بداهه و بدون ویرایش مینویسم ، اما صادقانه . 
( عجیب ولی واقعی )

گاهی  فرجام کار بر وفق مراد  رقم نمیخورد. 
گاهی یک عمر میدوی ، از همگان پیشتر و بهتری ، اما گویی کسی جایی ، تقدیر را طور دیگر رقم خواهد زد تا شگفت آفرینی کند در صحنه ی یکتای هنرمندی خویش . 
گاهی کیفیت و کمیت ، پشتکار ، تداوم و استقامت در مسیر. و فاکتور های دیگر ، همه و همه در کناز هم ، برای پیروزی کافی نیست،  مادامی که بالاسری نخواهد .....
اکنون می‌گویم منظورم چیست 

 
یک جوان سی و هفت ساله  هستم و از   تلاش های  وقفه اموزش پرورش کشور عزیزم ایران قدردانی میکنم . زیرا  مملو از مغزشویی و تزریق عقاید و خرافه و تحمیل  ایدئولوژی  و تعصبات بود که حتی خودش نیز نفهمید که چه بر سر سرمایه های این سرزمین آورد و  متولدین دهه شصت را  چگونه سوزاند و تباه کرد . 
من از آن دسته دانش آموزان بودم که روز نخست در اول مهرماه در هفت سالگی ، درون کلاس با مشاهده سطح تدریس و سطح معلومات داتش آموزان همکلاسی ام ، پی به حقیقتی تلخ برده و کاشف بعمل آوردم که  چند سال اخیر  سرم کلاه گشادی رفته است . زیرا به باور خام من در هفت سالگی ، همگان می بایست همانند خودم حروف الفبا را از بر حفظ باشند و سخت ترین واژگان را به راحتی بنویسند و در ریاضی نیز  چهار عمل اصلی ضرب،  تقسیم و جمع و تفریق را بدانند،    
آما ظاهرا فریب خورده بودم ، بعبارتی دیگر می‌توان  اینگونه شرح داد که پدر مرحومم از پنج سالگی آنچنان  به ما مشق شب و درس فارسی و ریاضی داده بود که تک تک روزهای کودکی ام را تباه کرده باشد ، او بسیار سختگیر بود ، و من تا آن لحظه در اولین روز از مدرسه در هفت سالکی  به او ایمان راسخ داشتم  ، زیرا او گفته بود که تمام کودکان همسن و سال من  در اولین روز از کلاس اول دبستان،  تمام فارسی و ریاضی را بلد بوده و حتی ممکن است برخی حروف لاتین و انگلیسی را هم تا حدودی بدانند ، و من تک تک شب های پیش از  ورود به مدرسه را با عذاب وجدان به خواب میرفتم  زیرا می‌پنداشت که کم‌کاری کرده ام که حروف  A B C D E F G H ......  را  تا آخر یاد نگرفته ام .  
ولی زهی خیال باطل . تمام حرفهای پدرم برای فریب من بود . آن لحظه در ساعات نخست از اول مهرماه ،  از پنجره کلاس به حیاط نگاه کردم ، احساس می‌کردم سرم کلاه رفته ، گویی از درون آتشفشان بودم و درون افکارم زلزله ای به مقیاس  چندین ریشتر  بوقوع پیوسته باشد ،  احتمالا چهره ام از شدت خشم ، سرخ و بر افروخته شده بود ،   افکار آزاردهنده ای به سرعت نور از ذهنم می‌گذشت،   نگاهم به نقطه ای نامعلوم از لکه های دیوار کلاس ، عمیقا به فکر فرو رفتم ، گویی در دره ای از ناباوری ها سقوط کرده باشم ،  واقعا تصورش را هم نمیکردم که پدرم چنین ناتو و ناقلا از آب در بیاید ،  خب من حتی نتوانستم یک روز خوش را در پنج و شش سالگی مانند کودکان دیکر  به بازی کردن سپری کنم  بلکه فقط تحت فشار و استرس بودم زیرا پدر هر شب به خانه بار میگشت و مشق هایم را نگاه میکرد.  دیکته میگفت یا جدول ضرب می‌پرسید.   آنگاه مجدد سرمشق جدیدی برایم می‌نوشت تا فردا چندین صفحه با خط خوش و ریز با مداد های کوچکم بر سطر سطر خطوط موازی دفترهای شیره ای رنگ (کاهی رنگ)  بنویسم  ، [ خب البته از حق نگذریم که تمام آن دوسال را ، جمعه به جمعه از نوشتن مشق و درس پس دادن معاف بودم . ] 
آن روز در اول مهرماه ،  بند افکارم با صدای معلم پاره شد ، نگاهم را به منظره بیرون و حیاط دوختم ، پدرم را با آن سیبیل هایش در میان انبوه مادران دیگر می‌توانستم براحتی تشخیص دهم .  او نیز خیره بود به من ، لبخند نامحسوسی بر لب داشت  و خودش خوب میدانست که دستش رو شده و من پی برده ام که او کلک مرغابی زده ، شاید هم بقول خودش (کلک رشتی) . به هر حال توفیقی برایم نداشت . آنروز گذشت و ماه بعد  حین بررسی مشق هایم توسط معلم ، او نگاهش شوکه و حیرت زده ماند ، پیوسته سر و ته دفتر مشقم را باز و بسته میکرد.  چند ورقی پیش میرفت و مجدد دفتر را از آن سوی دیگر باز میکرد ، او آنقدر این کار را کرد که خودش نیز گیج شد ‌ . 
سپس به تلخی گفت که " براری ، حتما فردا به پدرت بگو تشریف بیاره مدرسه ، تا من تکلیف خودم رو باهاش روشن کنم .....

پدر فردا آمد،  و معلم از پدرم پرسید : 
آیا این دفتر مشق ، متعلق به دخترتان یا فرزند دیگرتان است؟ 
پدر گفت " خیر . برای شهروز است.
معلم پرسید :  پس چرا از وقتی به او دو صفحه مشق داده ام تا از سرمشق حرف اول الفبا یعنی *الف*  بنویسد ،   او فردایش این دفتر را به سر کلاس آورده؟...
پدر با سردرگمی نگاهی به دفتر انداخت و پرسش را با پرسشی دیگر پاسخ داد  و گفت : 
خب مگه این دفتر چه مشکلی داره ؟  
معلم نگاهی به مدیر انداخت و نفس عمیقی کشید و گفت : 
من تازه دو صفحه مشق به دانش آموزم  دادم و تکلیف شب گفتم ، اما این دفتر ورق سفیدی نداره،   دو صفحه نخست  رو عین تکلیفش به درستی نوشته *الف*  ، ولی باقی دفتر  تمامی ۳۸ صفحه باقیمانده  با خط نستعلیق و ریز  از شاهنامه و رستم و سهراب و ذال مشق نوشته و یکی در میان جمع و تفریق ، تقسیم و ضرب ، اون وسط حتی حروف انگلیسی هم مشق نوشته بود ، و حتی شعر های آخر کتاب رو از خوشا به حالت ای روستایی ، چه شاد و خرم ، چه باصفایی ..... تا صد دانه یاقوت،  دسته به دسته ، با نظم و ترتیب یکجا نشسته....  (در این لحظه ناظم نیز وارد دفتر مدرسه شد ) و نوش دارویی و بعد مرگ سهراب آمدی" خلاصه سرگیجه گرفتم وقتی به این اش شعله قلمکار درون دفتر مشق نگاه کردم ، این چه وضعشه... یا من معلمم ، یا که خودتان به فرزندتان درس بدهید . من نمی تونم اینطوری تدریس کنم ....  

خلاصه پدرم نگاهی به من ، و من نگاهی به مدیر ، مدیر نگاهی به درب خروجی ، و ....عاقبت پدر نگاهی معنادار به دفتر مشق دوخت ، و گفت : 
کاملا صحیح میفرمایید ، حق با شماست آقای معلم . حرف حساب ، جواب نداره ،  چشم .  رعایت میشه از این پس.  پسرم قول میده که از این به بعد ....
معلم وسط حرف پدر شد و گفت: 
 نخیرررر آقااااا، . .. این طفل معصوم که گناهی نداره،  تقصیری نداره ، مشکل خود شخص شمایید آقای محترم....  مگه میشه در قبال دو برگ مشق شب که من تکلیف کردم ، یک دفتر مشق چهل برگی تمام بشه.... ؟...!...

خلاصه آنروز گذشت و پدر باز کلک مرغابی زد ، (بقول خودش شاید کلک رشتی) 
او دو دفتر همزمان برای مشق در نظر گرفته بود تا مبادا درون دفتر مشق مربوط به مدرسه،  رد پای مشق های خودسرانه ی او برجای بماند و دستش رو شود ........


چند سال بعد...‌‌

[وقوع تراژدی] 
کلاس پنجم بودم و در حادثه ای تلخ دچار یک بحران شده بودم ، امتحان کتبی کلاسی را بطور بی سابقه ای از سر گذرانده بودم و بعد از تحویل برگه امتحان و تصیح کردن معلم و مشخص شدن نمره ی  امتحانم ، می بایست طبق روال معمول ، برگه را به منزل آورده و پدر زیرش امضا می نمود و مجدد می‌بردم تا معلم ببیند و برایش مستند شود که تک تک اولیا دانش آموزان از نمرات فرزندانشان مطلع هستند . 
در این هنگام من سخت ترین بن بست روزگارم رسیده بودم ، زیرا به هیچ وجه منع الوجوه قادر نبودم آن نمره و رسوایی بزرگ را برای پدرم اکران نمایم ، پس چگونه از او امضا بگیرم ؟.... 
چندین گزینه مزخرف و مسخره به ذهنم رسید ،یکی از دیگری مضحک تر و ناکارآمد،   نمی‌دانستم چه کنم با این لکه ننگ بزرگ .... 
ای کاش زلزله از رخ می‌داد و سقف مدرسه فرو میریخت تا نیاز نباشد شنبه برگه را امضا شده به سر کلاس ببرم .... ای کاش خانم معلم بین مسیر بازگشت به منزل دچار .....   نه.... این انصاف نیست.  خب خدا کند لااقل دچار سانحه کوچکی شود و فقط قوه حافظه اش پاک شود و دیگر شنبه یادش نماند تا برگه ها را چک کند .... 
خدایا ، خداوندا ، این چه آزمون الهی سختی است که دچارش شده ام . 
حین بازگشت سمت محله ضرب و  روی پل کوچک و چوبی که رسیدم ، مکثی کردم.  به جریان شدید آب رودخانه ی ژر  خیره ماندم ، گویی طغیان کرده باشد ، گویی در خشمناک ترین حالت خود  سوی ارتفاعات پست  جاری شده باشد ، گویی نافرمان شده.  شاید بهتر است اصلا  امروز به خانه باز  نگردم ... 
خدایا خداوندا کمکم  کن....  
( به درماندگی که می‌رسد  یک پسربچه ی جاهل و بی خرد ، دست به دامان خرافات می‌شود اینک]
 بهتر است بروم و نذر کنم بقعه  امامزاده پابوزگره‌  یا که نه.‌‌...  امام زاده آغوزدار‌   بهتر است؟...  نه.... گمان نکنم به فوریت حاجت دهد ‌ اللخصوص که فردا جمعه است و تعطیل .   چه میگویم من؟... این چه افکاری ست که دست به گریبانش شدم....  !؟...  هیچ نمیدانم ، ای کاش معجزه ای شود و پدر بی آنکه نمره روی برگه را نگاه کرده باشد ، مانند شخصی که افسون شده ، بیاید و یک امضا زیر نمره پای برگه امتحانی بندازد و قائله ختم به خیر شود .... 

ساعاتی بعد ....
(چشم انتظار معجزه، لحظات آرام و لنگ لنگان از برابرم می‌گذرند) 

شب میشود . صبح میشود ‌ روز جمعه تمام . و شنبه درون کلاس درس ، به وقت نشان دادن برگه ها به معلم : 
در تصمیمی ناگهانی و از سر درماندگی ، عجولانه و مخفیانه با خودکار آبی و جوهر پس داده بیک ، جای پدر ، امضا زدم زیر برگه را .....


معلم دید و متوجه نشد.   بعبارتی اصلا به برگه من توجه نکرد . طبق روال معمول که برگه ی مرا نگاه و دقت نمی‌کند،  آمد و رفت . 

حالا تازه مشکل آغاز شد ‌.‌‌
اکنون با این جسد که بروی دستانم مانده چه کنم؟... چگونه از شر این برگه لعنتی راحت شوم ... 
نمیدانم چگونه بگویم برایتان ، اما بطور خلاصه و مفید : 
برگه را مچاله کردم در مسیر بازگشت سمت خانه ، درون خانه ای مخروبه و متروک انداختم،  
و جای آنکه مشکل تمام شود ، تازه مشکلی به مشکلاتم اضافه شد 
زیرا تک تک روزها و شب های آن سال تحصیلی ، در وسواس فکری و هجوم استرس و اضطراب ، همش نگران ان بودم که مبادا حین عبور پدر از کنار آن خانه متروکه،  ناگهان نسیمی، بادی ، بورانی ، وزیدن بگیرد و برگه را جلوی پای پدر بیاندازد و این رسوایی بزرگ افشا شود‌..... 
آن روزها،  هفته ها ، ماه ها  تمامش شکل لکه سیاهی بر روح و روانم خراش هایی به یادگار گذاشته....
اما نکته اصلی ماجرا این حقیقت تلخ و باور نکردنی است که اگر بگویم،  شما نیز  متعجب خواهید شد ،  فقط امیدوارم قضاوت نکنید ، 

اصل ماجرا این حقیقت تلخ است که آن امتحان را از بیست نمره ،  برای نخستین مرتبه در دوران تحصیلاتم تا آن مقطع ،  بجای نمره بیست ، هجده شده بودم . 
۱۸ 

درحالی‌که اکنون که خوب فکر میکنم ، بعید میبینم که اگر پدر مطلع میشد،  اعتراضی میکرد یا گلایه مند میشد.  
خب چه می توانم بگویم .  افسوس .... 
پدر رفت و من با کوله باری از سختی ها ، بی پشتوانه و غریب ، به تحصیل پرداختم،  ابتدایش تحصیلات دانشگاه را نیمه کاره رها کردم. مجدد بعد وقفه ای دو ساله ، در آزمون کاردانی بلطف شرط معدل‌ ، پذیرفته شدم. سپس برای کارشناسی راهی شیراز شدم . بجای چهار ترم ،  شش ترم خواندم 
آما بی آنکه واحد های کارشناسی را اتمام برسانم ، با کوله باری ار خستگی ها و افسردگی ها و با چوب خطی پر  در قسمت آمور مالی دانشگاه ازاد، 
به شهر خود بازگشتم .... 
سالهای بسیار گذشت و نمیدانم چرا اکنون اینجایم 
درون دانشگاه 
قصد اتمام آنرا دارم. 
حتی خودم هم نمیدانم چه نیرویی است که مرا وادار می‌کند تا کار نیمه کاره ام را به اتمام برسانم . و مدرک لعنتی و به دردنخور‌ دانشگاه آزاد را به دیوار بکوبانم‌.....

 

  حرفهای دلی و صادقانه یک پسرک از شهر خیس . تابستان ۱۴۰۳ شیراز