اپیزود سیاوش یا سوگند 

                       


 

 

ﺳﺎﮎ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷﺶ ﺳنگینی  ﻣﯿﮑﺮﺩ، ،ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌های چوبی گاه سکوت را جر میداد و با هر صدا بر سرعت قدم های ضربدری‌اش افزوده میگشت. شعله های آتش به سرعت قد میکشیدند و از چهار کُنج خانه بالا میرفتند ، پیرمرد به‍ ابتدای کوچه ی خاکی و قدیمی اش رسید ، کنار تیرچراغ برق چوبی و کَج ایستاد ، دستش را ستون بر تیرچراغ گذاشت، خم شد و چند سُلفه‌ی عمیق سرداد ، شعله های آتش دیگر به پشت بام خانه‌ی قدیمی رسیده و لوجَنَک سقف را فتح کرده بود و آنچنان شعله ها زبانه میکشید که گویی بر آسمانِ نیمه شب اسفندماه چنگ میزند .

دیگر آتش آنچنان پُررنگ شده بود که از هرکجای محله‌‌ی قدیمی ضرب• (امین الضرب_نام محله ای در شهرهای شمالی•) میتوانستند آنرا ببینند . عده ای با نگرانی و دستپاچگی به سمت صحنه ی حادثه شتابان شدند و از کنار پیرمرد گذشتند و ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧﭙلش را ﺯﯾﺮ ﭘﺎی ﻟﮕﺪ ﻣﺎل کردند پیرمرد دستی به ریش بلندش کشید و لبخندی محو در نگاهش موج زد ، لبخندی پلید و زشت بر لبانش نشست . لبخندی که همچون شعله های بیرحم آتش هرلحظه عمیق‌تر و قوی‌تر میشد . پیرمرد روی به آتش ایستاده بود و شعله‌های سَرکِش آتش در نگاهش موج میزد. پیرمرد یک دو جین کتاب قدیمی زده بود زیر بغلش. همان کتابهایی که یک عُمر بروی تاخچه‌ی همان خانه‌ی چوبی خاک خورده بود . همان‌هایی که هرگز نخوانده بودشان. پیرمرد عصایش را تکیه بر تیرچراغ زد آنگاه یک به یک بر کتابهایش بوسه‌ای زد و آنها را درون ساک بزرگش گذاشت. دستانش را روی به آسمان بلند کرد و زیرلب چیزهایی زمزمه کرد. گویی درحال سپاسگذاری از خدایش بود .. همان خداوندی که با معیارهای کورکورانه و متعصبش میشناخت . همان خداوندی که یک عمر بنامش هرچه خواسته بود کرده بود. سپس دستی بر محاسن و ریش های بلندش کشید و عصابه دست ساکش را به کول گرفت تا لنگ لنگان از برابر جنایتی شنیع عبور کند. او ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻭ ﮐﻤﺪ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﯿﺪ .

درون خانه‌ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ سوگند ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺑﯽ ﺍﻣﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻭﺭﺍﯼ ﻻﯾﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ نام ﭘﺪﺭش ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻋﺠﺰ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ریسمان طنابﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪ .... ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﺯﺑﺎﻧﺶ لال شد .... ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻏﻮﺵ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﻭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯿﺴﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﭘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻤﺮﮐﺰﯼ را از وی ربوده بود. او ﺑﺎ ﭼﺸ‍مانی بُغض آلود غرق اندوه با ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﮕﯽ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻗﯿﺪ طناب ها ﻣﯿﮕﺸﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩﻃﻠﺒﯽ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﻭ ﮐﯿﻨﻪ‌ی او ﻭﯼ ﻧﯿﺰ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻏﻮﺷﺶ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﺭﺳﺎﻧﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﻬﺮﺵ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ هرﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﮕﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﺩ ... ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺩﺳﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽ ، ﺩﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ،ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ سوگند ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺗﺒﺨﯿﺭ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﻥ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﻫﻢ ﺑﻮﯼ ﻏﺴﺎﻟﺨﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ‌ب‍ﮔﯿﺮﺩ و ملتمسانه سرش را بسمت درب بسته‌ی اتاق چرخانده و لحظات را به کُندی به انتظار مانده تا بلکه پدر پیرش با عصای چوبی و ریش بلندش لنگ لنگان درب را بگشاید و به کمکش بیاید. ....

.


 

چند سال قبل ....

ﺁﻥ ﺷﺐ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ دومین ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻌﺎﻓﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﻋﯿﻨﮏ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺬﺭایی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ، ﺁﻣﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ : ‏«سیاوش پسرم ، ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻗﺘﻪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﻤﺶ !.

ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﯾﻦ ﻟﻮﺱ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻃﻮﺍﺭ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﮐﻨﺎﺭ . ﺗﻤﻮﻣﺶ ﮐﻦ . ﺁﺩﻡ ﺷﻮ . سیاوش ﻣَرﺩ ﺑﺎﺵ .

ﺩﺭ مقابل فرزندش ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺪﺭ ! ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ،ﻣﻨﻮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭﯼِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻪ. پدر ﻣﻦ ﺍﺩﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﯾﺎﺭﻡ . ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ .

ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻀﻼﺕ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﻨﻘﺒﺾ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻏﻀﺐ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺧﺮﻓﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺗَوَﻫُم‍ِﻪ، ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺗَوَﻫُﻢ !! از خَشمِ خداوند بترس ، آتش جهنم رو به جون نخر ، از برادرهای دیگه ات یاد بگیر. تو هم مثل اونا باید سروسامان بگیری ، چه معنایی داره که کُنج خونه وَرِ دل پدر پیرت نشستی. مگه تو مَرد نیستی؟ پس لشتو پاشو برو بیرون از خونه و یه کاری واسه خودت مهیا کن. پسرکه‌ی اَلدَنگ نه نماز میخونی نه روزه میگیری ، نه تکلیف شرعی میفهمی چیه ، نه آبرو شرافت سرت میشه .ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﯽ ﮔﻤﺸﻮ ﮔﻮﺭﺕ ﺭﻭ ﮔﻢ ﮐﻦ . ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺣﯿﺜﯿﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ.( ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ) ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﻣﯿﺸﺪﯼ ﯾﺎ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ،ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ،ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺠﺰ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻨﺤﺮﻓﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ . ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﭼﯽ ﺑﺪﻡ؟

ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﻨﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺗﺤﻤﻠﻢ ﮐﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽﺭﻡ ، ﻣﯽ ﺭﻡ ﺟﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺸﻨﺎﺳﻪ ‏»

ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﺳﺪ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺷﺐ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻋﺎﺩﯼ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ‏« ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ،ﻣﺸﮑﻞ ﻻﯾﻨﺤﻞ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯼ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺪ ؟ﻧﻘﺎﺏ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺻﺤﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻘﺸﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؟ ﻣﻐﺰ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﮏ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺳﯿﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﮔﻢ ﺷﺪ. سیاوش در بیست سالگی از خانه‌ی امن و پدری اش رانده شد ، گویی که در سکوت فصل جدیدی در طالع‌اش خوانده شد.

روزهای نخست خارج از خانه‌ی پدری سخت‌تر از آوارگی در غربت بود اما هرچه بود از تحقیرهای پدر راحت بود ، ماه‌های سخت و دشوار گذشتند و روزهای سخت‌تر آمدند ، در اوج درماندگی سیاوش ساکت ماند تا بلکه خدا نیز حرفی برای گفتن داشته باشد ، و به یکباره روزنه‌ای از پرتو نور در دل سیاهی تابید و به همان سرعت که روزهای سخت و سرد آمده بودند رفتند و جایشان را به خوش‌بختی های کم‌عمق ولی ممتد سپردند و سیاوش طی ده سال قدم به قدم پله های رسیدن به آرزوی همیشگی اش را پیمود تا همانی شود که میپنداشت.....

(تغییر جنسیت) 

 


     اپیزود    دوم              


اپیزود دوم (یک‌روز‌معمولی) 

در گردش پُر رمز و راز روزگار سوگند(سیاوش) به پیچِ پر شیب و تنده سی سالگیش نزدیک میشود و به لطفِ چرخش پُرتکرار عقربه‌های کوتاه و بلندِ ساعت گرد شهرداری، زمان به پیش میرود .سوگند ثابت قدم و پابرجاست هنوز ، اما ردّ پای جَبر طبیعت و زخم های روزگاری بد و مردمانی ناسازگار بر جسم و روحش پیداست .

غم انگیز بود که خیابان پر بود از قرارهایی که، یکی نیامده بود،

یکی بی قرار و دلشکسته، برگشته بود! اندوه دخترک اما از جنس سوم بود او با هیچ کس هیچ کجای این شهر هیچگاه قراری نداشته. 

سوگند همیشه با افکاری عجیب دست به گریبان است و اسیر تخیلات فانتزی خاص خودش است مثلا در باور او شهر همواره در حاشیه سردتر است

یا که مثلا مسیر آسفالت خیابان‌ به تنِ خاکیِ کوچه‌‌شان فَخر میفروشد

یا اینکه تمام بیوه های شهر موههایشان سیاه و سفید است و در بلاتکلیفی بسر میبرند اما اگر رنگ مویشان را شرابی کنند بخت‌شان بلند و تکلیفشان روشن میشود. 

. تقویم چهاربرگ بروی دیوار به نقطه‌ی قرینه میرسد . آخرین روز شهریور ماه فرا میرسد ، سوگند سوار بر کفشهای شیک و پاشنه دارش بلندتر از بلند بچشم میرسد ، مانتوی جلوی بازش عطر نو و رنگ تازگی دارد، هرچند نسیه و اقساط است اما بقول خودش ،آدم خوش حساب ،شریکِ مال دیگران است . . 

او از اتاق کوچک و اجاره‌ای خود بیرون آمد و از خانه‌ی کلنگی خارج شد ، درون کوچه در اخرین روز تابستان سی سالگیش ایستاد و مات و مبهوت خیره به تنِ خاکی کوچه به فکر فرو ریخت. و ناگزیر خاطرات کودکی یک به یک از پیش چشمان نافضش رژه رفتند که از صدای پارس‌ِ سگِ همسایه ریسمان افکارش گسسته شده و خاطرات نیمه‌کاره از خیالش متواری میشوند.

در این هنگام همسایه‌ی سوگند بناو داوود نیز از درب خانه ‌ی کلنگی خارج میشود و در حالیکه نگاهش را به زمین دوخته و مانند همیشه بیش از حد محفوظ‌به حیاست با خجالت و صدایی آرام : 

–سلام یعنی خداحافظ خانم سوگند 

   سوگند با شوخ‌طبعی و صدای دورگه‌ و لحن لات‌منشانه‌اش : 

_داوود این چه وضعشه ؟ مارو مَچَل کردی ؟ یعنی چی که سلام ، خداحافظ؟ تکلیف منو روشن کن تا بفهمم داری میری یا داری میای ؟ من گیج شدم داوود . ای بابااا عجب گیری افتادیمااا... مگه شلوارت رو پشت و رو یا برعکس پوشیدی که اینطوری حرف میزنی؟   

داوود که باز طبق همیشه از لحن جدی سوگند گیج شده ، نمیداند که سوگند شوخی میکند یاکه جدی با وی حرف میزند!... با سردرگُمی شلوارش را وَرانداز میکند و با صدای لرزان و مُرَدَد ؛ 

 – نه بخدا قصد توهین یا بی احترامی خدمتتون نداشتم ، چون شمارو یهو دیدم گفتم سلام عرض کنم اما چون دیدم شما هم مث خودم دارید میرید بیرون گفتم خدمتتون خداحافظی عرض کنم ، در ضمن هم ، نخیر خانم سوگند. شلوارم رو برعکس نپوشیدم، منو گیج کردید نمیفهمم چرا چنین تصوری کردید ، مدل شلوارم همینجوریه . باور کنید برعکس و یا پشتو‌رو تن نکردمش. 

سوگند که خنده‌اش را موزیانه مخفی کرده ، کمانِ ابروهای نازکش را بالا میدهد و؛ 

_آخه میگن که یه یارویی شلوارش رو پشت و رو و برعکس پوشیده بوده و وقتی که داشته میرفته انگاری داشته می‌اومده و بلعکس ، هروقتی داشته می‌اومده انگاری داشته میرفته و واسه همین هرکی رو میدیده میگفته سلام‌خداحافظ خخخخ (سپس قهقهه‌ی خنده‌ی بلندش تا آنطرف عرض باریک رودخانه‌ی زر میرود ) 

سوگند در چند قدمی که تا سر محله‌ی ساغر باقی‌ست با او همقدم میشود و میگوید؛ 

–داوود میخوای یه پیشنهادی بهت بدم که توی زندگی بدردت بخوره!؟..

_چه پیشنهادی خانم سوگند؟

–نترس داوود جان چرا سرخ شدی؟ نمیخوام ازت خواستگاری کنم که ، میخوام بهت بگم از این به بعد هرکی ازت پرسید که اسمت چیه؟ تو نگو داوود

_خب پس چی بگم؟ 

–بگو دیوید  

سوگند اینرا میگوید و سپس نگاهی به آسمان میدوزد و آهی از ته دل میکشد و طبق معمول بسم‌الله زیر لب گفته و راهیِ سرنوشتش میشود.

   داوود عمیقا بفکر فرو میرود و هیچ دلیل و ربطی برای عنوان نمودن چنین مطلبی نمیابد و از اینکه سوگند اینچنین بی مقدمه نظرش را گفت و رفت حس خوبی به وی دست میدهد و نسبت به سوگند بیش از پیش احساس دلدادگی و صمیمیت میکند.

   در سوی دیگر اما قدمهای ظریف و زنانه‌‌ی سوگند بروی سنگفرش خیابان توجه‌ی رهگذران را جلب میکند و یک به یک نگاههای پیر و جوان ، غریب و نانجیب ، به تق و توقِ صدای پاشنه‌ های بلندش دوخته میشود. پیاده رو کمی شلوغ تر از معمول است ،سوگند از کوچه پس کوچه‌هایِ به هم‌گره خورده‌ی شهر میگذرد و بی اعتنا به متلکهای پرتکرار به مسیرش ادامه میدهد تا از محله‌ی ساغر به بازارچه ی قدیمی ای که پُر از دکه‌های قدو نیم قد چوبی‌ست میرسد ، به سراغ کافه‌ی دودگرفته و شلوغی میرود ،همان کافه که در روزگاری نه چندان دور با شکل و شمایل و جنسیتی متفاوت و با پوشش پسرانه در آن آمد و رفت میکرد و پاتوق او محسوب میشد. اینک نیز چیزی عوض نشده و سوگند بی اعتنا به تفاوت جنسیتی اش با تمامی مشتری‌های درون کافه به آنجا میرود و در پوشش زنانه‌ و غالب شخصیتی‌اش آنچنان راحت و خوشبخت بنظر میرسد که حتی چشم حسود روزگار نیز به وی دوخته شده.

سوگند وارد کافه میشود، کافه‌ای باریک و بلند ، که در دو سوی آن ردیف هایی از میز و نیمکت‌های چوبی و زهوار دَر رفته چیدمان شده و قلیان‌های شیشه‌ای در یک خط فرضی به صف ایستاده‌اند و صدای قُل‌قُل و جوش و خروش آب درون شیشه‌ی قلیان به یکدیگر پیچیده‌اند، سوگند را همگان در بازارچه‌ی چوبی میشناسند و هرکس بنحوی هویت جدید و اصلی او را پذیرفته‌ است سوگند خوش‌مَشرِب و زبان‌باز تر از آن است که بگذارد کسی در پاتوقش به وی متلک بگوید و خودش آنچنان دست‌پیش را گرفته که قاب سبقت را از همگان می‌رباید. از نظر برخی او بیش‌از حد تحمل زیباست و آن حجم غلیظ از آرایش بر چهره‌ی شاداب و سرخوشش به او درخشش خیره‌کننده ای میدهد که حتی از فرسنگ ها دورتر نیز توجه‌ی کلاغ‌ها را به خود جلب میکند حال چه برسد به انسان‌ها. لایه‌ای ضخیم از دود قلیان‌ها و ترکیب عطر‌های دوسیب و نعناع بر فضای کافه جولان میدهد ، صاحب کافه در ضلع روبرو پشت پیشخوان و کنار سوت سماور با لُنگی قرمز به گردن و عَرقگیر نازک و سفیدی بر تن ایستاده و به تقلید از رسوم زورخانه‌ای آونگی فلزی و زنگ‌دار بالای سرش آویخته و به نُدرت زنگ آونگ را بصدا در می‌آورد مگر آنکه به حُرمت سیبیل کلفت‌های محله و یا پیر و ریش سفیدان بازارچه و برای عرض ادب و ارادت بهنگام ورودشان به کافه و لحظه‌ی سلام و علیک با دستش ضربی به آونگ میزند تا صدای منحصربفرد ناقوس مانندش فضا را تسخیر کند تا حُرمتگذاری و ارادتمندی خاصش را به این نحو بیان کرده باشد. اما در این بین از رویِ شوخطبعی و محبتی که به سوگند دارد هرگاه با دیدنش آونگ را بصدا در می اورد تا شاید بدین‌ترتیب به برخی از تازه واردها که سوگند را نمیشناسند بفهماند که او نورچشمی و عزیز کافه است تا مبادا کسی نظر بد و یا فکر کجی به وی داشته باشد. 

 اینک هم صاحب کافه که از ورود سوگند آگاه شده به رسم رفاقت و ارادتی خاص و دوطرفه که طی سالیان اخیر بینشان برقرار گشته ضربی به آونگ میزند و صدای دلنوازش در محیط منعکس میشود همزمان لبخندی بر چهره‌ی سوگند مینشیند. 

سوگند پس از نگاه پُرعِـشوِه‌اش خنده اش را پشت اخم های به هم‌گره خورده ای پنهان نموده و با صدایی بَم تر از معمول میگوید؛ 

 سام‌و علیک آق خلیل  

خلیل که بخوبی از شوخ طبعی سوگند آگاه‌ست و قصد ندارد که برابرش کم بیاورد پاسخ میدهد؛ 

عام و علیک مشتی  

سوگند طبق معمول عادت به کَل‌کَل‌های دوستانه و لات منشانه با وی دارد در پاسخ میگوید ؛

_ اولا که مشتی خودتی. دوما که مشتی توی مشهده. سوما که مشتی گُنبدش از طلاست چهارما که مشتی سرش گِرده ، پنجما که مشتی دوسمتش مناره داره ششما که مناره‌های همیشه شق مونده و دسته بلنده... بازم بگم یا بسه؟ این همه حرف معنادار و متلک رو چطو تنهایی خوردی؟ چطو میخوای هضمش کنی ، میخوای چندتاش رو بپیچم ببری؟ 

خلیل که خنده‌اش را پشت سبیل‌های پر پشتش پنهان نموده میگوید:

_ آخه تو پس کِی میخوای آدم بشی ها؟ پینی‌کی‌یو توی بیست و چهار قسمت آدم شد ولی تو سی سال داری هنوز آدم نشدی! چای کوچیک میخوری یا بزرگ؟  

 سوگند با طعنه و لحنی کنایه‌آمیز با عشوه‌ای طنزآلود پاسخ میدهد؛

 والا من که خودم از چیزای بزرگ خوشم میاد ولی خب همیشه اولش که کوچیکه بعد یواش یواش بزرگ میشه ، مگه نه آق تیمور؟ تیمور که شدیدا محو در حل کردن جدول یک مجله شده و اصلا نمیداند که بحث در چه موضوعی‌ست ، سری به مفهوم تایید تکان میدهد و میگوید : 

_بله فرمایش شما متینه .

سوگند هم با شیطنت و زیرکانه از حواس‌پرتی تیمور سوء استفاده کرده و او را دست می‌اندازد و میپرسد؛ 

_آق تیمور شما میخوری یا میزاری بزرگ شه؟ میتونی بزاری لای پات بچه شتر شه!.   

مجددا تیمور سری به مفهوم تایید تکان میدهد و زیر لب میگوید؛

  بله بله حق با شماست کاملا فرمایشتون متینه.

  سپس انفجار خنده‌ی مشتریان داخل کافه که تا ده حجره آنسوتر فضا را میشکافد...

 

 





 

 

اپیزود پایان     

 

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ،ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ،ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﺎ دﺳﺘﺎﻥ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ ، ﮐﻪ پسرش ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺩﺭ ﺧﻠﻘﺖ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ،ﺑﺎ ﻫﻮﺭﻣﻮﻥ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﻭﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺭﮔﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺪﺭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﻼﻣﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﺮﯾﺒﻪﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ .

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﻫﺮ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑَﺮﺯَﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ زیرچشمی و موزیانه به اطرافش نظری بدبینانه می‌انداخت تا واکنش جدید اطرافیان و اهالی محل را رسد کند ، او در خیالات و افکاری بیمارگونه اسیر بود و میپنداشت هرکجای رشت در هر راه و بیراه مردم مشغول مضحکه کردنش هستند و هر چه را میدید و میشنید به بدبینانه‌ترین حالت ممکن تعبیر مینمود و وجود سوگند را لکه‌ی ننگی بر شرافتش میدید او ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﻫﺎ ﻭ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ را در ﺳﺮﺵ به ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺻﻮﺭ ﺍﺳﺮﺍﻓﯿﻞ میﺷﻨﯿﺪ ﻭ یک صبح که از خواب برخواست تصمیمش را گرفت و ﻣﺼﺮّ گشت ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ چنین لکه‌ی ننگی را از روزگارش پاک کند و صداهای منفی و خند‌های تمسخر انگیز و تمام پچ پچ هایی که در سرش میچرخیدند ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﺪ .

ﭘﺮﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﯿﺮﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭﯼ ﺗﻦ ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﯼ سوگند ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺪﺍﺧﺖ . قطرات اشکی ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ سوگند ﺭﻭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﻋﻄﺶ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﭘﺪﺭ ، ﯾﺎ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺧﺸﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ . ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ .

ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺴﺎﻥ ﻣﻦ ،ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﻨﻨﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ،ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻗﻔﺲ ﺟﺴﻢ ﻧﺎﻫﻤﺎﻫﻨﮕﺶ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﭼﺸﯿﺪ . ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ یا بلکه شاید من روح یک دختر بی پناه بودم که در کالبدی اشتباهی حلول یافته بود ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺷﺖ .

ﺍﯾﻦ ﺟﻬﻨﻢ،ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .

ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭘﻠﮑﻬﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ .

سوگند ﺩﺭ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﺵ ، ﺩﻭﺩﯼ ﻏﻠﯿﻆ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﻮﺫﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ محله‌ی ضرب ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ آن ﺧﺎﻧﻪ ﺧﯿﺰ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻧﺪ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻼﻏﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ، ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﮐﺶ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻮ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ،ﺭﺍ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﭘﺮ ﺑﻐﺾ سوگند ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﻫﺠﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻧﯿﺶ ﻧﮕﺎههای ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﺸﺴﺖ .


فردایش     سمت پارک ملت    ساعت  14:30 

گوشه موههایش سوخته  کفشهای سفید و پاشنه بلندش را در دست گرفته تا بتواند  سریع تر  به دنبال پسرکی مزاحم بدوَد  ،   او عاقبت از تعقیب و گریز خسته میشود 

نفس نفس زنان ،   به درختی تکیه میدهد و میگوید؛ 

پسرک قامپت...دوزاری،    چه سریع مث میگ میگگگگ  فرار کرد..به شما هم میشه گفت  مرد؟   والا  منم زمانی  مرد  بودم،  اگه متلک میگفتم وا میستادم چوبش رو میخوردم بعد میرفتم ،    نه اینکه  یه دور کامل محیط پارک رو دو ماراتون  بدووم ... والله ههه  

به من میگه ؛  سوسن خانم کفشاش سفید باشه....   

زکی....   زمان ما فقط سیندرلا  کفشش سفید بود  ولی فقط یکیش بود .... زمونه عوض شده بخداااا...        

اصلا  همچینم بد نگفتش  چطوره بجای   "سوگند"  از این به بعد اسمم رو بگم  سوسن؟   بد نیستااا!... 


                          نویسنده ؛  شهروز براری صیقلانی    #شین_براری