه به آرامی وارد اتاق میشود ، همه جا سیاه و تاریک است و چشم غیر از یک فضای خالی از نور ، هیچ نمیبیند. او با پشت پایش ، درب چوبی اتاق را هول میدهد تا بسته شود و گربه نتواند باردیگر باز از اتاق خارج شود. با قدمهایی مورچه وار ، سمت پنجره میرود که پایش در بین راه به جسمی میخورد، از صدایش اینطور میتوان دریافت که ، ان جسم ، فنجان چای بوده . مهربانـــــــو مینشیند و چهار دستو پا به پیش میرود تا مبادا باز به جسمی بزخورد کند.
دو وجب که سمت پنجره پیش میرود ، دستش به چیزی نرم میخورد ، با تعجب دستش را با ترس و هراس میکشد. زیرا به هیچ عنوان چنین جسمی پرمو و نرم و کوچک در اتاقش وجود نداشت.
پس چه چیزی میتواند باشد ، از کجا آمده! دوباره با احتیاط دستانش را سمت آن شی میبرد تا شاید از لمسش بتواند حدس بزند که آن شی چیست . اما در کمال تعجب اینبار خبری از چنین چیزی در دل سیاهه اتاق و بروی زمین چیزی نیست. مهری کور کورانه و با دستانش عجولانه پیرامونش را میکاوَد ، تا دوباره دستش به آن جسم و شی ناشناس میخورد، او شروع به دست کشیدن به روی سطوح آن میکند ، که ناگهان آن شی تکان میخورد و راه میرود ، مهری با وحشت جیغی خفیف میزند و دستانش را میدزدد ، در کسری از ثانیه اشتباهش را میفهمد ، زیرا او حضور بچه گربهاش را در اتاق فراموش کرده بود ، او بالاخره انتهای عرض فرش را لمس کرده ، و با دستانش به لبه ی تاخچه ی زیر پنجره ، میرسد ، انگاه برمیخیزد ، تا برای روشن شدن تکلیف ، و نجات از تاریکی ، شمعی روشن کند . اولین تلاشش ، برای روشن کردن شمع به شکست منجر میشود ، در دومین تلاش چوبـکبریت ، از کمر میشکند ، چوب کبریت بعدی از دستان ظریفش میافتد ، قطع نخاع ، و بعبارتی جانباز میشود ٫_در تلاشی پرتکرار یک به یک ، چوبکبریتهای درون قوطی را به شهادت میرساند اما ، هیچ یک ، حتی جرقه ای هم نمیدهند ، گویی دســـــتان لــرزان و خیس مهربانو ، گوگــرد ـکبریــت را مرطوب نموده و کبریتها روشن نمیشوند، مهربــــــــانو ، اخرین چوبــکبریــت را امتحان میکند و ان را تا مرز اشتعال ، به خط مقدم جنگ با قوطی کبریت پیش میبرد و شعــله ای خلــق میشود آنرا را با شمع پیوند میدهد. و در نهایت امر ، نور زرد رنگی، زاده میشود. از زایش نور شــــمع ، سیاهیوغم ٫ کم کم در اتاق محو میشود . و بچه گـــُــربه مابین نور زرد شمــــــــع و تن سردِ دیوار ، می ایستد!...در انعــِکاس نـور بر سطح ِدیوار ، سایهی بچه گـــُــربه خلق میشود به آرامی رشـــد میکند و قـــامتش را بلندتر و اندامش را همچو یک شیر ، تنومند نشان میدهد... گـــُــربه از سایهی خویش میترسد ، و به اتاق خواب پناهنده میشود و به زیر تخت خواب میرود. ، در همین لحظه جریان برق به تیرچراغ و کنتور باغ باز میگردد. و لامپ مهتابی بالای سر مهربــــــــانو ، لحظهای چشمک میزند. و یکــ قدم مانده به روشن شدن ، گیر میکند و مهتابی بلاتکلیف در آسمان اتاق ، به استخاره مینشیند.
مهربـــــانو برمیخیزد و کلید برق لامپ مهتابی را باز و بسته میکند و همزمان زیر افق مهتابی ، عمود می ایستد و دستانش را به کمر زده ؤ متعجب سمت سقف نگاه میکند و پس از چند چشمک کوچک و تلاش برای روشن شدن ، با کمی تاخیر نور در فضای اتاق جاری میشود ،و با روشن شدن چراغ ، آشفتگی و هرج مرج آشکار میشود ،و مهری با حیرت به اطراف نگاهی میاندازد ، او فنجان چای که به گوشه ای شوت شده بود را، وارونه روبه قبله مییابد، کمی جلوتر تعداد متعدد چوب کبریتهای شکسته و نم کشیده ، سرگردان و متواری از هم، نقش فرش شدهاند ، ظرف شیر که از گربه اش قرض گرفته بود و زیر چکه های سقف نهاده بود را نیز وارونه و خالی مییابد.، سمت دیگر نیز، ردپای چای برفرش جاریست.
در این میان مهربــــانو با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز ، خیره به کلاه لبه دار شهریار و دست کلیدش مانده که ، روی تاخچه کنار کیف پولی باقیست . و در این لا به لا ، جای بچه گربه اش خالیست. مهربانو از ته دل ، نفسی با شادمانی میکشد و بی اختیار لبخندی پنهان بر چهره اش مینشیند ، ”زیرا با مشآهدهی کیف و کلاه و دسته کلید شهریار که جا مانده ، و با توجه به پوتینهایش ، به این شک افتاد که شاید اصلا شهریار نرفته باشد، بلکه تنها با شنیدن صدا از اتاق بالایی ، از ترس روبرو شدن با پدر مهربانو ، شمع را خاموش کرده و سپس در گوشه ای از باغ پنهان شده “ مهربانو سریعآ به ایوان میرود و سمت تاریک باغ ، ، باصدای ظریفش و با لحن مخصوص دلبرانه ، به آرامی ،اسم او را میخواند و صدایش میکند؛ »♪ شهریــــــار!.. شهریــــــار جان!... اقا شهریــــــار هنوز اینجایی؟ اما پاسخی نمیگیرد _بادیگر ناامیدانه و دست خالئ به اتاق باز میگردد و درب را میبندد ، و اینبار خلا و جای خالیه بچه گربه ی شیطان و بازیگوشش را حس میکند و پیش پیش کنان زیرلــب ، دنبال ردپایش میگردد و میگویـــد›♪ ”آٓٓپوچـــیجانه ، کجا باز دَر رفــتی شیطون بلا؟“
® «نگاهش به درب نیمه بازی که بین دو اتاق است می افتد . و گربهی سرخوش از اتاق کناری و از زیر تختخواب به سمتش میدود . و پشتبندش ، درب اتاق به ارامی بازتر میشود و لولای خشک درب ، جیغ میکشد. و مهربانو که گربه اش را در اغوش گرفته، با ابروهای بالا رفته و چشمانی درشت ،به ارامی سرش را بالا می اورد وخیره به درب میماند ، و با باز شدنِ درب ، شهریار نیز با دلهره و تردید ، با نگاهی مضطرب ، از پشت تخت خواب بیرون می آید. و سرش را به مفهوم تایید و یا سلام ، تکان میدهد. و با لُکنت و جویده جویده میگوید ؛♪ بـ بـخدا ببــ ـببخشـید. ®مهربانو که از فرط شوق و شعف ، خشکش زده ، در چشمانش اشک حلقه میبندد . پسرکــ نزدیکـ تر میشود ، و چشمش ، به اولین قطرهی اشکی که از نگاه بانو ، بروی گونه هایش سُر میخورد ، می افتد .
و برای ختم به خیر کردن و دلجویی ، بانو را در اغوش میکشد ، بی توجه به اینکه ، بچه گربه ای اغوش بانوست و بین اغوششان ، گیر کرده ، بانو ، از چنین حرکت و رفتاری ، به اوج هیجان میرسد و از سر شوق اشکهایش به گریه مبدل میشوند، و در ان لحظات ، قلب بانو تندتر از هر زمان دیگری ، در سینه میطپد. و بچه گربه به دست فراموشی سپرده میشود و از اغوش بانو طرد شده ، و درگیر حس حسادت میشود ، و گوشه ی تنهای اطاق به نظاره مینشیند که چه راحت جایش را ، پسرکی قد بلند و ، جود ، در اغوش بانو تصائب میکند.سپس بچه گربه بعد از کش و قوس دادن اندام خود دهانش را تا سرحد توان باز میشود و چشمانش بسته .
او خمیـــــازه ای را اغاز میکند~ ”مهربانوکه خود را درون احساس غریب و جدیدی یافته ، و برای اولین بار در زندگیش ، اغوش یآر را لمس کرده ، تمام وجودش از شراب عشق پر شده و در لحظه ای بعد لبریز گشته و سرریز در جام شهوت میشود ، سپس بی اختیار شُــل میشود ، و در اغوش یار وا میرود ، شهریار با تعجب حلقه ی دستانش به دور بانو را باز میکند و همچون فردی از هوش رفته ، بروی خط تقارن اتاق نقش بر طرح فرش میشود . انگاه بچه گربه ، خمیـــازه اش به انتها میرسد، دهانش را میبندد و چشمانش باز میشود ، و پسرک را تنها ایستاده و بانو را ، نقش بر زمین میبیند. پسرکــ با دست پاچه گی از بانو میپرسد ، چه شده و چرا چنین غـــش اورده!.. بانو ، که فشارش بالا رفته و احساس گرما میکند ، روسری اش را با بی رمقی، در میاورد ، پسرک درب رامیگشاید ، تا هوای تازهای وارد اتاق شود ، بانو از ترس چشمان کنجکاو و شب زنده دار مستاجرانی که ابتدای باغ ساکن هستند ، از پسرکــ میخواهد که بنشیند تا سایهاش بروی پرده سفید پنجره نیفتد. شهریار در بُهت و حیرت ، گیج گشته از حوادثی که پیش چشمانش بوقوع پیوسته. اما او ،حتی اگر هــم بفهمَد که چه ماجرایی در جریان بوده باز، بخاطر احترام و حُرمتی که برای مهربانو قائل است ، هــیچ نخواهد گفت. و برویش نخواهد آورد. مهربانو کمی بعد ، برای تغییر جو سنگین محیط ، بی مقدمه ، از جا برخواست ، طوری لبخند میزد که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. شهریار محفوظ به حیا بود و رنگش مثل گَچِ دیوار شده بود. او برای خالی نبودن عریضه ، استکان را تا انتها هورت کشید ، آنگاه چشمش به استکان کناری افتاد و تازه متوجهی اشتباهش شد. زیرا او چای مهری را تصادفأ بجای چای خودش نوشیده بود. آنگاه از شدت خجالت چنان تغییر رنگ داد صورتش که از سفیدی گچ ، روبه سرخی رفت. مهری شروع به حرف زدن و ابراز احساسات عاشقانه و غیر مستقیم کرد . او چنان با آبوتاب ، دکلمه میکرد که گویی روح یک شاعره در وجودش ، ظهور و حلول کرده باشد. مهربانو؛ ″شهریار!... شبهای من، بیتو ، در کنجِ خلوت این باغِ سیاه، سرد و دردناک ، به روز میرسد. روزهای بینَوَسانِ من ، به عشق یک نظر دیدن تو، لحظات را طی میکند تا که ساعت عشق به عقربههای ۷، برسند تا من رأس کوچهی اصرار ، تکیه به قراری پُرتکرار بزنم. و تو بیایی و من همچون دیدار روز نخست، با یک نظر ،در نگاه اول ، باز عاشق و شیدایت شوم. پس از آن نیز ، ناچار در عبورِ زمان ، تن به چرخش بیوقفهی زمین میدهم و پشت به خورشید ، با نور ماه ، درون شبی ماهتاب ، جاری میشوم. شبهای من، همچون سیاهچالهای عمیق هستند که من درونشان غرق اندوه و حسرت میشوم .زندگی در عشق سخت است. عاشقی در انزوای این باغ ، سختتر. _تنِ لُخـتِ این باغ ، از جبرِ خزان ، زرد ، رَنجور و آزُرده خاطر میشود . نیمه شبها ،هرچه تاریک تر، ستارگان، روشن تر ز قبل ،به چشمان عاشقپیشهام میآیند. . من از این همه تشنه لب ماندن ، دل شکستهام.–من از داغ این عشق آسمانی ، سوخته و ساختهام. من با این نافرجامی ،قُمار عاشقی را باختهام. آه... بخدا که من از حکم دل ، و دست روزگار در بازیِ فَلَک خستهام. شهریار جان گاهی در اوج تنهایی ، چنان درگیر نجوای درونم میشوم که رَوانم از عقلانیت پاک میشود. ناگاه به خودم که میآیم ، میفهمم چندین دقیقه است که من ، همچون دیوانهای ، درحال حرف زدن با خویشتن خویشم . یا که حتی شبی از فرط دغدغه و فکر و خیال ، شروع به قدم زدن در باغ کردم ، با خودم حرف میزدم ، از دست بیمهری و غرورت ، شِکوِه و گلایه میکردم . پس از مدتی ، به خودم که آمدم ، فهمیدم بیاختیار و ناغافل از باغ خارج شده و قدمهایم به پای درخت بیـــد کُهَــن رسیده ، و از خاطرات کودکی ، با درخت ، مشغول گَپ و گفتگوأم... آنگاه روحم به کالبدِ بیحجاب و دیوانهام دستور میدهد، که باید خودم را ببرم خانه ، باید ببرم صورتش را بشویم .ببرم دراز بکشد تا بلکه کمی آرام گیرد این جسم خسته!
.. ،دلداری اش بدهم که فکر و خیال بیهوده و باطل نکند ،بگویم که می گذرد ، که غصه نخورد _ این دل من ، از چشم انتظاری و خیرگی به تیکـ تاکـ ثانیههای بیپایان خسته است. این روزها ، کِشتیِ روحم در دریای طوفانزدهی احساس ،در هَم شکسته. من ناامیدانه سوار بر قایقی کوچک از جنس ماتم و گریه ، ملتمسانه ، چشم به دوردستهای نامعلوم دوختهام . به امید دیدن ساحل امن آرامشی که به وسعت آغوش توست. اکنون دراین لحظه که کنارت نشستهام ، در پهنهی بیکران عاشقانههایم ، همچون تعبیر ، رسیدن به یک قدمی ساحل خوشبختیست. گویی که قایق کوچکم در دریای عمیق اشکهایم ، گذر کرده و نیمهشب ، آرام و بیصدا، در گِل نشسته. اما تمام تار و پود وجچدم از زخمهای طوفانی که ازآن گذر کردم ، در غم شکسته. غمی بی انتها که از شورعشق تو ، به روحم بسته. این روزهای بیقرار ، انعکاسِ نقش من چون سایه بر تن درختان بلند توسکا ، هر روز آرام و سر بهزیر بی وقفه می رفت و دو باره باز می آمد . ، لااقل برف نمی آید که تو ،عبور کنی از میان کوچه ، پایت بلغزد ، بلکه در آغوشم افتاده و دلم از گرمیه وجودت آرام بگیرد. آه..چه فکر احمقانهای... بارانی نمی بارد که خیس شوند ،موهایت ،همه چیز سطحی می بارد این ماه های اول پاییز. -جز اشک های من که عجیب نیاز به چند ناودانی دارند. حیف که نمی شود وگرنه اتاقت را تا انتهای این باغ ، کول می کردم و کنار اتاقم میگذاشتم ،آن وقت لباس هایت همسایه ی لباس هایم میشد. حالا فرقی نمی کند بودنت. مهم این بودکه من همیشه از عطرتو سوء استفاده میکردم. چه خوشبخت هستیم ما .چه خوشبخت هستیم ما. اما خود نمیدانیم. ما که از اندوهناک ترین روزها ،تنها عصرهای جمعه را به خاطر داریم، در کنار یکدیگریم اما از همدیگر غافل و از نیاز هم ، بیخبریم. چه تلخ خودمان را بر هم دریغ میکنیم. گیسوان من سفید ،اما لبان تو هنوز جوان است . خب آخر میدانی چیست؟ بگذار برایت اعترافی کنم؛ عشق پیچکیست که دیوار نمی شناسد. اصلاً مهم نیست تو چند ساله باشی، دل من همسن و سال تو ، رفتار خواهد کرد
. -®مهری هربار که صحبتش تمام میشد ، نگاهی زیرکانه به چشمان شهریار مینمود ، تا اوضاع و شرایط را ارزیابی کند. و خاطرش جمع بشود که مبادا شهریار از مسیر تعین شده و جَـو موجود ، خارج شود. او در انتهای هر صحبتش ، و به محض ورود سکوت به محیط اتاق ، سریعا شروع به نقل صحبتی جدید مینمود ، تا بدین طریق ، پله پله خودش را به او نزدیک و نزدیکتر کند. مهری آسمان را به ریسمان میدوخت ، بین حرفهای بیربط و باربط پُــل میزد و هوشمندانه تمام لحظات را ، تصائب مینمود، او متکلم وحده شده بود تا مبادا ، فرصتی به شهریار داده باشد که با کمی اندیشیدن ، از اشتباهش آگاه بشود. مهربانو همچون ماری خوش خطو خال و باتجربه، پیچیده بود بر دورتا دور افکار شهریار. آنچنان که لحظه به لحظه ، هوش و حواص را بیش از پیش میربود و او را غرق در مسایل حاشیهای و گمراه کننده مینمود. حیلهی مهربانو ، چیز دیگری بود که حتی شیطان نیز در آن شب ، باید درس یاد میگرفت از نزد مهربانو. در عین آنکه خودش تنها شخصی بود که از چندوچونده ماجرا آگاه بود، اما باز چنان خونسردانه رفتار میکرد که خودش نیز گول میخورد و نقشهی اصلیش را از یاد میبرد. هربارکه یادش میافتاد، لحظهای سکوت میکرد و یک وجب به شهریار نزدیکتر میشد. او میچرخید و میپیچید به دور تقدیری نانوشته ، و شوم. جریان و روال طبیعی زندگیشان را با چنین نقشهای ، از سیر معمول خارج مینمود ، و آینده را با اعمالش ، پیشاپیش رقم میزد. هرچند ، اگر از حق نگذریم، نیّت کلی و هدف نهایی مهری ، چیزی جزء رسیدن و تصائب ، عشقش شهریار نبود ، اما روش غلطی را در زمان و شرایط و مکان غلطی انتخاب نموده بود. -®چند دقیقه ای ، در آشفتگی و افکار مبهم گذشت ، و مهربانو ، فنجان ها را جمع کرده و ابی به دست و صؤرتش زد ، و جلوی ایینه ، گونه های ، رنگ پریده اش را با انگشتانش ، ویشگونی گرفت تا کمی سرخ تر بچشم آیند. در این حال ، پسرک ، مشغول جمع کردنِ چوبـ ـکبریتهای شکسته و افتاده بروی فرش بود ، مهربانو ، به اتاق بازگشت وبه نگاه شهریار ،لبخندی هدیه دادو کنارش نشست. شهریـار نگاهی بهساعت مچیاش انداخت ونگاهی به بانو ، انگاه تا خواست لب بگشاید و اجازه ی خروج و بآزگشت به خانه را بگیرد ، با مخالفت بانو مواجه شد ، مهربانو نگذاشت تا پسرک حرف رفتن را بزند، پسرک خوب میداند که ، ترحم و سکوتش ، سبب شده که بانو به او وابسته و دلگرم شود ، و اندک اندک ، روزها و قرارها یکی پس از دیگری بیاید و این وابستگی عمیق تر بشود ، حال اگر پسرک بانــو را پس بزند ، و بگوید که به او علاقه ای ندارد ، بیشک بانـــو در دره.ی ناباوری ها سقوط خواهد کرد. مهربانو طلب یک آغوش را زِ ،یــــــارش میکند!.. شهریــــــار نگاهی به مویِ پشت لب بانو و لمس اشتباهش میکند!.. مهربـ ــــــــانو ، زیر لب ، تمنای صدبوسه را ز شهریارش میکند!.. شهریــــــار ، از درماندگی ، فکر راهی برای نجاتش میکند!.. بانو ، دست در دست شهریــــــار ، نگاهی به نگاهه بی قرارش میکند!.. از نگاهه بیصدای پسرک ، گوش به عزم فرارش میکند!.. مهربـــانو با لحنِ دلبرانه ، اغاز به شیرین زبانی میکند!.. نقل از کودکی تا شیطنت هایش میکند ، اقرار به دلبستگی ها یا که اشتباهاتش میکند !. بانـــو یکنفس ، و پیوسته صحبت میکند ، بچهگربه ، محو حرکت زلف پریشانش میشود. به یکباره حرفاز هزاران خواستگارش میشود! آنگاه در تَجَسمی اغراقگونه، و خیالی ، عاشقان سینه چاکش پشت درب باغ ، به صف میشوند . بچه گربه ، از تعجب ، کج میشود. شهریــــــار از بیریاحی به لکنت میپرسد ؛♪ پس چ‚٬چ‚٬چرا مُجَـرَد ماندهاید؟ -
®بانو مکثی میکند~~ ، آب دهانش را به غلط قورت میدهد ، و اسیر سُلفهای ناخوانده میشود . بچه گربه بعد این سوال احمقانه ، بیش از پیش با پسرکـ لــَج میشود. بچهگربه از سر تاخچه ، و لای پنجره ای نیمه باز ، به روی صندوقچهی قدیمی میرود ، و به زیر سایبان ایوان به باران خیره میشود. اما در داخل اتاق ، بانـــو به پسرکــغزلـفروـش نگاهی ز عشق و تمنّا میدوزد و بعداز لبخندی ژگوند، با صدایی آرامتر و لطیفتر از سابق میگوید ؛
♪شهریارخان ،پیش از اینها از جنــس هرچه مَرد بیزار بودم ، قبل از دیدن قامت رعنای تو ، در عالم عشق ، غریب و بیکار بودم ، اما از زمانی که چشمم به چشمان جادوگرت خورده ، یک دل که نه! بلکه صد دل عاشق و شیدایت شدهام!...
بچه گربه ، از پشت شیشهی بخار گرفته ی به تصویر ان دو خیره مانده . مهربانـــو از فرط پر حرفی ، کبود گشته.و رو در روی شهریــــــار نشسته و گرم سخن شده ،و در ادامه ی ، صحبتهای بداعه و بی هدفش ، میگوید؛
♪((از نگاه اولی که چشمم به چشمت افتاد ، نگاهمان گره خورد به هم. یک سال اول ، از غم عشقت ، صدبار در خود شکستم. تا که عاقبت پنجشنبهی زخم خوردهای به تقویمم رسید، تو آمدی همراهِ غروبی دلگرفته و رنجیده حال، از کنارم گذر کردی و من در حسرت قطرهای توجه و یا بلکه سلام ، خیره به تو ماندم. ولی افسوس ، تو ز کنارم چنان بیاعتنا گذر کردی که گویی منکر وجودم در روزگار بودی. آن شب که رسید به ساعت سیاه ، باغ در تیرگی غرق شد و من در حسرت ذرهای نور و روشنایی ، سوی نیایش با خالق عشق ، شدم گرم نیایش . در آن شب ،غمگین و افسرده حال ،همچون تمام شبهای دگر در خلؤت به رازُ نیاز ، و مناجات، من نشستم، در دلم با معبود خویش سخن گفتم. خطاب حاضرترین ناظرترین قدرت کائنات گفتم؛ ♪
خدایاا پروردگاراا ،آخر به این ناکامی گناهم چیست؟ مگرنمیداند پسرکـ سربههوا که من بهعمد هرغروب ،هممسیرش میشوم!؟ خدایا، مگر نمیبیند که دلم شیفتهی چشمانش شده، از تجسم نگاه گیرایش ، سربه جنون میگزارم ، میشوم عصیان ، افکارم همچون نصیان میشود جاری در تمام وجودم ، از روح و روان تا رگ و قلب و هر شریان. انگار پسرک نمیبیند که از غم عشقش چشمانم شده گریان. دلم گشته اسیرش ، و لبریز شده ز غصه، لحظاتم همه پرغم و حالو روزگارم هجران. خدایا از حکمت این عشق ، مانده ام حیران!. بارالهی ایا پسرک ، نمیخواند از نگاهم که که بیش از پیش اسیرش میشوم! اینهارا در دلم زمزمه کردم و کمی قُرقُر زدم ، که ناگه چشمم به اینه افتاد و نگاهم، به زُلف سفیدم در قاب تصویر دوخته شد. ناگه شکی به دلم زد!.. بی اختیار در غم شکستم!. و گفتم به گمانم ، این نافرجامی ، ریشه از سن و سالم دارد . خدااایا ، انقدر مست و شیدایش شدم که از حقایق دور گشته و رسوایش شدم!.. چطور تاکنون نفهمیده بودم که بیتوجهی او نسبت به من، علت در تفاوت سنّیام دارد. ناگاه از این جبر زمان ، به گریه افتادم من ، اشکهایی که سرریز میشد بی اختیار ، همچون اشکهای یک شمع، نقش میبست بر گونهام آرام و دَرهَم. غم دو عآلم به دلم زد ، گوشهی تنهای اتاق با قلبی شکسته ، غرق در اندو و غم نشستم من. سرم را که از درماندگی و افسوس بیرون کشاندم ، نگاهم از طرح فرش جدا گشت و از تن دیوار ، بالا رفت. نگاهم بر قاب عکس مادرم ، روی دیوار نشست. با بُغضی در گلویم گفتم روی به قاب عکسی خاکگرفته و بی نور؛ ههِـ،ـی... روحت شاد مادرم ٫-این اشکها همگی از دست توست. هرچه در زندگی کم دارم من، همش تقصیر توست ٫- هر چه درد میکشم در این دنیا ، هرچه غم دارم از این دنیا ، همش حاصل و محصول ، اعمال توست. ٫- زیرا که زود بدنیا آوردی مرا ، ٫_ خودت هم که نماندی در این آشفته بازار ٫و بیخبر رفتی،- رها کردی در این دریای طوفانی مرا - چنین گفتم اما کمی بعد بی اختیار وجدانم بدرد امد ز گفتارم، و باز روی بردم سوی دیوار سمت قاب عکس مادرم ، با شرمندگی خیره ماندم به چشمان مهربانش ، و نادم و پشیمآن گفتم؛
که مادر ، دریاب مرا ، مادر زیبایم ببخش ، که روحت سزاوار شکوه و گلایه نیست!.. اصلا چه کسی گفته که تقصیر توست!.. ”حاشا کشیدم بر حرفهای خویش“ که، نه!.. هیچ هم اینگونه نیست!.. اتفاقا زایش من ،خیلی به موقع بود ، سرموعد، و کاملا درست!.. حتم دارم که گر فاصلهایست بین سن سال من و آن پسرک، سببش تاخیریست که از جانب اوست، و تنها تقصیر بی شکـ از مادر اوست ، زیرا که او محبوب ِمرا دیر و با تاخیر بیست ساله ، آورده بدنیا.«•
-®شهریار جــاخورده و متعجب شده از چیزهایی که شنیده. او سخت درفکر فرو رفته. با خودش فکر میکند که آیا واقعا ، چنین عشق و علاقهای در وجود مهری نهفته است. چشمان شهریار گرد گشته و خیره به گلهای فرش، محو افکارش شده.
مهری؛♪
شهریــــــار خان ، وقتایی که نیستی کنارم، توی خلوت تاریک و تکراری خودم ، انتهای این باغ لخت ، غمزده ام. نرسیده به نیمه شب، احساس می کنم کسی نام تو رو در من صدا می کنه. می ترسم این عادتِ عجیب، بلای جانم بشه . در فردا هایی که شاید این قرار نانوشته از خاطر هر دوی ما رفته باشه، شاید سالهای بعد وقتی ساعت شهرداری ، 12 بار نواخت به خاطر نیاریم که ما همیشه در این لحظه از شب ، در خفا و دور از چشم مستاجرها ، به هم میرسیدیم ، سلام میکردیم و بعد چای میخوردیم و گپ می زدیم و دل به این فرصت کوتاه خوش کرده بودیم. اما نه! هزار سال هم که بگذره، همیشه چیزی در این لحظه منو یاد تو می اندازه. من به این لرزش مدام دست و دلم پیش از هر سلام، عادت کردم. و تو میدانی تکرار این ،قرار، اتفاقی نیست. عشق ادامهی عادته!.. که تو رو ٬٫ که منو، ٬٫ به حسی پیوند میزنه. که می تونه تا همیشه بعد، بعد از ما، سالها بعد از ما ادامه داشته باشه.
-®شهریار واقعا تحت تاثیر قرار گرفته و مات و مبهوت این همه احساس و سوز عشقی شده که دور از چشمانش ، بر مهربانو گذشته ، با تمام وجود ، دستان کوچک مهربانو رادر دستانش میگیرد و بوسهای ازسر عشق به دستان لرزانش میزند. بیرون اتاق ، باران به شدیدترین حالت ممکن میبارد و صدایش باصدای باد، پیوند میخورد ، دست سنگین باد ، بر صورت درختان باغ ، سیلی میزند، و تک تک برگهای زرد باقیمانده از شاخه ها جدا گشته و به دستان سرد باد سپرده میشوند. در این میان ، شاخهی جوان درختِ گِـردو، در هجوم طوفان ، مغرورانه میایستد ، و خم نمیشود. طبق قانون نانوشتهی باغ ، هر درختی که مقابل باد و طوفان سرخم نکند ، محکوم به شکست خواهد بود. و عاقبت دستِ بیرحمو بیتَرَحُمِ طبیعت، عدالترا اجرا میکند ، و شاخهی جوان درختگـِردو شکسته میشود. بچه گربه ، پشت صندوقچهی پیر ، بروی پوتین های شهریار بهخواب رفته ، و خواب آفتاب را میبیند. د
درون اتاق پسرک دلش برای دل کوچک و تنهای مهربانو سوخته ، و اشک در چشمانش حلقه بسته ، و اما در مقابل- ، بانو خیره به پسرک ، غرق تفکر شده و میبیند که با چرب زبانی هایش ، پسرک حسابی پخته و نرم شده ، و نهال فریبش ، بِوٰاسِطِهی دروغ هایی که فیالبداعه گفته ، به ثمر نشسته ، و جوانه زده. حال به نقشهی خود امیدوآرتر از همیشه میشود ، و مُصَمَم تر و پابرجاتر از سابق ، عزم خود را برای تصائب پسرک جذب میکند..
انگاه پنجرهی کوچکی در ذهنش باز میشود ، و نور امیدی را به وجودش میتاباند. حال اخرین درختِ حیله ، و دسیسه در درون افکار بانو ، به بار مینشیند . او که در راهه رسیدن به معشوقش از هیچ کاری ، کوتاهی و دریغ نمیکند ، بخوبی بر اوضاع واقف است که این اخرین ، شانسش برای تصائب شخصیست که با تمام وجود عاشق و شیفتهاش است . او که هرگز در زندگی ، تن به شکست نداده ، اینبار نیز به هر قیمتی ، پیش بسوی رسیدن به پسرک گام بر میدارد. و اخرین تیر خود را در تاریکی رها میکند ، تا بلکه از هر جهت ، شهریار را وادار و مجبور به ازدواج با خود کند ،آنگاه در حالتی مضطربانه و با حال و روزی ملتمسانه ، و با لحنی ساختگی و لبخندی مصنوعی و کرایه ای ، رو به پسرکــ، میگوید؛ ♪
شهریــــــار جون تازه یادم اومد که از تو هیچ پذیرایی نکردم من!.. وای خدایا ، من چقدر هول شدم امشب ، و آصلا میزبان خوبی نبودم .
شهریارجون، شما به من بگو که ، انــــار، دوست داری؟... برای باغ خودمون هستش. من هرسال ســـُرخ ترین انارها رو کنار میزارم برای مهمان هامون توی شب یلدا.
_پسرک با لُکنت و از سر خجالت و تعارف میگوید؛♪ (مــ،مــرسی ، مـ من دددیگه ـبـرم خـوخـونه!)
بانو با شوخطبعی و با مهربانی میگوید؛ ♪نترس نمیخوام بدزدمت. پاشو بیا بریم توی اتاق خوابم ، چون انارهارو توی چمدون زیر تختم میزارم همیشه...
-®شهریــــــار تمام حواسش به این نکته بود که ، خودش چند دقیقه قبل از ترس ورود اقاجون ، در اتاق خواب و زیر تخت خواب ، پنهان شده بود ولی ، در آنجا که هیچ چمدانی وجود نداشت ، پس بانو کدام چمدان را میگوید، اصلا کدام ادم عاقلی انارهای سرخ شب یلدا را در چمدان پنهان میکند؟
در نهایت پسرک پیش خود به این نتیجه میرسد و باخود میگوید؛ که بانو واقعا ، یک تختهاش کم است. ولی نمیتوان گفت که خُــل است ، اما یکم عجیب است ، و گاهی شیرین میزند. هرچه است ساده و بیریاحست. همینکه کسی باشد که آدم را دوست بدارد و بیمنّت محبت کند، کافیست.
√\/__انگاه پسرک برای خالی نبودن عریضه میگوید ؛
♪(اِ اِتفاقأ مــ مـا هم در بـ،باغچهی حَحَیاط طمان دِ دِرخت انار دداریم). -
®مهربانو بی توجه به دروغی که لحظاتی پیشتر گفته بود ، از بی ریاحی در ادامه ی حرف شهریار میگوید؛
♪ (خوش به حالتون ، خداشانس بده. والا ما که توی این باغ به این بزرگی ، همه جور درختی داریم ، مثلا درخت توسکا ، یا کاج و بلوط و درخت رز یادرخت انجیل ، درخت گردو ، درخت تبریزی ، درخت خرمالو و درخت گلابی ، درخت البالو ، درخت نارنج ، ولی درعوض ما فقط یه درخت انار داریم ، که اونم از شانس بد ما ، انار ترشِ. )
®ناگهان سکوتی مبهم و معنادار فراگرفت اتاق را. و پسرک با تعجب و سردرگمی از حرفهای متناقضی که بانو میزد ، خیره به بانو خشکیده شد. انگاه لبخند از چهره ی بانو گریخت و بانو به چهره ی متفکر و مشکوک شده ی شهریار نگاهی انداخت و سریع پی به اشتباهش برد و با لحنی شوخ طبعانه ، برای جبران اشتباهش گفت؛
♪ (الانم اون انارهای ترش رو با رنگ قرمزشون کردم ، تا بجای انار شیرین بزارم جلوی مهمان هامون. شوخی کردم ، چیه ترسیدی (قهقهی خنده) .
-®پسرک از خنده های کودکانهی بانو ، خنده اش گرفت و جَو از خشک بودن درآمد و دوباره صمیمیّت اوج گرفت. سپس بانو با چشمانی مَست و لبخندی در عمق نگاهش، دست شهریار را در دستش به مهر گرفت ، و اورا به اتاق خوابش برد، و درب چوبی را پشت سرش جفت کرد. و چفتش را انداخت. پرده هارا کشید، و برق را بست.
√\/__شب به نیمه رسید ، طوفــــان خشمگین و بی عاطفه تر از ان بود که به شاخه های ضعیف رحم کند . و با هجوم طوفان ، شهر آشفته و پریشان گشت،
در محلهی ضرب ، نیلیا در تبی سخت میسوخت ، و پیوسته در خواب هزیان میگفت. مادربزرگ ، بالای سرش ، بیتاب بود و بی وقفه ، دستمالی سفید و تاشده را با اب ، مرطوب میکرد و بر پیشانی و پاهای نیلیا میگذاشت. نیلیا در کابوس و تب ، تقلا میکند و میان هزیان هایش ، اسم داوود را بی نوسان و پرتکرار ، به زبان میاورد. گاه از سیم ویلونش ، حلقهی دار میبافت و خودش را حلق آویز میبیند ، و ناگاه از شدت ترس و هیجان ، نفس نفس زنان و متعجب ، از عمق خواب و کابوس به بیداری و اغوش مادربزرگ پناه میبرد
. _درون باغ بزرگ ، درختان هلو ، یک در میان از جنگ با طوفان ، زخم برمیداشتند و شاخه - شاخه شکسته و بر متن خیس باغ می افتادند. درون
خانهی دو طبقهی اشرافی ، فرخلقا درون اتاق مجلل و بزرگش ، بروی تخت خوابی دونفره و بزرگ به زیر مَلحفَِه ای به رنگ’ آبـــیدربــــاری‘ با آسایش خاطر ، خوابیده بود. و هاجر درون اتاق کوچکی درپشت آشپزخانه، دچار دلهره ای بی دلیل و ناخوانده شده بود. و لحظاتش پر اضطراب میگذشتند ، او اسیر و گرفتارِ هجومِ افکاری آزار دهنده و منزجرکننده گردیده بود و به ناچار غصه هایش را ، زیر آستر ، پیشبندش ، پنهان میکرد و در زیر لب ، زمزمه کنان به رسم عادت ، صلوات میگفت
. و شیطان را لعنت میکرد. و گاه شروع به خواندن حمد و توحید میکرد. سپس در جستجوی آیات در پستوی حافظه اش ، سورهی کوثر را می یافت. و از اول باز همه را تکرار میکرد. تا اینگونه به آرامش درونی خود کمک کرده باشد. کمی بالاتر، درون باغ کوچک بانو ، طوفان بر تن باغ تازیانه میزند، و مستاجرهای ساکن در اتاقکهای ابتدای باغ ، همگی با چکه کردن سقف ، و صدای سقوط قطرات در درون ظرف ، بخواب رفته بودند. در انتهای باغ ،’ آپوچی جانه‘ بروی پوتینها ، پشت صندوقچهی پیر خواب بود.. پشت درب دوم اتاق ، حادثه ای بر پابود. و مهربــانو دم گوش شهریار ، به ارامی نجوا میکرد و میگفت؛ » از شوق هم آغوشی تو مست و خرابم - بیا ای تنها هم آغوش من...مرا به آغوشت راه بده ...بیا چشمانمان را ببندیم ...می خواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره می خورد و هر دو از لذت در آغـــــوش هم نفس نفس می زنیم از لذت متناهی جسممان وجود نا متناهی خداوند را با چشمان بسته تصور کنیم ...چشمانت را باز نکن ... نه ! نه !لبهایمان از گرمی شهوت خشک شده ... اما گونه هایمان از اشک خیس ...کاش در اوج نیازی که الان به من داری می تونستم غمخوار تو باشم.ای تنها همآغوش من !بیا که احساسم را برایت دست نخورده نگاه داشته ام و جسمم را به لذت بوسه ای نفروخته ام !بیا که می خواهم وقتی دستانت را به روی قلبم می گذاری از فرط لذت قطره های اشک بر گونه ام بدرخشد . می خواهم با اشکهایت بر تمام احساسم بوسه زنی ... !میخواهم اشکهایت تمام احساسم را خیس کند . بیا که سالهاست سر به دیوار نهاده ام . بیا ای تنها هم آغوش من ............. بیا !! و شهریــــــار ، درمانده ترین فرد ماجرا ، بیخبر از عواقب این حادثه بود...
★(صرف شدن فعلی از جنس رسوایی...) _از هم دریده شد ، تنپوش شرم و حیاء . از جوشش چشمه ی احساس ، کبوتر تشنه ی عشق ، پرعطش گشت ، شد بیقرار. از شوق وصال ، برخواست از بام عقل و تدبیر ، و پرکشید در اسمان احساس . انچنان مست ومدهوش پرواز شد که از سقف هفت آسمان گذشت و از پرواز سیراب شد.
شهریار به خودش امد ناگه!... از کردهی خود نادم و پشیمان شد . اما ، خودش خوب میدانست که پشیمانی بعد از چیدن میوه ی ممنوعه ، بی معناست. او قربانی ِ حوا وحوس شده بود ، و فریب یک حیله ی ساده را خورده بود. او هرگز انتظار چنین ریسک و خطرى از جانب مهربانو را نداشت....
عاقبت ماجرای ان شب پیچیده گشت بر تقدیـــر ، آغازگری بود در سرفصلی جدید. سحر از راه رسید . جو سنگین و سکوتی عمیق حاکم در اتاق بود .. به یکباره ، زنگ ساعت شماتع دار فلزی ، از اتاق طبقه ی بالا بصدا در امد . همزمان صدای الله اکبر و بانگ اذان در فضا پیچید ، و در سکوت پس ازطوفان ، میشد صدای اذان را از مسجد در آنسوی محله به وضوح و رسا ، شنید . مهربانو دست پاچه ، از شوک برخواست و سریع از پله های چوبی به اتاق بالا رسید و زنگ ساعت شماته دار را خفه کرد پدر رسید .
♪ ››؛ سلام اقاجون !.. بیدار شدید؟.. اقاجؤوون!.. خوابید؟.. الهی بمیرم یادم رفته بود میخواین روزه بگیرید و ساعت رو زودتر زنگ بزارم تا قبل اذان سحری بخورید.
* -®اما سکوت مطلق بود.. و صدای نفسهای در خواب اقاجون. مهربانو ارام و پابرچین نزدیک تر میشود و از خواب بودن اقاجون اطمینان حاصل میکند«
« سپس از اتاق بیرون می اید و با دیدن خشاب خالیه قرص خواب ، تازه به یادش می اید که قبل خواب ، به عمد بیشتر از روال معمول به اقا جونش قرص ارامش بخش داده بوده .
مهربانو کمی مکث میکند و تصمیم میگیرد که برای ارام شدن و ازبین بردن اضطرابش ، کمی در هوای ازاد بروی تراس ، به انچه پیش امده ، و بد و خوب رفتارهای اینده اش فکر کند. و سریع به نکتهی مهمی پی میبرد ، و تصمئم مئگیرد که از ان پس ، خودش را یک قربانی و طلبکار نشان دهد ، اما درواقع او کاملا در اجرای نقشه اش موفق و پیروز بوده و از ته دل شادمان است زیرا میداند برای رسیدن به هدفش و راضی شدن شهریار برای ازدواج با او ، تنها یک قدم کوتاه فاصله دارد. پس حرفهایش را یک به یک اماده و تمرین میکند در ذهنش و نزد شهریار میرسدو با پریشانی شروع به گفتن جملات یک به یک طبق سناریوی از پیش تعیین شده میکند:»» ”
غ.. .شهریار !..توچه هستی که مرا غرق درآغوش گناهم کردی! بیخبر بودم ازاین شهوتِ احساس، سیاهم کردی مست از باده و میخانه شدم، راه خودم گم کردم عاقبت پشت همین مظلمه کاری ، پناهم کردی. توچه بودی که دگر باره چنین خُردشده تندیسم! که چنان ولوله وشور به پاکردی ودرخود ریسم آنچنان گیج وگره خورده شدم ، زنگ زده افکارم ، ته این باغ ، آلوده به گناه و رسوایم کردی. از کردهی تو، زندان بلا مسخ شدم ، من کیسم برو ،انکارمکن، جمع بکن غدهی چرکین بشتاب ،تادراین شهر ندانند، که عشق تو مراکرده خراب ، اگر پنداری که شاعری !.. پس بنشین و ببین ، که سرایم غزلی ازتو، چنان نشردراین شهردهم ، بشَوَد پیرهن تو ،شب وروزت فقط رنج و عذاب . -®شهریار چنان گیج و منگ بود که با خودش آرزو میکرد ، کاش تمام آن اتفاقات ، تنها کابوسی شبانه باشند . اما او خودش خوب میدانست که در عالم بیداری و واقعیت ، گیر کرده و آنجا بود که فقط دنبال راه فرار و رهایی از آن شرایط بود.
/√_لحظاتی بالاتر.... درون شهری طوفانزده و آشفته، جوجه کلاغ درون قفسی قدیمی ، در خانهی سیدرباب(بیبی) در حال عادت کردن به زندگی در پشت میلههای قفس است. او از آنکه آب و دانه برایش محیاست، خوشحالست. ولی دلش میخواهد ، با قناری ای که همسایه اش است دوست شود، اما ظاهرا قناری از همنشینی و همسایگی با او ناخشنود است. هنوز یخ بینشان ذوب نگشته، اما کلاغ به حدی کوچک و نابالغ است، که نمیداند قناری در حال فخرفروشیست. و بلعکس از صدا و چَعچَع او لذت میبرد
. قناری که تمام قد ، درحال عرض اندام و به رُخ کشاندن رنگ و رخسارش است، از خنگ بودنش کُفری و عاصی شده .
_صبحگاه ،پس از طوفان شب قبل ، سر موقع به شهر رسید . و شهر را آشوب زده و آشفته دید. صبح با طلوع خورشید , شهر را از خواب پریشان، و کابوس شب پیش ،صدا کرد. انگاه درپس عبوره ابری ضخیم ، از میان خورشید و زمین، روزنه ای شکفت.
فواره ای از نور از ان میان سوی شهر شتابان شد. و جرعه ای از آفتاب سرد پاییزی برچهره ی شهر تابان شد. و پرتو طلوع خورشید ، بروی مجسمه ی اسب و سرباز کوچک شهر (میرزا) منعکس شد. و به ارامی از تن خیس شهر ، بخار برخواست و کلاه فرنگی پارک محتشم خشک شد
. از شدت بارش باران و طوفان شب پیش ، هر دو رودخانهی شهر ،(گوهر «» زَر) لبریز از اب شتابان و گریزان در عبور از شهر ، یاقی و سرکش جاری بودند . در محله ی قدیمی ساغر ،درون کوچه های آجرین ، صدای زنگ دوچرخه ی اقا جلال دو مرتبه مُمتَد شنیده شد. که به گوش ربابه خانم ، مثل سلام و صبح بخیر گفتن بود. سید رباب که شب پیش مهمانی ناخوانده به اسم آمنه ، سرزده برایش امده ،
با شروع باد و باران ، مهمان غریب و بی پُشتُ و پناهش یعنی آمنه را نزد خود شب نگاه داشته ، حال کنار رخت خواب او نشسته و در سکوت مطلق زل زده به او. و حرفهای عجیب و قصه ای که نقل شد را در ذهن خود مرور میکند. برخلاف خودش ، این بیوهی جوان ، سحرخیز نیست
. آمنه در نیمه های شب بسیار هراسان و شتابزده با فریادی بلند
، از عمق خواب و دل کابوسی ازاردهنده ، به بیداری رسیده بود و از ترس در اغوش مادرانه ی ربابه پناهنده شده بود. آمنه در همسایگی ربابه خانم ابتدای گذر ، نبش نانوایی اجاره نشینه خانه ای کلنگی بود. ربابه از سر تجربه و عقل سلیم هیچگاه زودباور و ساده اندیش نیست و همواره پیچش مو را میبیند. اینک پس از درد دلهایی که زن جوان و کم تجربه ، برایش کرده بود ، احساس کنجکاوی اش گل کرده است. اما حرفهای زن غریب ، و اینکه تمام دارایی هایش را نقد کردهو باتمام پس اندازهایی که طی عمرش اندوخته بود از شهر خویش و خانواده اش طرد گشته و از دیار خود هجرت کرده تا به عشقش برسد ، قابل باور می اید و در طول عمر پنجاه ساله اش ، بارها چنین سرگذشتهایی را شنیده و یا حتی به چشمش دیده. اما سپس آنکه همچون یک تراژدی ، پس از چند صباحی ناگاه همسرش یک شب از سرکار بازنگردد و در نتیجه ی غیبتی چند روزه ، خبر برسد که همسرت فوت شده ، به همین سادگی ها برای رباب قابل پذیرش نیست
. درضمن تلختر از حقیقت آن است که بیبی خودش از ابتدای امر ، متوجهی ماجرا شده ولی نمیداند چگونه باید به این روح جوان و سرکش ، بگوید که تمام پاسخها در لحظهی وقوع حادثهی تصادفش در آن غروب نحس ، نهفته است. او مطمئن است که بزودی آمنه از حقیقت خویش آگاه میشود. ربابه از جای برمیخیزد و بعداز نماز به ارامی چادرش را بقصد رفتن به باغی که در نزدیکی خانهشان است ٫ سر میکند ، و زیرلب ، بسم الله گفته و به کوچه قدم میگذارد، در انتهای حیاط درون دل سیاهه انبار ، گربهی سیاه و مرموز این خانه ، تمام شب را کنار رفیقی نامتعارف سپری کرده. و سوی دیگر انبار قفس کوچکــــ قناری بر میخ بزرگی اویز شده. و از ترس گربه ، اواز خواندن که هیچ ، حتی نفس کشیدن نیز یادش رفته. از طرفی دیگر ، جوجه کلاغ ، بحدی سیاه است که در طول شب ، در دل سیاهه انبار ، محو گشته بود. اینک با طلوع خورشید ، او نیز از میان تاریکی ، نازل میشود.
.
/√– در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است
، هنوز سرگرم کنجکاوی و وارسی کردن و همچنان گاهی ارتکاب اشتباهات کوچکـ است. خانم دیبا از پشت پنجرهی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک بین امتداد درختان هلو ، به سوی دستپاچگیه هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا از کلنجار رفتن با درب ورودی باغ خسته شود و دست بردارد . زیرا هاجر یادش رفته که شب قبل ، خودش بوده که درب باغ را ابتدای بارش باران ، قفل کرده . خانم دیبا در افکارش به نظارهی حرکآت هاجر نشسته. و از دورترین نقطه ی ممکن ، شخصیت و رفتار هاجر را بررسی میکند و بنابر تجربه ، دریافته که هاجر مثل خدمتکاران قبل نیست . زیرا پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی به یکباره ناپدید میشدند . برخلاف تمام گزینه های پیشین، هاجر چابلوسی نمیکند، کم حرف میزند ، و محفوظ به حیاست./
_داوود که در تَب شدیدی میسوخت ،شب را به صبح رسانده ، نیلیا هم در خواب ، گویا با زنی که موههای بافته داشته و جیغ زنان از چاه خارج گردیده بوده ملاقاتی داشته ، او برای مادربزرگش نقل میکند که: _من رفتم سر دهانهی چاه ، بعد متوجه شدم که تمام لباسام سفیده سفید و یک تکه هستن و یجور زشتی به دور تا دورم پیچیده شدن ، بعد سرم رو کردم سمت عمق چاه، فریاد زدم کی اونجاست ؟.. بعد یعو یه خانمه وحشت انگیز جیــغ کشــــید کشید کشیــــد تا رسید بالای چاه ، و ازم پرسید که ؛ خانم خوشگله... بگو ببینم من جیغ کشیدم پس چرا نترسیدی؟ بعدش من گفتم کی؟ من؟ چرا باید بترسم؟ اون که دو طرف موههاش رو بافته بود کمی نیگام کرد پرسید؛ مگه امشب چهارشنبه سوریِ ؟.. گفتم نه. بهم گفت پس مگه بیکاری یا که مرض داری که منو احضار کردی! بعدش گفت؛ سه تا درخواست و یا آرزوتو بگو تا برآورده کنم.
مادربزرگ: خب تو چی گفتی نیلی جان؟ ازش چه درخواستی کردی؟ نیلی؛ هیچی مادربزرک؛ چی؟ هیچی؟ چرا آخه؟.. نیلی؛ به چند دلیل موجه و مشخص، اول اینکه اون فقط چهارشنبه سوری اجازه داره بیاد و ادای غول چراغ جادو رو در بیاره و داشت الکی پُز میداد ، دوم که بندهی خدااا انگاری از دیدنِِ روبانِ صورتی رنگی که باهاش موههام رو بسته بودم من ، خیلی ترسیده بود. ازم پرسید که چرا اومدم سروقتش؟
طفلکی خیال میکرد اومدم که... اومدم که... اومدم تا جونشو بگیرم ازش. سوما هم٬٫٬٫٬٫ آخرین باری که توی زندگیم آرزو کردم ، لحظهی دیدن شهاب سنگ بود ، و از اون به بعد مادرم رو توی اون زندگی جا گذاشتم و اومدم پیش شما. حالا ترسیدم اگه اینبارم آرزو کنم ، یهو شما رو هم از دست بدم. مادربزرگ؛ دیشب توی خواب همش ناله میکردی.و اسم چهارشنبه خاتون و سیاهگالش رو تکرار میکردی ، خب داشتی تعریف میکردی که آرزو نکردی، خب بعدش چی شدش؟..
نیلی؛ هیچی با روبان صورتی موههاش رو خوب و خوشل گیس کردم و بستم، اونم رفت دوباره تو چاه...
/\√\/_ در همسایگی آنها، شهریار، -پسرکغزلفروش خسته و تنها، شوکه مانده به مرور اشتباهِ شب پیش...
®_مردی با غبار درد _یه مردی از جنون شب ، با حسرت رو لبای سرد . -پسرکی از جنس دیروز از زندگی بیزار _یه مرد توی باور یک بانو، توی قلبی ضعیف ولی عاشق پیشهی یار. مهربانو ماندهو کابوس یک رسوایی .دخترسفید گیسوی شهر، با یه قلب عاشق ، محبوس ته باغ ، رفیقِ شفیقش شده تنهایی. بانوی مهربان قصه، گشته محکوم به یه رُسوایی. پسرک غزلفروش ،در کمبود انگیزه و هدف، ناامید گشته از یافتن یک راه حل. شهریار مونده بین دو راهیِ سخت. یکیش ، مبحث آخر ، توی کلاس درس یأس ، یعنی فرمول تیــغِ تیــز و ردّ پاش روی شاهرگـ دست چپ و بعد قصهی خون و درد و زخم ، آخرشم که کُشتنِ نَفس. دومیش هم احترام به سُنّت و یا سبک پُستمُدِرن ، که سرکوفت و ترور شخصیت ، شنیدن نصیحت و جروبحث و گفتگوی کم خاصیت ، بعبارتی جای جستجو و یافتن یک راه حل
، نشستن و نوشتن وصیت و نامهی الوداع و شستشوی کَفَن بعدشم که ، طناب حلقه دار. و سپس سکوی پرواز و چوبهی دار. آخرشم که حلقهی گرد طناب رو به دور گردن انداختن ، و دقت وسواسگونه در گـِره زدن،
مثل زمان کراوات انداختن و دگمهی آخر یَقِه رو بستن. اشهد و مثل اسم رمز گفتن و بعدشم که از این دنیا رفتن. حال در انزوای روانپریشانه ،شهریار مونده با نگاهی افسرده، خیره به طناب دار، انعکاس نور کم ، بروی دیوار نمناک و بوی مومِ شمع. اون از زندگی مایوس. _ یه بانو با خلوتش مانوس
... یه بانو کنج خلوت خیال، گوشهی خزان خوردهی باغ. _
با نگاهی شرمسار ، بانویی توی آغوش احساس، سوی خاکستری شهر ، در پیچ و خم محلهی ضرب ، آنسوی رودخانهی زر ، یه زن دور از غرور مرد، یه زن بی تاب واسه فرداس!... یه بوسه با تمام عشق، برای چشمای مهتاب.
_صدای هق هق فریاد، بازم می پیچه آهسته به دور شاخه های به هم تنیده ی یاس!... چند نفس بالاتر ، بعد از عبور نرم از کوچه پس کوچه های به هم گِره خوردهی شهر، درون محله ی پیر و آجرپوش ساغر ، زیر سقف کرایه ای و کج ،زن بیوه ، در بلاتکلیفی های غریب ، خسته از خستگی ها ، به عبور لنگ لنگان روزها چشم دوخته ، تا بتواند شاید به لطف نفس وجود گذر زمان ، روزبه روز از طعم تلخ حادثه فاصله بگیرد ، و در انتهای ناامیدیها ، اندکی به آینده ای نامعلوم دلخوشو امیدوار مانده. هر لحظه اش درگیر با افکار دلهره آور است. سوی دیگر قصه ، بانوی عاشق شهر ، ساکن خستهی باغ توسکای زرد، زخمی از لکهی ننگ ، بر دامن گلدار دارد او عاشق و بیتاب پیچیده شده بر غمناک ترین نفسهای خویش!... شب شهر را دربر میگیرد. باران به شدیدترین شکل ممکن میبارد و شهر خودش را غسل میدهد
، هرکس کنج خلوت خویش ، به چیزی میاندیشد. برخی هم که شبزنده داری تنها تخصصشان است. شبها برایشان تعبیر فرصتی برای دورهمیهای شاد است و در این شب پاییزی و سرد به نحوی مشغول خاطره سازی هستند
اما درون محله ضرب شهریار رأس ساعت ۹ با داوود قرار دارد و برای امتحان روز بعد ، قرار است با او درس کار کند، و از طرفی شوکت خانم ناگاه به یادِ نذر اشتباهش قبل از تولد شهریار میافتد ،
او همواره با این نگرانی که نکند فرزندش جوانمرگ شود روزها و سالها را طی نموده ، او که برای پرستاری از پیرزن مریض احوالِ همسایه ، بیدار مانده و از آنجاکه ، همچنان دفتر پسرش را میخواند از دغدغههایش آگاهست و زانوی غم بغل کرده. شوکت هرگز فکرش راهم نمیکرد که شهریار در بدترین و سختترین چالش زندگیش بسر ببرد اما درون دفترش هیچ از آن ننویسد. (شوکت هرگز فکر آنرا نکرده که شهریار تمام این سالها از سَرَک کشیدن مادرش به دفتر کاهیرنگ آگاه بوده)
. در پاییزِ غمساز و زرد رشت ، هرکسی به نحوی درگیر دلتنگیهایش است. اکثرأ در پشت خاطراتشان ، قصهای از یک رابطه دارند ، کوتاه یا بلند ، فرقی ندارد ، زیرا اکثر غریببه یقین ، مبتلا به فرجامی تلخ و اندوهناک میشوند. درون شهر ، اگر از تکتک افراد پرسش بعمل بیاید و تحقیقی جامع صورت گیرد تا بلکه آن معشوق بیوفای زمانه و آن شیرین قصهها را بیابند ، انگاه بیشک همگان ادعای مظلومیت و دلشکستگی از بدعهدی یاری میکنند که دیگر کنارشان نیست و در روزی از روزها ، بیوفایی کرده اند و آنها را با کوهی از غم تنها نهاده اند.
اما هیچ آشکار نمیگردد که این یاران بیوفا و ستمگر کی بودهاند که اکنون هیچ کجا نمیتوان انها را یافت.!؟. گویی همگان همچون پیرپسر شهر، علی لحافدوز، عاشقو شیفته و دلدادهی شخصی مسافر و رهگذر از این شهر بودهاند و طرف بد و بیوفای غصه از شهر هجرت کرده زیرا این افراد بیوفا را هیچ کجای این شهر نمیتوان یافت، و حتی اگر بیابیم باز در عین شگفتی خواهیم یافت که آنها نیز خودشان قربانی و دلشکستهی قصهی عشقند. این عشق همچون زنجیری به هم بافته شده است که همه را به یکدیگر پیوند میدهد و هریک از دیگری گذر میکند تا به بعدی وصل شود ، اما بیخبر که فرد جدید نیز از انان گذر خواهد کرد تا به شخص دیگری پیوند بخورد و این قصه همچنان ادامه دارد تا بیانتها. ، اما دراین بین ، شهریار تافتهی جدابافتهایست. او تنها کسیست که میان انبوه عاشقان دلشکسته و مظلوم نمایانی حق بجانب، سینه سپر میکند و با ابُهَتی پرغرور و قابل تحسین، میگوید؛♪
من!.. این من بودهام آن شخص بیوفای غصهها. این من بودهام که ابتدای مسیر جوانیام را به خویشتن خویش غرره شده ام و همچون فردی خودشیفته ، خود را به غلط و از روی بیتجربگی و خامی ،والاتر از دیگران پنداشتهام. اما از کسی پنهان و پوشیده نیست که شهریار نیز، به نوبهی خود، یکی از عاشقانِ دلشکسته و زخمیِ شهر است.
اما او آنچنان با مهربانو و عشق ناخواندهاش گرفتار است که فرصتی برای اندیشیدن به قلب شکستهاش ندارد. او در خلوت خویش مینشیند و بیمقدمه شروع به نوشتن میکند»»
∆ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ و متفاوت . ﻣﺜﻞ ﺁﺗﺶ ﺯﺩﻥ ﮔﯿﺴﻮی سپیدِ مهربانو. ﺁﺗﺸﯽ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ که ﺩﮔﺮ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺟﺰ ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯼ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ .ﻣﻦ ﺳﺒﮑﺒﺎﻟﻢ ﻭ ﺭﻫﺎ . ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮏ ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮎ ،ﺩﺭ ﺩﻝ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﺎﺭ . _ﭘﺮﺳﮑﻮﺕ ﻭﺑﯿﻤﺎﺭ … ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺷﯽ ﺍﻡ ﺷﻌﺮﻡ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺒﻬﺎﺳﺖ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺩ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﻢ ،ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﻋﺸﻘﯽ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ …
ﻣﻦ ﺩﭼﺎﺭ ﺧﻔﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﻐﻀﯽ ﺳﻨﮕﯿﻨﻢ … به که ﮔﻮﯾﻢ ﺩﺭﺩﻡ را؟ ﻧﻪ، ﻧﻪ، ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺐ ﻭ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﭘﺮ ﺯ ﺁﻫﻨﮓ ﺩﻝﻏﻤﮕﯿﻨﻢ ، ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ، ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ ، ﯾﮏ ﭘﺎﺭﮎ، ﯾﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ، ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻭ ﯾﮏ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ، ﺁﻥ ﭘﺎﺭﮎ ، ﺁﻥ ﻧﯿﻤﮑﺖ ، ﺁﻥ ﮐﺎﻓﻪ ﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻭ ﺁﻥ ﻋﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﻤﺶ … ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ . ﺗﺎ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭمان ﺩﺭﻧﯿﺎﻭﺭﺩ• پایان/شهریارسوادکویی /اواخر جوهر خودکارم_
_ _____________________ _ ____________________ _
نیلیا از پنجره به بیرون نگاه می کند. نورِ چراغِ برق، کوچه را روشن کرده. باران می بارد و گویی که این خزان زردترین در گذر ایام است ، و آسمان پیوسته میبارد . این لحظات سرد ، زرد ، خسته و پر درد ، و روزهای طولانی خیالِ تمام شدن ندارند. نیلیا در پشت پنجرهی خاک گرفته و زَهوار دررفته و سوی دیگر ماجرا شهریار از درون کوچه ساعتیست که به بازوی کوچهی میهن زل زده و خیره ماندهاند . اما انگار خبری از داوود نیست که نیست . شهریار که دفتر و قلمی در دستش دارد از چنین انتظار طولانی و بیسابقهای به تَنگ آمده و حوصلهاش سر رفته . دو دستش را پشت کمرش حلقه کرده و بی وقفه و پُرتکرار عرض کوتاهه کوچهی بن بستشان را قدم میزند. نیلیا نیز گاه از خیره ماندن به بازوی کوچه خسته شده و نگاهی به زیر پنجرهشان به حرکات شهریار میاندازد. کلافگی در حرکات شهریار موج میزند ، او سرش را برخلاف معمول پایین انداخته و به قدمهای کوتاه و پرتکرارش خیره مانده ، و هر از چندگاهی نیز سرش را کمی بالا آورده و زیر چشمی نگاهه تیز و گلایهمندی به ابتدای کوچهی باریک و بلندشان میکند . و هربار نیلیا نیز همزمان با شهریار نگاهش را سوی ابتدای کوچه شلیک میکند اما خبری از داوود نیست. نیلی وقتی از آمدنِ داوود ناامید میشود ، آهی از ته احساس ظریفش بر شیشهی ترک خوردهی لحظات میکشد. _ آنگاه نیلیا بلند شده و کوچه را که حالا از تک و تا افتاده و در سکوتِ سردِ شبِ پاییزی به خواب رفته، رها می کند تا به بسترِ خیال های بی پایانِ آزار دهنده، برود...
نیلیا در عجب مانده که چطور امشب داوود مانند دیشب رأس ساعت ۹ برای درس خواندن نزدِ دوستش شهریار نیامده. این در حالی است که شب پیش، خودش از پشت قابِ شکستهی پنجره شنیده بود که داوود برای رفع اشکال و پرسش سوالهای شب قبل امتحان با شهریار راس ساعت ۹ در آنجا قرار گذاشته بود. اما اکنون عقربه های ساعتشان، کِـــشانکشان خود را به ۱۱ رسانده و هیچ امیدی به آمدن داوود نیست . »ساعاتی بعد..« دقایقِ کُند و آزار دهندهی شب بسیار آرام می گذرد. گویی که ثانیه ها بی نوسان و کُند میگذرند. حسی عجیب و بد یومن در هوا موج میکشد و از دَرزِه پنجرهی چوبی به مشامِ نیلیا میرسد .
نیلیا از لمس چنین حس ِ دلشورهآوری جا میخورد ، چهرهاش منجمد و شوکه میشود و بی حرکت به نورِ سوسوزَن و ضعیف چراغ فیتیلهای و نفتسوزِ رویِ تاخچهی اتاق خیره میماند. نگرانیها بر روحش رخنه میکنند. نیلی با مکث و اضطراب، تمام افکار منفی و دلهره آور را قورت میدهد ، آنگاه خیلی خشک و غیرمعمول زاویهی ٱفُقِ نگاهش را به سمت مادربزرگش میچرخاند. او خواب است. پس به ناچار نیلیا نیز به بستر خواب ، تن میدهد ، اما درون احساسش بخوبی میداند که مشکلی برای داوود پیش آمده.
این در حالیست که آنسوی خیابان در محلهی ضرب ، در خانهی دوست ، داوود تب دارد و بیتاب است. خواب به چشمش نمی آید، تمامِ تنش درد می کند، انگار توی کوره افتاده و قادر نیست تکان بخورد. کمر و پاهایش خواب رفته، ولی از ترسِ لرزِ بیشتر، حرکت نمی کند و جا به جا نمی شود. همین که می خواهد تکان بخورد، یا دستش را از زیرِ لحاف بیرون بکشد، لرز می کند.
_ داوود توی نور ضعیفی که از تیرِ برقِ کوچه می تابد، به ساعتِ روی دیوار نگاه می کند. نمی فهمد چرا عقربه ها این طور کُند پیش می روند. کُفری می شود و آه می کشد. هر بار که خیال می کند یک ساعت گذشته، از نگاه به ساعت، می فهمد فقط ده دقیقه طی شده، و بیشتر عاصی می شود. چاره ای ندارد و باید این شکنجه را تحمل کند و آرزو کند صبح زودتر از راه برسد. داوود در دوزخی که در آن گرفتار شده، گاهی چند دقیقهای به خواب می رود، و تازه در معرضِ هُجومِ افکارِ پریشان قرار می گیرد. در خوابِ آشفته، اتفاقاتِ روز، آزار دهنده و تکراری توی ذهنش مرور میشود.
نیمه شب است و بارانِ تندی #۱۱۰ صفحه 110 ،پاراگراف اول. اثر شهر خیس ، بقلم ~شهروز براری صیقلانی ¦نشر رستگارگیلان
ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ، ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎﮎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی عـَــرظَــنِ قناری ، در گوشه ی انبار. بالای پلکان های خلوت خانه ای سنتی و حرُمت پوش ، در ابتدای ایوان ، گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود . درخت لرزان بید ، رو در روی حوضچه ی آب ، ایستاده ، گربه ی سیاه و یکچشم ، با دمش به حصیر ایوان ضربه میزند و از بی حوصلگی با دهان بسته ، زیرکانه خرع خرع و قُر قُر میزند .
گربه ی یک چشم و سیاه ، با حالتی غضب الود چشمانش را ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ،و خمیازه ای کشیده و به خودش را کش و قوس میدهد . درون حوض اما ماهی های سـُـــــرخ به رنگـ٫، آبیـ،ه سرامیکـ،ها حسادت میکنند و سطح سبز لجز وار بستر و دیواره های حوض را که جلبکـ بستهی را با حرص میجوند و با بی ادبی توف میکنند بیرون. و دو به دو ، گروهی و ضبدری و گاه انفرادی میخندند. هی میخندند ٫-
شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده ، که از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر الوار های چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری اش آغاز گشته و ٬ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕشت های نرم و بیصدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را.
سپس از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پابرهنه ی موش ، با حصیر ، قهر است
. زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است..
اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بیبی (سیدرباب) درحال دعا کردن است،
در کوچهی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ،
نیلیا: مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟.. چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟
مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و.. خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست
. نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست تکون دادم ، اونم منو دید... مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست تکون داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ، رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست تکون داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد...
. فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی!.. چون فکر میکردم شما فوت شدی
. مادرجون-: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟
نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .
مادرجون: چیکار کردی؟ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد.
بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن.
و داوود میگفت : (جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.) اما بازم منو ندید. مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.
نیلیا؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا.. مادرجون: اینجا؟..
نیلیا: آره بخودا... راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم.
بارد. صدای برخوردِ دانه های باران با حلبِ سقف بگوش می رسد و بازی باد با درختان و سر و صدای شاخه ها شنیده می شود. به نظر می رسد شدتِ باران تا حدی ست که باز ایوان را خیس کرده. شبِ سرد، طولانی و مرموز شده و داوود در حالی که هنوز تب دارد، احساسِ ناتوانی و ترس می کند. با صدای شدیدِ باران، مادر داوود از خواب می پرد، و داوود وقتی می بیند که مادرش بیدار شده ، احساس امنیت میکند.
مادر؛ -وای خدایا، چه بارونی... داوود جان، بیداری؟... چیزی می خوای واسه ت بیارم؟
داوود؛ -اگه یه چایی بهم بدی، ممنون می شم. _مادر؛-الان برات می ریزم...خدایا این چه بلایی بود که سرِ پسرم اومد.
®داوود می داند نیم ساعتی تنها نخواهد بود و همین باعث می شود با آرامش بخوابد. سوی دیگر ماجرا ، تخیلات به خلوت نیلیا هجوم میآورد. ناگاه خیالات و توهمات او در یک خواب عجیب رو به سمت ناشناختهها پیش میرود. در سکوت شبانگاهی ،نیلیا به صداهای ضعیف و خفیفی گوش فرا میدهد و از نظر مُتَوَهِم و رویاپردازش از پشت قاب چوبی پنجره، باد چیزی میگوید. نیلیا سرش به روی بالش ، و چشمانش به روی فرشی ،بافته شده از خیال، آرام میگیرد . او بیخبر از واقعیتهای موجود ، برای خود دنیایی متفاوت ساخته و خودش را تکدختر شاهزادهی شهر پریان میشمارد که صفوف طویلی از خواستگاران از دور و نزدیک برای غلامی به پشت درب کاخشان آمدهاند. جیرجیرکی درون کوچه نوایی سر میدهد و ذهن او از شنیدن جیرجیر ، پر از ابهام و تشویش میشود، لحظاتی بعد چشمانش سنگین و بخواب میرود، و درون رویایهصادقه گیر میکند. او در حالتی مابین رویا و خاطره، اسیر تکرار یک کابوس میشود
د. او خوابِ پنجشنبهی خیس را میبیند، همان پنجشنبهی نأس در سالها پیش. پنجشنبهای که از ظهر عبور کرده بود، زیر تابش آفتاب ، باران می بارید ، و در چشم برهم زدنی ، قطع میشد، صدای خندهی پسرها درون کوچه بند میآمد و نگاههایشان سوی آسمان ، وصل میشد. رنگین کمان ، از پشت ابرها ،سبز میشد. بادبادکـی از دست تقدیر به آسمان پرواز میکرد در لحظهای کوتاه به هوا بر میخواست و بر شاخهی خشکیدهی انار ، گیر میکرد. پسرک همسایه ، از عمود دیوار ، بالا رفته و بر روی اوصاف حیاط ، میغلتید، و در لحظهای شوم با پسرک همسایه، چشم در چشم میگشت.
پسرک از شدت ترس درون حوضی از جنس تشنج ، و خالی از آب میافتاد و نیلیا برای کمکش پیشش میرفت تا کمکش کند اما غیر ارادی روبان صورتی رنگش از شانهاش بروی بازویش حرکت کرده و سمت شهریار همچون مار حرکت کرده و در نهایت به دورِ مچ دستش پیچیده میشد. نیلیا حالاتش در خواب دچار آشفتگی میگردد و مادربزرگش او را صدا میکند
♪نیلیا... نیلیا... عزیزدلم بیدارشو. چرا توی خواب ناله میکنی؟..
-® درهمین لحظه، آنسوی دیوار اتاق، درون خانهی همسایه، شهریار که دچار بیخوابیست، صدای نالهی دخترانهی نیلیا را میشنَوَد، از جای برخواسته و در یک لحظه تمام غم و غصههایش را درون رختخواب جای میگذارد. او با تعجب و کمی ترس ، بُهت زده به دیوار و همان سویی که صدا آمده خیره میشود.سپس به آرامی صورتش را سمت دیوار میبرد. و گوشش را به دیوار مشترک با همسایه، میچسباند. با انگشت اشاره آن یکی گوشش را میگیرد تا بهتر بشنود صداهای پشت دیوار را!.. ٫_‹آنسوی دیوار درون خانهی متروکه› ٬،٫ ♪مادربزرگ؛ نیلیاجان دخترم، بیدارشو...
-®نیلیا از کابوس به دنیای بیدارها و هوشیاری میرسد، با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز، با ترس دلهره به مادربزرگ نگاهی میکند.و میگوید؛♪
مادرجون اگه بدونی چه خوابی دیدم!.. دقیقأ توی خواب برگشتم به ده ، یا دوازده سال پیش، و اون پنجشنبهی رنگین کمانی..
..
-®شهریار از اینکه صدای دخترک بیجسم و خیالی را اینچنین واضع میشنَوَد ، دچار حسی دوگانه میشود. هم برایش ارزشمند و حیرت آور است و هم دچار شک به سلامت عقلانی خود میشود. کمی به لحظاتی که تجربه کرده متفکرانه ، میاندیشد . از خودش میپرسد
♪یعنی دارم خواب میبینم؟!..
نه! کاملا واضح و مفهوم تمام کلماتش رو شنیدم. این اولین باره که یک و یا چند جملهی پیدرپی از داخل خانهی متروکه میشنوم . قبلا فقط بیمقدمه و ناگهانی چند کلمهای در حد (سلاممادرجون) رو میشنیدم و چون خیلی زود صداش قطع میشد ، من به شک میافتادم ، که آیا تـَوَهُـم بوده و خیالاتی شدم؟
یا واقعا چنین چیزی رو شنیدم!؟. اما خب، نه!.. حتی یکبار که مهربانو بیخبر اومده بود اینجا و توی حیاط روی نیمکتچوبی نشسته بودیم، چنین اتفاقی افتاد و مهربانو هم کاملا مثل خودم صداشو شنید. پس من اشتباه نمیکنم. اما الان و این حرفهایی که از طرف اون صدای دخترونه زده شد ،
چی؟.. کاملا اسم خودمو واضح شنیدم. اون داشت به چیزی اشاره میکرد که یک طرفش من بودم. پس من اون روز که توی حیاط خونهی متروکهی همسایه تشنج کردم ، کاملا اون دختربچه رو دیدم . با اون رُبان صورتی. خدای من ، توی زندگی چه تقدیر عجیب و باورنکردنیای برام نوشتی. توی این کائنات و هستی لایتناهی حتی به وجود و حضور خودمم شک میکنم وقتی اتفاقات و نشانههایی رو که طی زندگیم تجربه کردم رو کنار هم قرار میدم. عمق این قضیه خیلی بیشتر از اونیه که من تصور حضور .
چون کاملا یادمه که پانزده سالگی ، توی چلهی زمستون و اوج بارش برف، اون شب شوم و نأس ، درون خوابی که دیده بودم ، همین تصویر و همین دخترک با چشمای پاک و معصومش بود که پیش اومد و رُبان صورتی رنگی رو از موههاش باز کرد و به دور مُچ سوشا بست. و فرداش فهمیدم که سوشا ، شب قبل دقیقا در همون لحظه که من درگیر با کابوسش بودم ، زیر آوار سقف فوت کرده.
من نمیفهمم و گیج شدم. اگه این دختری که من توی خواب و بیداری دیدم و با اون چشمای غمگین معصوم و پاک ، موجود و یا مخلوق خوبیه، پس چرا توی خواب ، پیام آور مرگ سوشا بود......
-®در انبوه سوالات و تصورات ، شب به صبح رسید.
★_روز بعد، غروب، درون باغ توسکا...
_غروب دم بود که شهریار پیش مهری آمد ، و بعد از کمی جر و بحث ، با هم قحر کردند. شهریار رویش را کرده بود سوی دیوار ، و غم و غصهاش را قورت میداد شهریارخان ... شهریارجون!...
®شهریار پشت به مهری ، روی به دیوار بنبست باغ نشسته، کمی قوز کرده و آب بینیاش براه افتاده ، هرازگاهی ، چند نفس درمیان ، بینیاش را بالا میکشد. به سادگی میتوان فهمید که او بُغضَش ترکیده ، وبه سبب اشکهایی که سرریز گشته ، آب بینیش براه افتاده. مهری با صدایی غمناک و لطیف؛♪شهریار داری گریــه میکنی؟
شــهَـریار جونم !.. الــهی!. آقای من ، محبوب من، عشق من ،حُرمت اشکاتو نگه دار. میخوای خندهات بیارم؟
. میخوای قلقلکت بدم؟. اصلا میخوای باز از اون شعرای چرت و پرتم برات بخونم که نه سر داره نه سامان. یه حرفی بزن. لااقل برگرد سمت من. تا صورتتو ببینم. اینجوری خیال میکنم باهام قهری. توی دفتری که دلنوشتههاتو نوشته بودی و بهم هدیه دادی ، یه چیز خوشل موشل توش برام نوشته بودی، الان بهت میگم که چی نوشته بودی : آهان... یادم اومـَدِش، نوشته بودی برام که≈
(نازنینم نشه که یه وقت روحت پُرغَــم بشه، نشه یه وقتی دردات لبریز چشمات بشه، یهو اشکات چکه کنه، نگات بوی غم بگیره ، گونههات از خیسی اخمات ، نَم بگیره. اخمات مث ضبدر ، درهم بشه ٫ لحظه لحظه از سرخوشیت کم بشه. نازنینم هروقت، دلت گرفت ، درب و دیوارش رنگ غصه و ماتم گرفت ، داد بزن جیــــغ بِکش. جـــیگر دنیارو به سیخ بکش. یه سنگ گنده بردار، پَرت کن سمت فردات، خنده کن به دردات.)
ـ®شهریار با حالتی سرد و خشکـ ؛♪مگه تو اسمت نازنینه که به خودت گرفتی؟ درضمن من دفتر رو بهت هدیه نکردم ، بلکه خودت به زور گرفتی. _مهری؛ همش منو بشکن. چی گفتم!؟ منظورم اینه که همش غرورم رو بشکن. همش ناراحَنم (ناراحتم) کن
. هیچ میدونی از روز اول آشنایی و طی این چند سال ،چند تا غروبو گریه کردم؟
قطره قطره آب شدن ثانیههام ،قد لحظه های خوبمون گریه کردم. شهریارجونی، هنوزم یکی نشسته روی ابرها . اون حاکم هفت آسمونه. پس غصه نخور ، چون خودش حکیمه . اون ، مارو به هم میبخشه، واسه همینه که میگن اون رحمان و رحیمه. نگران کفترای یاکریمه. دیگه وقت خنده های بی بهونهست
. دل من از عشق تو ،دیوونهست. اینا همه بازیه این زمونهست. تو اگه پیشم نباشی ، دنیام دیگه ویرونهست. کافیه که فقط کنارم بمونی ، تا مشکلاتمون حل بشه. همین که رختمان زیر یک آفتاب و بروی یک بَند خشک بشه کافیه.
-®شهریار باز بینیاش را بالا میکشد ، صدایش را صاف میکند ، و با لوکنت ، سعی در طبیعی جلوه دادن صدایش میکند و میگوید؛♪
م.من که گریه نکردم، مگه بچهام که گریه کنم!..
س سرما خ،خوردم ، بینیم چکه م،میکنه. مَـ،مـَرد کـ،کـه گـ،گریه نمیکنه. مَـرد اگه غـ،غـَم بیاد سُراغ،غِش ، بجای گـ،گریه ، پامیشه ر،راه میـ، میره و ،و فکـر چاره میـ، میکنه.
-®مهربانو یک مقدار از فاصلهی مابین خودشان را کم میکند و با شیطنت به او نزدیکتر شده و با همان حالت سَرخوشــی و شیطنت خاص و مختص خود ، به رسم همیشگی ، شروع به خواندن شعرهای بیسر و ته و کودکانه میکند ، بعبارتی آن رگــِ مخصوص و شیرین عقلانهاش ،را رو میکند، و میگوید؛♪
برات شعــر بخونم تا خندهات بیارم؟..
پسرکـ نازنازی، اگه ازم بیزار بشی ، فرار کنی از دستم ، آواره و حیران بشی ، سر به بیابون بزاری ، از چشمم پنهان بشی، اگه برام عـــُریان بشی ، چون شاخه ای لرزان بشی، در اشکها غلتان بشی ، دیگه زنده نمیزارم تو رو. اما اگه نیای و یارم نشی ، شمع شب تارم نشی ، شاداب ز دیدارم نشی، دیگه نمیخواهم تو را . گر محرم رازم نشی، بشکسته چون سازم نشی ،تنها گل نازم نشی ، دیگر نمی خواهم تو را. گر بازنگردی از خطا ، دنبالم نیایی هر کجا، آی سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم تو را...
®شهریار لبخندی سرد بر احساسش مینشیند. رویش را سمت مهربانو میچرخاند و نگاهی عمیق و بُغضآلود به زُلف سفیدش میکند. بیاختیار سوالی از عمق وجودش میشود مطرح و او اینبار بدون هیچ لوکنتی این سوال را
میپرسد♪ مهربانو حرف دلت رو بزن، بگو لُپ کلامت چیه؟
چی توی سرت میگذره. تو ازم شاکی و گلایهمندی بخاطر حادثهی چندشب پیش، و منو تهدید میکنی که اگه باهات ازدواج نکنم، و یا باهات فرار نکنم، میری ازم شکایت میکنی و به پدرت میگی که من به زور و بقصد دستدرازی به نجابتت چنین کاری کردم، اما پس چرا الان که من زانوی غم بغل کردم، و فکر چارهام، تو داری از خوشحالی آواز میخونی و بلبل زبونی میکنی؟ شاید کاسهای زیرِ نیم کاسهاته!؟..
®مهری بدون اینکه از سوال و پرسش رُک و پوستکندهی شهریار برنجد، و یا حتی بیآنکه بخواهد پاسخش را بدهد، با همان لَحن کودکانهای که داشت، به شوخی و با لودگی گفت؛
♪کاسه؟.. کدوم کاسه؟.. ما آش نداشتیم . اگه میداشتیم ، براتون میزاشتیم. ولی به کاسه نیاز نمیداشتیم. چون آش رو با جاش براتون میزاشتیم. صدنار بده آش ، به همین خیال باش. _
®درعین شیرین عقلانه بودن رفتارش، او زیرکانه در حرفهایش واژهها را انتخاب مینماید تا به این ترتیب ، به نحوی هم بیاعتنایی خودش را نسبت به گفتهها و پرسشهای شهریار نشان داده باشد ، و هم به طریق دیگر با غیر مستقیمترین حالت ممکنه ، پاسخی به او داده باشد. از همین رو در ادامهی حرفش به متلک و منظور میگوید♪؛ ا
اصلا نَقلِ آش نیستش اما اگه شما اصرار به آش داری ، باشه منم قبول میکنم، پس آش کَشک خالَـته، بخوری پاته، نخوری پاته. اگه هم دستش زده باشی که دیگه هیچی، واویلااا، چون دیگه اونوقت پات نیستش.
بلکه گَـردَنت هستش. هرچند الان در اصل حکایت ما ربطش به آش نیست وگرنه خودم برات یه آشی درست میکردم که یک وجب روغن روش داشته باشه. حکایت خربزهست. اینکه هرکی خَـربُـزه بخــوره، باید پای لرزش هم بشینه. حالا تازه اول راهی. چون رفتی ته باغ خربزه خوردی و گیر باغبون نیفتادی.
®شهریار که باهوش و نکتهسنج است ،کاملا متوجهی نکات کلیدی و لُپ کلام و پیامی که در حرفهای مهربانو نهفته بود میشود ، و نگاهش در افسردگی ، منجمد شده و یخ میبندد. مهری مکث کوتاهی میکند، درحالی که کنار شهریار نشسته، برگ زردی در دستش میگیرد و بیاختیار شروع به ریز ریز کردنش میکند، او پاهایش را که یک وجب از سطح زمین بالاتر مانده ، در هوا تاب میدهد، نگاهش در تفکری عمیق خیره به جایی نامعلوم از روبرویش میماند. چنان به نقطهای ثابت زُل زده و چشمانش را ریز کرده که پلک از پلک نمیجنباند. او برای اولین بار پس از مدتهای مدید، دست از شیرین زبانی میکشد و با صدای معمول و کمی مسن تر از سابق ، با لحنی غمگین و خسته ، با ملایمت و از ته دل میگوید؛♪
_ دلم کسی رو میخواد مث خودم دیوونه. کسی کهتوی باغ بین درختای توسکا به دنبال مرغ و خروسها بیفته. صدای قهقههی خندهاش رو توی لحظات زندگیم وِل بده. منو از دریای احساسش سیراب کنه. بعد عمری محدودیت و مشقّت ، منو از این خفقان و محرومیتها نجات بده و به ساحل آرامش و آسایش برسونه. آسمون طوفانزدهی زندگیم رو صاف و آفتابی کنه. در تلألوی خوشبختی و سعادت منو از تمام کمبودها و خلأهای روزگار، خالی کنه
. به نسیمی ، عطر عشق رو بواسطهی بوسهای ناگهانی ، بهم هدیه بده. کسی که گاه کودک بشه، و یا کودکانههای بیریاحم رو درک کنه، برام بیمنّت بادبادک بسازه، تا منم بدمش به دست آسمون. دلم کسی رو میخواد شبیه به هیچ کس. آنقدر صافوساده که بوسهای گونههاش رو گل بیاندازه. از اونهایی که میشه کنارشون لذتی بی نهایت را تجربه کرد. البته کمی هم دیوونه باشه. شبیه به خودم. شبیه به خودت. شبیه خودمون. منو تو (باکمی مکث..)
یـــــعنی ، شبیه به ما ٰ... _بسته بودم ﻣﻦ پیش از تو ، کل ﻋﻤﺮﺩﻟﻢ ﺭﺍ، به ﺳﺮﺍﺏ !! شهریار تو برام همچون کبوتر سفیدِ خوشبختی شدی که نشستی روی بام تقدیرم بیخبر... از شوق بودنت ، روزها سرمست و مدهوش شدم ، سخت پُر از اندیشهی شکارت من شدم. من برایت از جنس خیال بافتم توری سفید ، تا بکشم بر صورتم ، و تو بگذاری برسرم تاج عروس. اما غافل شدم که آن تور ، همچون دام خواهد شد برایم در تب و تاب مسیر عاشقی. من سر راهت نشستم هر غروب، تا که شدم اسیر عشقت ، منِ ساده منِ خام. ان تور سفید گردید برایم همچو دام! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ پس از آن ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، برباد فنا دادم آرامشم را در ﺷﺐهای ﻣﺒﻬﻢِ باغ از ﻛﺎﺑﻮﺱِ ﭘﺮﻳﺪَنَت ﺍﺯ سرِ ﺑﺎﻡ !! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، تک و تنها تهِ باغ، دوختم با ناامیدی چشم بﻪ سایههای تیره و تار، سوختم درون هرآنچه ساخته بودم در آغوشِ خیال. غرق غربت شدم هر غروب از بانگ اذان.
من زدم هر تقویم ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻱ ﺧﺰﺍﻥ !! اما حال ، گویی که من صید و تو صیاد شدی. من شدم در دام عشق ، اسیر و بَردهی احساس و رام. تو نیز هوای پریدن داری از سر بام انگار!. من همه گشتم منت و خواهش ، لبریز اصرار و تو نیز شدی پر ز انکار . .
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻃﺮﻑ ﻛﻮﺩﻛﻴﻢ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻜﺒﺎﺭ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻢ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺴﺖ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺎﺷﻢ ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ، ﺩﺭ ﺷﻂ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ ﺍﻣﺎ ﺣﻴﻒ، ﺣﺲ ﻣﻦ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮﺩ . ﻳﺎ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻐﻠﻮﺏ. ماندهام تک و تنهاو غریب ،تهِ دنیایِ خیال، ماتم گرفته رنگ دلم، کنجِ این باغ ِ سیاه! ﺑﺨﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ، ﻣﻴﺸﻮد عهد و پیمانی ببندی با دلم؟ یا که حتیِ ﻣﺮﺍ عقد ﻛﻨی؟
ﻭ ﺭﻫﺎﻳﻢ نکﻨی ﺗﺎ ﺗَﺮﺍﻭﻳﺪﻥ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻢ ! ؟ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ؟ شهریار خسته ام از این رکود و از این ثبات. این سالهای مملوء از درد شدهام سرگشته و دیوانهتر از پیش ،همچو سراب. از فرط این خستگیهاست که به مهرِ تو بستهام دل. من از این سکوت سردِ تنهایی، از خانهنشینی و ناتوانی، سالها بیماری ، از عقایدِ خشک پدر و سُلفههای تکراری، از این همه باید و نبایدهای اجباری ، از اسارت در زمان ، از سایههای درختان بلندِ تکراری ، از جنگیدن با جبر زمانه و زندگی به سبک یک زندانی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ! تو باید مرا ﺩﺭﻙ ﻛﻨی، مرا دریابی/•نقطه تمام/.
کمی بعد... _درون محلهی عیان نشین ، لیلی در گوشهی اتاقش زانوی غم بغل کرده و برای دل خود مینویسد :↓
∆_ در این غربت ، باز درون کوچه کسی عاشق باران شده است . این دروغ است ولی نامِ تو عنوان شده است پرده ی صافِ اتاقت به کناری رفته …و همین باعثِ یک شَکِ دو چندان شده است…فصل چشمان تو آن قدر هوایش سرد است . که شبیه نفس باد زمستان شده است چه قَدَر فکر کنم سوء تفاهم باشد که کسی پشتِ نفس های تو پنهان شده است بس کن آقا، برو و شال و کلاهت بردار .مدتی هست دلت مثل خیابان شده است
. آسمان ابری و بغضی به گلویش انگار .موعدِ ریزش یکباره ی باران شده است.
-®صدای پارسهای سگ از درون حیاط ، رشتهی افکارش را پاره میکند. بیشک افراز آمده. لیلی از ترس ورود افراز به اتاق و همصحبتی با وی ، به روی تخت خوابش میرود و خودش را به خواب میزند. در همین حین که چشمانش را به دروغ بسته، افکارهایی بیربط و رهگذر به سمتش هجوم میبرند.
-®شهریار که دوقدم بعد از آن شب طوفانی ، در سیاه چال افسردگی گیر کرده ، از سر قرارش با مهری به خانه باز میگردد. درمانده و رنجیده خاطر، گوشهی اتاقش مینشیند، چشمش به قلم و خودکار میافتد، بروی کاغذی کاهی مینویسد↓
-∆خستهام. خسته... خسته ام از خستگیهام. خستهام از خودم. از همه. از صدای وجدان که شده میز مَـحکَمِه. آه.. چه احساس رمزآلود و سنگینی. همه چیز توی زندگیم سیاه سفیده. هیچی رنگی نیست. دلم برای روزهای قدیم تنگ شده. روزهایی نه چندان دور. حتی به نزدیکای یکسال پیش. آنروزها هم همچون اینک از زندگی خسته بودم. اما اکنون که آب از سرم گذشته و تا خِرخِره در مکافات غوطهور شدهام
، ارزش آنروزها را بهتر حس میکنم. خدایا آسایش و آرامش رو از هیچکی نگیر. به حدی در سیاهی فرو رفتهام که احتمالا پوستم کُلُفت شده. یه خونسردی و بیرَگی خاصی احساس میکنم درون افکار و رفتارم. انگار خودمو به دست زمان سپردهام تا منو به هرجایی که دوست داره برسونه. فعلا که درحال سقوطم. حین سقوط گاهی میزنم دستوپا. صداهای اطرافم رو گُنگ میشنوم. دلم واسه اون روزهای اول تنگ شده. روزهایی که مهربانو هربار در هر غروب سر کوچهی اصرار حاضر میشد و ازم میخواست براش طرحی بکشم و یا در وصفش شعری بنویسم
. از من نخواه که برات شعری بِسُرایَم، چون اونوقت به ناچار وادار میشم که باز مانند تمام زندگی و تمام دفعاتِ پیش از این، به سراغ کاغذپارههایم برم، همان کاغذهایی که در طول نوجوانی تاکنون از این مجله و آن مجله ، جداکرده و گوشهی گَنجهِی انباری به روی هم تلنبار کردهام ، تنها به یک دلیل. آری٬٫ من بخاطر شعرهایی که درونشان چاپ شده بود ، آنها را محکوم به اسارت در زندان تاریک انبار کردم. و هَـر از گاهی به سراغشون میرفتم ، و یکیش رو انتخاب کرده و از ماباقی جدا میکردم، آنگاه کلمات مورد نظرم را با واژگانش ، تعویض میکردم. اما به چارچوب و وزنش ، دست نمیزدم، زیراکه من... من شاعر نیستم، نبودهام ، و نخواهم شد.
من در تمام وجودم ، نقش و نگار، همچون پیچکی پیچیده و از روحم سوی نور اثیری ، بالا رفته . در سرودن شعر، من در حقیقت سارقی بیش نیستم ، سارقی ادبی. من شاعر نیستم و هرگز نبودهام، اما روزگار بد و این مردم ناسازگار این صفت را به من تحمیل کرده. من اوایل بارها فریاد زدم و گفتم ، گفتم که شاعر دنیا ، من نیستم، گفتم که من تنها یکی از هزاران نقاش این شهرم، اما باز این جماعت، منو شاعر خطاب کردند. من حاصل سوء تفاهُم این روزگارم. آن روزها به حرفهایم هیچکس اعتنا نکرد، من همونم که در دومین روز مدرسه، بین پانصد نفر اسمم را از بلندگوی خشن، مدرسه خواندند تا پیش چشمان متحیر و خیرهی اولیایی که جلوی درب مدرسه ایستاده بودند ، به بالای سکوی اول بروم و جایزهای را بخاطر نقاشیام دریافت کنم، اما حتی همان نقاشی را مدیون استعداد کس دیگری بودم ، و خودم نکشیده بودم ، پس حتی من نقاش هم نیستم ، من .... من، منم ، شاید اون عاشقِ تویِ قصهها منم .
(®از آنسوی دیوار حیاط، صدای نیلیا بگوش میرسد♪: سلام مادرجون)
-®شهریار ، با شنیدن صدای دخترانه و آشنا ، نگاهش سمت دیوار مشترک با خانهی مخروبهی همسایه میچسبد. لبخندی بزرگ بر احساسش مینشیند. زیرا اینبار واضحترین صدای ممکن را بگوشش شنید ، صدای دخترکی که هرگز نفهمید اسمش چیست.
: ★داستان سینزدهـم★
(باران زیر تابش آفتاب)
٬،٫ _(روایت حادثهای خــوفناک و هراسانگیز در سالها پیش که شهریار را به لوکنت انداخت)
-®راوی: » (( شهریار پسر شوکت خانم ، سالها پیش غروب یک پنجشنبهی خیس ، در تکاپوی لحظاتی گُنگ حین برداشتن و آوردن بادبادکش از حیاط خانهی مخروبهی همسایه ، نیلیا را در تصویری مُبهَم و ماوَرایی دیده بود. آن زمان شهریار نُه سالش بود. همان روز که حین بازی با دوستش داوود ، از شدت شوک و ترس ، تکلُمش را موقتا از دست داد ، همان حادثهای که از آن زخم خورد. زخمی که تاکنون در تک تک لحظاتش به یادگار داشته. ان زخم ، همان لوکنتیست که او دارد. آنروز تکه ابری که راهش را گُم کرده بود از تودهی دگر ابرها جا ماندش و اسیر باد شد
. عاقبت بالای محلهی ضرب از حرکت ایستاد ، و از فرط غم و غصه ، بُغضش گرفت و قطره قطره به زمین بازگشت. آن لحظه همه در محلهی ضرب ، پدیدهی جالبی را تجربه میکردند ، زیرا همزمان شاهد تابش آفتاب و بارش باران بودند. برای اهالی این شهر بارانی ، چیز جدیدی نبود. یقینأ اکثر اهالی شهر ، به تعداد سالهای عمرشان ، شاهد چنین پدیدهای بودهاند. اما آن پنجشنبهی خیس ، داوود و شهریار سرشار از شور و شوق کودکانهای بودند. پنجشنبه بود و فردایش مدرسه تعطیل. آنها بادبادکی را سوژهی بازیِ کودکانهیشان کرده بودند . برای مرد مجرد همسایه٫ اقای اسدی ، خندهآور بود که باران و آفتاب چه ربطی به بادبادک دارد!.. زیرا هیچ نسیمی نمیوزید. اما آن دو پسربچه صدای خندهیشان را در کوچه وِل داده بودند و به اینسو و آنسو میدویدند . سر نخ دستشان بود و بادبادک بر روی تن خاکی کوچه ، دنبالشان میرفت ، آنها نیز بی دلیل میخندیدند و میدویدند پا به پای یکدیگر . باز همان قصهی همیشگی، در تکرار بود. یعنی همواره در غیرمنتظرهترین لحظهها ، باید منتظرِ غیر منتظرهها بود . نگاه دخترکی پاک و معصوم ، از آنسوی سطحِ خاک گرفتهی پنجره جاری بود. نیلیا به تماشای داوود ایستاده بود .
داوود ناگه از دویدن باز ایستاد و دستانش را به کمر زد ، نگاهش روبه آسمان بود ،
کمی سکوت ..... سپس با انگشتش به آسمان اشاره کرد ، شهریار هم به آسمان خیره شد ، گویی چیز عجیبی بود که آن دو ماتش شده بودند . سر نخ بادبادک از دستان شهریار جدا و رها گشت. گویی بی آنکه کسی بداند ، سرنخ به دستان تقدیر افتاده بود ، زیرا نسیمی مُبهَم وارد کوچهی میهن شد، راهش گم گشته یا که شاید توسط تقدیر فراخوانده شده بود ، نسیم به تن کاغذی لوزیشکل، بادبادک حمله کرد، بادبادک از زمین برخواست ، از بالای سر دو رفیق پرواز کرد و درون خانهی خالی و متروکهی چسبیده به خانهی شوکتخانم افتاد. نیلیا از پشت پنجره همچون داوود و شهریار به آسمان خیره گشت. برایش جای سوال بود که آن دو خیره به چه چیزی ماندهاند?!..
او نیز به آسمان نگاهی انداخت ، و دهانش باز ماند و چشمانش متحیر گشت. زیرا رنگین کمان با قوس بینظیری ، بالای سرشان ، بین ابرها ،پـُلی هوایی زده بود. نیلیا که تشنهی مشاهدهی رنگین کمان بود، از خود بیخود شد و فاصلهی باریک بین عوالم را فراموش کرد و پایش لغزید . از مرز خیال به واقعیت عبور کرد و مجذوب و محو تماشای رنگین کمان شد. چنان هوش از سرش رفته که گویی در خطوط رنگین کمان ذوب شده باشد. از پشت پنجره سوی درب سالن ، دوید و از آسمان بیسقف حیاط ،به رنگین کمان خیره گشت. آن زمان دست تقدیر در دل شهریار نجوا کرد و شهریار از تماشای رنگینکمان هفت رنگ سیر گشته و ناگه به یاد بادبادکش که رفته برباد ،افتاد. او سمت تیرچراغ برقی که تکیه به دیوار زده ، میدود، از آن بالا رفته و خنده کنان ٫ بروی دیوار خانهی متروکه و اسرار آمیز میرود، به حیاطش نگاهی میکند ، همه جا را پیچکهای خشک شدهی یاس و نسترن پوشانده و بر سطح حوضچهی خالی از آب پیش رفته. او بادبادکش را آنسوی حیاط ، گیر کرده بر شاخهی خشکیدهی انار میبیند، از سرخوشی، با لبخندی به لب داخل حیاط میپَرَد. او پابرچین پابرچین داخل حیاط پیش میرود ، و به زیر انار خشکیده میرسد ، بادبادکش را برداشته و برمیگردد ، حسی مبهم او را فرا میگیرد ، گویی کسی، شخصی ، موجودی، در زیر چارچوب شکستهی درب اتاقِ این خانهی مخروبه رو به آسمان زل زده است، شهریار بیاختیار به لرزه میافتد. لرزهای غیرقابل کنترل که توانِ حرکت را از پاهای کودکی نه ساله را رُبوده. شهریار حس میکند چیزی از پشت ، مُچ پایش را گرفته، و مانع از پیشروی او شده. او نگاهی به شاخهی رُز میکند ، درمیابد که شلوارش به تیغ و خار شاخهی رز گیر کرده ، او به آرامی شلوارش را از خار جدا میکند. همانطور که سرش پایین است ، حرکتی را چند متر بالاتر حس میکند. گویی شخصی سفیدپوش و شفاف زیر چارچوب درب شکستهی اتاق ایستاده و رو به آسمان خیره شده ، ناگهان رعشه از زانوهایش بالا میرود و تشنج کل کالبدش را فرا میگیرد
. تپش های قلبش تنها صدایی میشود که آن لحظه ، در گوشهایش ، میپیچید و به پرده سماغ گوشش ضربه میزد. در پس زمینه ی آن لحظات دلهره آور ، ...
'
یا خود خدا چقدر زیاده ....
یک ساعته دارم می خونم تازه شده یک چهارم :)
کاش توی چند تا پست جاش می کردین :)