نمیدانم خارج از خوشبختی های کودکانه چه چیزایی در انتظارم است نمیدانم آیندهی من زیبا و یا وحشت انگیز خواهد بود....
تراژدی چیزیه که آدمها رو شکل میده، البته برخی از افراد رو. و رویا چیزیه که آدمها رو برای ادامهی مسیر سخت و صعب العبورِ زندگی تشویق میکنه. هر درام با یه رویا آغاز میشه، اینها چیزهایی بود که باباحمید سالها قبل وقتی که فقط شش سالم بود بهم گفت. اون داشت با فرصت و وسواسی مثال زدنی ، صورتش را اصلاح میکرد، خیره به مردِ توی آیینه بود و من هم در حال تاب خوردن از لولایِ دربِ سرویس بهداشتی. یعنی با جثهی کوچک و لاغرم سوارِ دستگیرهی درب شده بودم و پاهام رو یک وجب بالاتر از سطح ناهموار زمین نگه داشته بودم و به امید حرکتِ درب به سمت بیرون و داخل ، لحظات رو هول میدادم. یادمه آخرشم که موفق شدم درب رو در محورِ لولایِ چهارچوبش بحرکت در بیارم، پشیمان شدم از کردهی خودم. چون درب بسته شد و دستم لای چهارچوب و درب گیر کرد. پدرم بحدی محو ریزهکاری و زیر و بَمِ اصلاحش شده بود که متوجهی دردم نشد ، من از درد به خودم میپیچیدم و تمام لحظات در اندیشهی معنا و مفهومِ حرفهای پدرم بودم . نیم نگاهی هم به درب و دستگیرهی شرورش داشتم ، و احساس میکردم که بخاطر شیطنت و بازیگوشی ، درب منو تنبیه کرده و از قصد دستم رو لایِ چهارچوبش قرار داده تا بیصدا و مخفیانه به دور از چشمای پدرم ، حالمو بگیره ، خب حتما از دستم ناراحت و عاصی شده بود که اونطور چموش و مثل سریش چسبیده بودم بهش ، و سوارِ دستگیرهی اون شده بودم ، و در عینِ پُررویی توقع داشتم منو تاب بده، اون لحظات در کودکیم ، تصور میکردم دربِ چوبی و آبی رنگ داره بهم میخنده .
شبها همراهه خواهرم شاداب که دوسال به رسم تقویم ازم بزرگتر بود ، توی یه اتاقِ بزرگ ، رو به سقف با لَمههای چوبی ، میخوابیدم ، اتاق ما ، برخلافِ اتاق مادر و پدر ، بن بست نبود ، یعنی یه درب ورودی داشت ، و بعد از تخت خوابهای ما در دو سمتش ، به یک درب دیگه میرسید ، دربی که به حیاط خلوت و کوچک و باریکی ختم میشد . دو پنجرهی چوبی بزرگ هم داشتیم که همیشه به منظرهی تکراری و بن بست ختم میشد ، چون به فاصلهی دو قدم به دیوار بلند ته خانه میرسید ، اما در محدودیتهای موجود در پسِ پنجرهی اتاق ، یاد گرفته بودم که به شانهی دیوار خیره بمونم ، و منتظر عبور گربههای روی دیوار ، لحظات رو طی کنم ، معمولا هم قبل از عبور گربه ، خوابم میبرد ، گاهی هم یک گربه با پاپیون قرمزی از سمت راست وارد تصویرِ قاب چوبیِ پنجره میشد و از سمت دیگه ، شیک و مجلسی خارج میشد . اون زمانها خیال میکردم که چه گربهی باکلاس و خوش تیپی هست که با پاپیون رنگی توی محلهی خودش رفت و آمد میکنه . ولی ∞خواهرم که بزرگتر و عاقلتر بود نظرِ بهتری داشت ، و عقیده داشت که اون گربه پاپیون نمیزنه. بلکه صاحبش یه زنگوله به گردنش انداخته تا مسیر خونش رو گم نکنه.
میپرسم؛ پس چرا مثلِ زنگوله صدا نداره ؟ _
شاداب؛♪ شبها واسه اینکه همسایهها از صدای زنگوله بیدار نشن ، صداش رو قطع میکنن.
_یک درخت عجیب و متفاوت هم گوشهی سمت راست منظره بود ، که انگار از دل قصهها به روزگارِ کودکانهام تبعید شده بود ، در اوایل کسی نمیدانست که این درخت عجیب چیست!.. ولی بعدها کاشف به عمل امد که درخت موز است.
اما چه سود !.. درخت موز در جایی که چهارفصلش بارانی و ابریست ، محکوم به افسردگیست. گویی حاصل یک سوءتفاهم بوده ، و هرگز موزهای کوچکش از رنگ سبز به سمت رنگ زرد نرفت. اما این موضوع چیزی از ذوق و شوق من برای به بار نشستنِ موز در سال جدید کم نمیکرد. کودکانههایم از رختخواب تا به حیاط خانه ختم میشد، انهم برای خروج از سالن و رفتن به حیاط برای بازی کردن در حیاط بزرگ خانه ، به مجوزهای زیادی نیاز داشتم.
وقتی که من ناخوانده آمدم دنیا ، کسی چشم براهم نبود ، زیرا پیش از من روزگار پدر و مادرم ، از هفت خانِ رستم و پیچ و خم عجیب تقدیر گذشته بود ، و تمام زندگی و حال و روزِ پدر مادرم تحت شعاع مسائل پیش از من قرار داشت. ازدواج نخست مادرم، که زورکی و با اصرار و تادید و تحمیل مادربزرگم انجام شده بود سبب جدایی دو دوست از هم گشته بود، و بعد از سینزده سال مجدد آن دو دوست با یکدیگر روبرو شده بودند و مادرم طلاق گرفته و با همان دوست و عشق اولش یعنی پدرم، ازدواج کرده بود.
بارها از دهان•مادرم شنیدم که میگفت؛
از وقتی فهمیدم باردارم ،میخواستم سقط کنم، که شوهرم پشت گوشی گفت ؛نه. _فری شاید خدا خواست و یه پسر بهمون داد.
چون من دیگه بچه نمیخواستم ، اصلا حال و حوصلهی یه بچهی دیگه رو نداشتم. از وقتی این بچه رو دنیا اوردم ، خوشبختی ازمون رو برگردوند، تا قبلش ما ماشین داشتیم ، شادی داشتیم اما این بچه که اومد شادیمون رو به خانهبدوشی و اوارگی تبدیل کرد.)
در این لحظه بیشک فرد مخاطب که معمولا اقدس آدامسی بود میپرسید؛ واااا چــِره خانهبدوشی ؟!.. مگه چکار کرد؟!..
.مادرم♪؛ چون زلزله اومد و ما آواره شدیم
_______________
در این لحظه از شنیدن حرفهای مادرم، من در شش سالگیام ، بی حرکت ایستادم، بفکر فرو رفتم!...که واقعا زلزله کار من بوده؟!.. اگه کار من بوده ، پس چرا دیگه بلد نیستم از خودم زلزله دَر کنم؟!.. اون لحظه چند بار سعی کردم اما نهایتا ، این فقط خودم بودم که می لرزیدم..
چندی بعد
★★
عجب طرح رنگارنگ زیبایی روی جعبه ی داروهای من کشیده شده ، نمیدانم آیا تیمارستان همان بیمارستان است یا نه؟ ولی ابجی شاداب که با حالت تمسخر میگه:
بیچاره ی دیوانه، تیمارستان اسمش شبیه بیمارستانه تا کسی شک کنه .اما داخلش که بری میفهمی دیوونه خونه ست
اگه اینجوری باشه که من حاضر نیستم هرگز برم.
خواهرم ؛ چقدر ساده ای، گولت زدم تا شیرینی خامه ای رو ازت بگیرم ، واسه سرماخوردگی که آدمو تیمارستان نمیبرن
من؛ من الان مریضم؟ سرپاخوردگی چی هست؟
شاداب؛ وای چه بی سوادی تو.... اصلا با من حرف نزن،ممکنه مصری باشه و واگیردار باشه
.من گیج و سردر گمم
پس از وقوع حوادثی که بتازگی رویداده و بروز علائم و حالات جدیدی که در من ایجاد شده همه از معاشرت با من پرهیز میکنند ، حتی این شهریار و داوود بی معرفت هم سری به من نمیزنند ، خانم معلم ولی دیروز به ملاقاتم آمده و هنوز قوطی کمپوتش جلوی چشمم است ، خودم هم از شدت تعجب و حیرت کمی وحشت کردهام، آیا من دیوانه شده ام؟.. نکند مرا به تیمارستان ببرند ؟.. دگربار باز خواهم توانست مثل انسانهای عادی و معمولی به زندگیِ روزمرهام برگردم و اینچنین انگشت نمای دیگران و سوژهی تمام محافل نباشم!.. نورِ ماهتاب از بین شاخههایِ عجیب و منحصر بفردِ درخت موز بر سطح خاکگرفتهی شیشهی شکستهی اتاقم میپاشد، سایهی گربهای که از روی شانهی باریکِ دیوار رَد میشود همچون ببری قوی بروی دیوارِ سفیدِ اتاقم افتاده ، من نیز در حالی که رویِ تختِ زهوار در رفتهام دراز کشیدهام زیرچشمی و نامحسوس به قدمهای پیوستهی گربه خیره ماندهام ، گربه وسط مسیر ایستاد، گویی سوی اتاق من برگشته و به چیزی خیره مانده، خواهرم شاداب را آرام میخوانم؛ › شاداب.... شاداب بیداری؟،،، جواب بده... کارت دارم ٬٫ (شاداب که تنها شریکِ خاطرات کودکی و مالک نیمی از اتاقم است ، ضلع شرقی اتاق را به تصرف در آورده و تخت خواب قدیمی و فلزیِ خودش را به دیواری که مشترک با اتاقِ پدر و مادرمان است چسبانده، طبق معمول او چند کتاب دفتر همراه خود در بستر خواب آورده که هر کدام به طرز مشکوکی نیمههای شب ورق میخورند ،)
شاداب با صدایی خفه و گنگ و نامفهوم پاسخ میدهد؛ ها دیگه چی شده شهروز؟
من؛ -؛ شاداب تو رو خدا نگاه کن به سایهی روی دیوار پشت سرت ، یالا سریع نگاه کن..
٬٫در همان لحظه سایهی گربه بزرگ و بزرگتر میشود و در تغییر شکلی باور نکردنی تبدیل به فردی شِنِل پوش شده و سوی قاب پنجره هجوم می آورد ، من یک وجبی بیشتر از پیش زیر پتویم میروم ، +شاداب با صدایی دو رَگه و شبیه به لَحنِ یک پیرزن که در نفسهای آخرینش بسر میبرد و به زور قادر به تلفظ کلمات است
میگوید؛
نَسناس برو برفهای روی بوم رو پارو کن؟...
_ سریعا در میابم که این صدای شاداب نیست ، من مثل تیری که از کمان رها گشته ، بسوی اتاق بغل فرار میکنم ......
صبح.... چشمانم بسته است اما صداهای اطرافم را میشنوم،
مادر؛
دیشب باز تشنج کردش ، دیگه خسته شدم از بس که از دکترا هیچ پاسخ قانع کننده ای نشنیدم .
اقدس آدامسی ، با اون اندام پت و پهنش ، صدای چالاسکو چیلیسک جویدنِ آدامسش از بالای سرم شنیده میشه ، که داره دقیقا بالای سرم آدامس میجوه و میگوید؛
خب من میدونم ، دوای دردش پیش منه ، از من اگه میپرسی برو پیشِ یه دعانویــس...
فردای همان روز در حالی که پیش دعانویس رفتهایم...
مادر؛. پسرم هرشب توی خواب شروع میکرد به حرف زدن و با صدایی غیر از صدای خودش حرفایی میزد که اصلا عقلش قد نمیداد ، بعدشم هربار فردایی تمام حرفاش عین یه معجزه تعبیر میشد ، بعدشم یه مدت توی خواب راه میرفت و باز هزیان میگفت ، با تجویز پزشک چندین آمپول و دوا درمون کردمش تا یه مدت آروم گرفت اما الان بازم چند مدته که قاطی کرده ولی دیگه خودش حرف نمیزنه ، بلکه میگه نیمه شب ، خواهرش با یه صدای عجیب حرف میزنه...
دعانویس گفت
؛ خب پس چرا اینو آوردی؟ برو اون یکی بچهتو بیار.
_بیچاره شاداب، چون حقیقتش زیاد مطمئن نیستم که دیشب این اتفاقات را واقعا دیده ام و یا اینکه تنها خوابش را دیده ام! چون لحظه ای که شروع به فرار سوی درب اتاق بغلی کردم ، شاداب اصلا درون تختخوابش نبود ، ظاهرا باز نیمه شبی پابرچین سر یخچال رفته بود تا ناخنک بزنه به شکلات ها ، که با داد و بیداد و هزیان از خواب بیدار شده بودم....
★★★“
فردایش به پیشنهاد زهرا رختشور، کارگر خانه مان، مرا بردند نزد یک درویش .....
درویش با آن کَشکول و تَبَرزینش و بهمراهه آن ریش سفیدش نگاهی عاقل اندر صفی به سراپای من میکند ، دستی به ریشش میکشد ، مادرم کیفش را این دست به آن دست میکند
+مادرم از افُقِ عینکش به درویش نگاه میکند ، درویش بحدی لاغر و استخوانی است که گویی زیر این لباس سفید ، جزء چهارتا استخون چیزی نیست ، خب آخه آق درویش شما رو همه توی این شهر به خردمندی و بصیرت بالاتون میشناسند ، و خیلیا از ،قدرتتون در طالع بینی و اِشرافِـتون به عالم غیب به نیکی یاد میکنن،
درویش نگاهی کرد و نشست تا هم قد من شود ، کف دستانم را که نگاه کرد چشمانش متعجب شد، او با صدای خشدارش میگوید؛ +ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ میآید ﺳﺮﺍﻏت ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ را ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷی ، ﭘﺲ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻧﮑﻦ ﺯﻭﺭ ﻧﮑﻦ تا پیشاپیش ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯽ ﮐﯽ، ﮐﺠﺎ، ﭼﻄﻮﺭﯼ ؟. ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ میتوانی بــکﻨﯽ ﺍﯾن است که؛ _ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻧﺒﺎشی، فقط زندگیت را بگذرانی ، تا وقتی که حسابی سرگرم و غرق زندگیت شدی ، آنگاه بسراغت می آید ، اکنون خیلی کوچکتر از آنی که بتوانم از خطرات و مصائب پیشرویت آگاهت کنم. اما در زمان موعود به هیچ وجه سراغم نیا و از من رهنمود نخواه، چون کمتر از آنی هستم که بتوانم در این مَهلَــکِهیِ پُرآشوب و تقدیــرِ الهٰـی به تو یاری رسانم
سپس به مادرم میگوید؛ پولت رو بده به یه نیازمند، من به پول نیاز ندارم. یا هو دست علی به همرات...
. امشب اضطرابِ مـــاه بر قامتِ بلندِ من سایهی یأس گسترده، و من درگیر با افکاری مخشوش تک و تنها ماندهام گوشهی تنهایی خویش.
آن حرفهای عجیب غریب چه بود که درویش با اون همه ریش بهم گفت؟...
فردایش هرچه از مادر پرسیدم که منظورش چه بوده ، ؟ مادر کلا انکار کرد. شاید آن صحنه ی درویش و کشکول و اون ریش را در خواب دیده ام ؟...
من که گیج شده ام
کدام خواب است کدام بیداری؟ کدام راست است کدام هذیان؟
خاطره ی بعدی.....
(من یکروز غروب، در عالم خواب و بیداری ، درب خانه را باز کردم و دیدم بی بی زینب، سادات خوشنام و محترم شهر پشت درب ایستاده و به من یک توت فرنگی داد، خوش هم بقچه ای داشت که گذاشت روی زمین و بازش کرد ، تمام محتوای بوقچه در لحظه ای خاکستر شد، سپس کلی شی نورانی و چند جرعه ی نور و یک مشت لبخند و یک مشت عطر گل درخت و پیچک یاس باغچه مان را هم گرفت و در بقچه گذاشت، لبخندی زد و مثل نور سمت آسمان رفت .......
در عالم حقیقت من در خواب برخواسته بودم و سمت سقف نگاه میکردم و حتی دستانم را طوری بالای چشمانم سایه بان کرده بودم که گویی نور شدید آفتاب مرا اذیت میکرد و من دنبال چیزی بودم و به بالا نگاه میکردم، در این لحظه با صصدای فریاد مادرم از عالم رویا به هوشیاری رسیدم ولی از شدت ترس و چکی که خورده بودم شوکه شدم و زبانم بند آمده بود و مدتها مشکل تکلم داشتم،
ظاهرا همان روز بی بی زینب فوت شده بود .
خاطره بعدی
(نیمهشب از آغوشم پَر کشید و هجرت کرد)
18سالگی .
لَکِهای از اَبری سَهمگیـن و زخمخورده از عالمِ غیب و ماوَرایی برمیخزد، از دالانِ سیاه و منجمدِ خالی از زمان و مکان به حفرهای نورانی میرسد ،گردبادی از جنس پرتوهای نورانی آنرا در چشم برهم زدنی به اعماقِ خود میکشاند ، به هفت آسمان آنسوتر و بالای سرِ این شهرِ سوخته (رشت) انتقال میدهد.
درون شهر: خورشید هنوز به غروب نرسیده است که صدای پروازِ دستهی از پرستو های عاشق در آسمان بگوش میرسد ، من سمت آسمان نگاهی میکنم ، به یکباره آسمان از ظهورِ ناگهانیِ تکهابری ضخیم و سیاه ، تیره و تار میشود. عجیب است رادیو هوا را صاف اعلام کرده است، تمام طول روز حتی تکه ابری کوچک نیز از حوالی آسمان این شهر نگذشته است ، حال این ابر وسیع و عظیم جثه از کجا بالای سرمان سبز شده!..
تقدیر خودش را در بستر آسمان در نیمه شبی زمستانی لابه لای ابرهای کوچک و بارانخیز مییابد آنگاه به تن میکشد آسمان را تنپوشی به رنگ سیاه . به آرامی و پابرچین پیش میآیــد , آنگاه به آرامی وسعت میگیرد , گویی دهان باز میکند تا ماه و ستارگان را بهمراه برکهی نور , یکجا ببلعد
خوابم نمیآید ،بی شک اتفاقی شوم در کمین است، نمیدانم که آیا من قهرمان زندگیه خود خواهم بود یاکه نه؟ کمی به سایهی درخت موزی که بر پنجرهی چوبی اتاق ضربه میزند خیره میشوم، نمیدانم که دیگر چه بلایی بر سرمان نازل خواهد شد ، از روی تخت خواب برمیخیزم ، باید پیشاپیش فکر چاره باشم. چون بعد از چهار سکتهی پدر و زمینگیر شدنش ناسلامتی من مرد خانهام. بهتر است که وقوع تمام اتفاقات ناخوشایندی که در کمین است را پیش بینی کنم. تا بتوانم خودم را برای جنگیدن با بازیه جدیدی از بازیهای روزگار آماده کنم. اسفندماه سردیست، و ده رو تا پایان سال مانده، صبح که بشود ، میروم و یک فیش بانکی هزار تومنی میگیرم تا برای بار دوم امتحان رانندگی شهرم را بدهم. خب خیالم راحت است چون بار قبل سرهنگ گفت ؛ عالیه پسرم ، معلومه تمام عمرت رو رانندگی کردی که اینچنین دستفرمانت عالیست _من هم از سر سادگی و ذوق کمی سینه ام را سپر کردم و با لبخندی که سعی در پنهان نمودنش داشتم ،سری به معنای ٫تایید٬ تکان دادم. _سرهنگ؛ خب چون تمام عمرت رو بدون گواهینامه رانندگی کردی منم الان برات مُهر تایید قبولیت رو نمیزنم تا بری و شنبه یه فیش هزاری بگیری بیاری و بعد مهرت رو بزنم. •خب چند ساعتی به صبح شنبه بیشتر نمانده ، _ناگهان شکی به دلم زد؛ نکند قرار است که امروز صبح حین رانندگی کسی را زیر بگیرم؟!. ٬٫ نه این چه حرفیست ، دلشورهی من بی ربط است، نکند قرار است حال پدر بد شود؟ _ میروم از بالای یخچال در آشپزخانه و یک ورق از قرص های قلب و زیر زبانی پدرم را بر میدارم و زیر بالشم میگذارم . چشمانم سنگین میشود و خواب میروم... _با صدای جیغِ خواهرم ‹شاداب› ، از عمق خواب به وسط میدان جنگ پرت میشوم، بخودم که میآیم میبینم بالای سر پدرم هستم، پدر در حال مرگ است ، مادر از نیم متر بالاتر و فراز تخت خواب بی وقفه اسم پدر را تکرار میکند؛ _ حمید حمــید حـمـیـد حـــَمـــٓیـٓد ~≈.... و هربار کشیده تر از قبل اسمش را میخواند، واقعا در عَجبم که مادر با خودش چه فکری میکند ،این کارش چه کمکی به حل و رفع حملهی قلبی میکند؟ گویی توقع دارد با این کار عزراییل را از دست خودش خسته و عاصی کند تا پدرمان را بگذارد و برود چند کوچه آنطرفتر و جان کس دیگری را بگیرد ، به خودم که میآیم در آشپزخانه بالای یخچال دنبال قرصها میگردم، یادم آمد، زیر بالشم گذاشته ام ، سپس در چشم بر هم زدنی چند قرص زیر زبانی قرمز رنگ ، را در دهانش میترکانم و مایعی لَزِج و ژله مانندش را در دهانش میپاشد، . اما دیر شده، پابرهنه سوی خیابان میدوم تا نیمه شبی اسفندسوز کمکی بیاورم ، کوچهی خاکی ما گویی از ده متر به صدها متر طولانی شده و زیر قدمهای من قصد تمام شدن ندارد ، سکوت به عمیقترین حالت خود در آمده ، در لحظهای که قصد عبور از کنارِ تیرچراغ برقِ نبش کوچه را دارم ناگهان و بیخبر پایم در حفرهی عمیقی که زیرش حَفر شده است میرود ، اعتنایی نمیکنم ، خیابان و عمقِ حادثه با یک دیگر همدست شدهاند، آنچنان خیابانِ امینالضرب در مــهِ غَلیظی فرو رفته که گویی ابرهای سیاه و ناخشنود از سینهی آسمان به رویِ این زمینِ خیس و سوخته اُفتادهاند و سپس دو دستی آن لحظاتم را در آغوش کشیدهاند و قصد رفتن نیز ندارند ، زیرا هر چه بیشتر پیش میروم کمتر و تار تر و نامفهومتر میبینم . پس چرا هیچ جنبندهای از خیابان عبور نمیکند؟.. بیهوده سمتِ رودخانهی زَر در حرکتم زیرا امیدی نیست پس بناچار باز برمیگردم سمت کوچه و حین عبوری پُرالتهاب ، من همچون دَوَندهی مادهی هفتگانه در المپیک از موانع عبور میکنم از روی چالهی عمیقی که بتازگی کارگران شهرداری حفر کرده بودند و طی بارندگی پر از آب گشته بود جهشی سه گام و طولانی میکنم پایم لیز میرود و به زمین میخورم برمیخیزم ، شتابان میدوم ، گویی لحظات طولانیتر از معمول در حال گذر از زمانند ، تنها صدای نفسهایم بصورت گُنگی به گوشم میرسد، گامهایم را بلندتر از سابق برداشته و یک به یک از بالای موانعی که جهت مسدود کردن مسیر گذاردهاند، با آن تابلوی مثلثی زرد رنگشان (کارگران مشغول کارند) پرواز میکنم و نفس نفس زنان شتابزده و هراسان وارد کوچه میشوم ، ناگه چشمم به تیرچراغ برق که میافتد به یادِ جواتی (جواد) میافتم ، زیرا یک عمر است که مشروبهایش را درون چالهای که زیر تیرچراغ برق است میگذارد و یک به یک میفروشد ، جواتی ماشین دارد ، پس میتواند کمک کند ، از کنار خانهی مان که رد میشوم صدای گریهی شاداب بگوشم میرسد ، به درب خانهی جواتی هجوم میبرم، او را برای کمک و رساندن پدر تا بیمارستان با ماشین قراضهاش بیدار میکنم و در این فی مابین تا بازکردن درب پارکینگ و شلوار پوشیدن جواتی و روشن کردن آن عبوتیارهی زهوار در رفته اش، خودم بالای سر پدر باز میگردم و در پس زمینهی تصویر خانه ، همه چیز همه جا و همگان محو و گُنگ ، بنظرم می آید. محکم و با سکوتی که لبریز از احساس مردانگی و ناجی گری است سوی اتاق پدر میروم ، باید او را بلند کرده و بروی دوشم بگذارم و تمام طول خانه را که بیش از هشتاد متر است ببرم تا به روی ایوان رسیده و یعد از عبور از حیاط به ماشین جواتی برسانم ، ان لحظه صدای ماشین جواتی شنیده شد، که بی توجه به نیمهی شب بودن ، یکسره بوق میزد ، شاداب از شنیدن بوق ، فهمید که برادر کوچکش توانسته از دل ظلماتِ سیاهیه شب ، آنهم در چلهی زمستان ، ماشین و کمک بیاورد ، از اینرو گفت؛ هی خداشکرت افرین پسر ، وااایی خدااجون خودت کمک کن مادرم؛ گریه نکن دختر ، بجای گریه برو در رو باز نگه دار تا داداشت بتونه یه ضرب پدرت رو ببره بزاره توی ماشین.. من زیر بغل پدر را میگیرم تا بلندش کنم ، اما!..... خب ایرادی ندارد!... یکبار دیگر امتحان میکنم.. یک _ دو _ سه.... هههههیی هرچه در توانم بود زور میزنم اما!... گرمم شده به یکباره ، از سر خجالت و شرمندگی نگاهم را به سمت شاداب و یا مادر نمیچرخانم ، در حالی که زیرپیراهنی به تن دارم ، از روی دستپاچگی همش میخواهم آستینهایم را بالا بزنم، اما انگار اصلا رکابی من ، آستین ندارد.... یکبار دیگر امتحان میکنم ، اینبار اما دیگر یک دو سه را نمیگویم، بجایش زیر لب ، زمزمه کنان از سر درماندگی ، خدا را به خودش قسم میدهم و ناخواسته میگویم؛ خدایا تورو خدا کمک کن تا بلندش کنم، در همین حین در حال زور زدنم که ناگه همچون کیسهی برنج سبک و قابل حمل میشود ، تا که موفق به بلند کردنش میشوم نگاهم به جواتی دوخته میشود که آن طرف و سمت پاهای پدرم را گرفته ، ولی از حالت بی جان و شل پدر ، هر دو در میابیم که کار از کار گذشته، اما حالا که تا داخل ماشین رسانده ایم، حیف است که یک سر تا بیمارستان نرویم. ابتدا جواتی وارد صندلی عقب میشود، و پدر را کشان کشان داخل میکشد، من نیز همانطور که زیر بازوهای پدر را دارم ، پیش میروم و درحالی که جواتی مینشیند وپدر نیز دراز کش به داخل هول میدهم، پایش تا زانو داخل شکم جواتی جمع میشود من نیز سوار میشوم و پدر را خوب جابه جا میکنم که بی خبر شاداب نیز از همان درب عقب وارد میشود و درب را میبندد صدای جیغ و گریهی شیون وارش ، جو را مشوش و غیر کنترل میکند ، من با لب خوانی متوجه میشوم که جواتی در حالی که فشرده و کج شده ته صندلی عقبِ این ابوتیاره، دارد به خراب بودنِ درب سمت خودش اشاره میکند ،گویا درب سمت شاگرد عقب باز نمیشود، و حالا چهار نفری به زور چپیدهایم عقب و پدر هم که افقی حاضر است و روی خودمان کشیده ایم ، پس چه کسی میخواهد رانندگی کند؟ در تفکر به شلوارک جواتی با آن گلهای درشت صورتی و متن نارنجی خیره شدهام.... نگاهِ ناامیدانهای ب چهرهی برافروختهی جواتی میاندازم، اونیز دارد به من نگاه میکند... نه!،.. نگاهش اصلا متوجهی مـن نیست انگار... ظاهرا تیره نگاهش از کنار صورتم گذشته و به شاداب خیره مانده ، چشمای جواتی مثل همیشه کاسهی خون گشته و متحیر و با دهانی نیمه باز به حرکات شاداب خیره است!،. منم نگاهی به شاداب بندازم، بلکه دست از این جیغ و شیون و جنگولک بازیاش بردارد.. شاداب چنان دارد به صندلی روبروییش که قانونن برای نشستن راننده طراحی شده ، دو دستی ضربه میزند و فشارش میدههد که انگار میخواهد ماشین را روی به جلو هول دهد، خب من که رانندگیم خوب است یعنی تقریبا خوب است، اما با پراید آموزش دیدهام و با این ابوتیاره زهوار در رفته غیر ممکن است بتوانم سالم به مقصد برسم ، از این گذشته ، محال ممکن است که شاداب را با این لَندهور تنها بگذارم صندلی عقب . _خب ولی ایراد ندارد چون پدر که وسطشان حضور دارد _ولی نه.... چون او نیز که بیهوش است دوباره پیاده میشویم تا جواتی برود پشت فرمان. استارت، تر تر تر تر.... انگار باطریش خوابیده، دوباره استارت :تـر تــر تر.. یهو ماشین یه کله میزند، ظاهرا توی دنده بوده. همزمان آینهی عقب از سر جایش می افتد و میشکند. بهتر_حالا دیگر نمیتواند به شاداب نگاه کند . ماشین روشن میشود. سر کوچه کنار تیر چراغ برق رسیدهایم، ولی؟.. پس مادر کجاست؟ با دفترچه بیمهی پدر دارد می آید. لحظاتی بالاتر....
ظاهرا مسیر را اشتباه آمده ایم. _دوربزن جواتی. دور بزن از توی اتوبان بریم بهتره هااا... _جواتی با آن قد کوتاهش و صندلیه پستش گویی پشت فرمان آب رفته است و چیزی نمانده که ناپدید شود، او با حالتی مضطرب و دستپاچه دنده ها را با هزار زور و بلا جا می اندازد، زیر بندی و کمکهای این پیکان در حال فرو پاشی هستند ، و آنچنان بروی سطح ناهموار خیابانهای خیس شهر ، خودنمایی میکند که عبور از روی کوچکترین سنگ ریزه ای را تمامی سرنشینان حس میکنیم ، و با هر ضربه و تکان ، پدر نیز در حالی که درون آغوش من است ، از جایش میپرید و روبه بالا چپ و یا راست تکانی میخورد و هر بار شاداب با شادمانی و ساده لوحانه میگوید؛ خداروشکرت بابا زنده شد، الان یهو تکون خورد ، حتما به هوش اومدش چون خودم دیدم سرش رو از اونور چرخوند سمت من ، ایناهاش حتی چشاش بازه ولی داره به مسیر نیگاه میکنه ، دهانشم بازه... _سرپیچ رسیده ایم و جواتی با زاویهی تندی میپیچد، آنچنان که همگی به چپ و سپس راست متمایل میشویم ، شاداب؛ ایناهاش بازم سرشو چرخوند سمت چپ و دوباره برگشت سمت من. _به جواتی میگویم؛ کدوم وری داری میری که اینقدر طول کشیده!؟ +جواتی؛ اتوبان بستهست، باید از اینوری خلاف بریم بعد که رسیدیم سر چهارراهه بعدی از دوربرگردان برعکس بپیچیم تا دیگه از خیابان اصلی سرگردانی نکشیم... _در دلم میگویم؛ جواتی همش میخواهد از طرق غیر قانونی و خلاف به مقصد برسد. لحظاتی بعد....
شاداب و مادر جلوی سکوی درب ورودی اورژانس بیمارستان نشستهاند ، من بالای سر پدر ایستاده ام ، دستگاه شوک نیز پس از شش ماه و برای پنجمین بار ، بین من و پدر ایستاده.. خانم پرستار؛ آقا پنج دقیقهست که بیمار دی سی شده. من با سردرگمی میپرسم؛ خب حالا یعنی زود خوب میشه؟ نکنه بازم مثل شش ماه پیش سکته کنه و بره توی کُما...
+پرستار؛ چی میگی آقا.... میگم دی سی شده.
نفهمیدم چرا مثل ابله های خنگ با دهانی باز و چشمانی باز نگاهی کردم و گفتم؛ خب خدا رو شکر..... اگه dc شده پس چرا بیدار نمیشه؟ دی سی خیلی بهتر از سکته ست؟ درسته نه؟
پرستار گفت؛ چی میگی پسرجون؟ آنفاکتوس کرده
من نمیدانم چرا خیال کردم که آنفاکتوس، نوعی آنفولانزا است و گفتم ؛ خب چه بکنم؟ برم دارو بگیرم و ببرمش خونه یا که بستری میشه؟
پرستار ؛ آقاجون میگم پدرتون d c شدند.
_ و من ناگهان به یادِ واژهی دیسکانکت در کافینت می افتم، خب یعنی چی که دی سی شده ، مگه بازیِ مرحلهای هستش که میگی دیسی شده. ناسلامتی پدرمه، نگاهم را به پرستار دوخته ام، +پرستار؛ متاسفانه علائم حیاتیشون پنج دقیقه ست که قطع شده و آنفاکتوس کردن ، فوت شدن.
_چشمانم سیاهی میرود ، سمت دستگاه شوک قش میکنم
+پرستار؛ آقا حالتون خوبه؟
برمیخیزم ، باید بروم و بگویم. حالا من مسئولیت بزرگی دارم ، هرچه از پدر یاد گرفته ام اکنون باید درس پس بدهم ، بُغضم را قورت میدهم ، صدای پدر را در کنج خیالم واضح میشنوم ، درس اول: مرد که هرگز گریه نمیکنه...در عوض راه میره و فکر چاره میکنه. ٬٫ پس راه میروم ، به یاد وصیتش می افتم، باز میگردم ، سمت پدر ، گونههای سردش و پیشانیش را میبوسم ، دم گوشش واضح و رسا میگویم : ”“ تک و تنها محکم مثل یه مرد تمامه کارهاتو انجام میدم و اجازهی دخالت به بدخواهاتو نمیدم. دستم رو سمت هیچ نامردی دراز نمیکنم ، جلوی هیچ دوست و دشمنی زار نمیزنم ، چون خودت اینارو ازم خواسته بودی. بابا حمید میدونم الان یه جایی همین جاهایی ، حاضر و ناظری ، پس سر قولم هستم. اما فقط تا چهل روز. چون خودت ازم خواسته بودی”“ سینه ام را سپر میکنم ، سرم را بالا میگیرم و میایم داخل سالن انتظار ، گلویم را تر میکنم ، نفسی عمیق میکشم ، چشم میگردانم ، اما اثری از شاداب و مادر نیست. ناگهان چشمم به شاداب میافتد که بیرون درب شیشهای بیمارستان و روی پلهها کز کرده و نگاهش به جای نامعلومی از زمین خیره گشته ، مادر نیز کنارش فروپاشیده و به همانجا زول زده ، قدمهایم را محکم برداشته و پیش میروم ، ده قدمی مانده تا پلکان ، که محکم و بیخبر با شدتِ تمام به سطحی سفت و جامد از عالمِ غیب برخورد میکنم ، گویی درب سکوریت بیمارستان زیادی و بیش از حد تمیز است که ندیدمش. از صدای ناشی از برخورد با درب بزرگ شیشهای ، نگاهها همگی به من ختم گردیده. تقلا میکنم اما درب باز نمیشود ، جواتی را میببینم که سرخوش و بی خیال از کنارم بی اعتنا رد میشود و از درب کناری خارج میشود ، او را میخوانم؛
جوات کجا بودی ؟
+ج؛ رفته بودم دستشویی ، عجب شیک و تمیزه توالتش. یه خورده مایع دستشو رو ریختم توی این قوطی ، تا وقتی بارون میاد آب و کف بگیرم با اَبر بزنم به شیشه های ماشینم تا که بخار نزنه. راستی حمیدآقا حالش چطوره، بستری کردنش؟
_هیچ نمیگویم، رو در روی شاداب و مادر ایستاده ام، دستشان را میگیرم چند پله پایینتر میآورمشان و رو به چشمان شاداب میگویم ، _؛ پدر دیس شده
خواهرم با دستپاچگی برمیخیزد و چادرش را دور کمرش میپیچد و میگوید؛ الان میرم خونه براش شلوار تمیز میارم...
میگویم ؛ چی چی میگی ؟ شلوار چیه!؟
مادرم با حالتی پرسشی و کمی خوشبینانه گفت؛ سالمه؟ فدای سرش که خیس شده.... الحمدالله ، الکی الکی ترسیده بودیماا
من ؛ خیس چیه؟ میگم دیس dis شده ، یعنی دیسکانکت شده
مادرم گویا دلش نمیخواهد کوتاه بیاید و میگوید ؛ خب کجا هست؟
گفتم ؛ روی تخت دراز کشیده و پیش خانم پرستاره
مادرم دستش را به کمر زد و گفت؛ لابد گرم صحبت شده تو رو هم فرستاده پی نخود سیاه ... آره؟ اااآآآآ اووووو تا حالا سکته خفیف رو زده بود، ای سی یو رفته بود سی سی یو رفته بود آن ژی یو کرده بود سی تی اسکن کرده بود ام آر ای گرفته بود اندسکوپی کپی زیراکس سکته قلبی ، سکته قبلی، سکته مغزی ، سکته کوچک بزرگ متوسط خفیف نصفه کاره ، و دیسک کمر و هزار تا دیگه گرفته بود و من پرستاریش رو کرده بودم. مگه بد تر و خشکش کردم که الان نتونم باز بکنم؟ لازم نکرده برو بهش بگو پا بشه بیاد بریم خونه ، خودم سوپ درست میکنم براش ، تو هم میری نسخه را از دکتر میگیری با آقا جوات میری داروخانه میگیری داروهاش را و میاری و سروقت میدیم بهش خوب خوب خوبه خوب میشه.
من گفتم ؛ پدر از بین ما رفته.......
کمی بعد...
نمیدانم چگونه از این منجلابِ بدبختی نجات خواهم یافت!؟.. آیا خواهم مرد!؟ شاید در وسط این دریای طوفانزده با وقوع یک معجزه به ساحل امن آسایش و آرامش برسم!،. این روزها من شدهام فرزندِ ناخلَفِ این شهر . پس از فوت پدر روزگارم خوب پیش نرفته ،
چند سال بعد ...دد
دلم تنگه ریزش شکوفههای قد و نیم قدِ انار بروی کاشیهای کف حیاط است. آن روزها نیز مادرم حتی بروی درخت انار هم اخم میکرد و قرقر میزد که از ریزش شکوفههای انار و لکههای سرخی که از رد پایش بجای میماند ، خسته است. درخت اما اعتنایی نمیکرد. یاس میگفت: تقصیر از جاذبه است. هر آنچقدر که أنار گستاخ بود در مقابلش یاس ، محفوظ به حیأ ء و خجالتی بود. درخت یاس از ترس قرقرهای مادرم ، نامحسوس و شبانه بروی شانهی دیوار و سردری سینهخیز پیشروی کرده بود ، گویی در سر خیال فرار از بن بست خاکی ما را میپروراند. و بسمت کوچه مسیرش را کج کرده بود تا مبادا گلهای عطرآگین سفید و زردش بروی کاشی حیاط بیافتد، دلم تنگ میشود گاهی برای شکستن گلدانهای مادرم با توپ پلاستیکی دولایه. ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺮﺍﻱ " ﭼﻪ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺑﻲ "! " ﺩﻳﺸﺐ ﺷﺎﻡ ﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻱ؟ " ﻭ ... ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ " ﭼﺮﺍ؟ " ﺍﺯ " ﭼﮕﻮﻧﻪ "! ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﺯ ﺳﺆﺍﻝﻫﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﭘﺎﺳﺦﻫﺎﻱ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺍﺯ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻓﻜﺮﻫﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ ﭘﻴﭻﻫﺎﻱ ﺗﻨﺪ ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎﻱ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﺎ، ﺑﻲﻣﻌﻨﺎ ... ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﻲﺷﻮﺩ ... ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻳﻚ " ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻭ " ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ " ﺩﺍﻍ . _ و یا ﺳﻪ " ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﻴﻠﻲ " ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥهای تقویم چهاربرگ. _ﭼﻬﺎﺭ " ﺧﻨﺪﻩﻱ " ﺑﻠﻨﺪ ﻭ یا _ﭘﻨﺞ " ﺍﻧﮕﺸﺖ " ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﻲ بهار در تقدیر
دوستان این یه مطلب بداعه از نویسنده ء خوبمون شهروز براری صیقلانی هست که توی پیج شخصیش پیدا کردم و گویا در نوجوانی نوشته. شاد و فانتزی به زندگیش نگاه کرده اما باز تاکید کرده که بداعه و بی ویرایش و واسه دل خودش نوشته و ارزش بازنشر نداره، اما به حدی داخلش نکات جالب داره که من کپی کردم و بازنشرش،میکنم. نکته کلی؛ کاملا سرنخ داده و ناخواسته لو داده که چطوری تونسته در آثارش پیشگویی کنه. البته این متن پیش، از اینکه نویسنده بشه، نوشته شده ولی گویای این حقیقته که نویسنده از کودکی کلی با آدمهای دیگه تفاوت داشته و...... مژگان احمدی، موقر......
عالی و جالب