پشت در نشسته. وقتی میبیند در را باز کردهام، دستهایش را به زانوهایش میگیرد و بلند میشود. چپیه به سرش بسته و ریش ملایی گذاشته. پای لَنگش را توی پاچه شلوار جمع کرده. تعارفش میکنم بیاید تو، عصا زنان تو میآید. غفور گوشهی حیاط، کنار باغچه نشسته. دارد توی چراغ نفت میریزد، وقتی عَبدُک1 را میبیند؛ پیت نفت و قیف را کنار میگذارد، دستهایش را با کهنه پاک میکند، بعد هر دو تا دست عبدُک را توی دستهایش میگیرد و سلام میکند. معلوم نمیشود چقدر توی سرما نشسته؛ حسابی سردش شده. وقتی چراغ را میبرم توی اتاق، فوری خودش را به چراغ میرساند. عصایش را به دیوار تکیه میدهد و کنار چراغ چندک میزند؛ غفور بالشتی میآورد و پشتش میگذارد. کتری را آب میکنم و روی چراغ میگذارم. غفور هم غذا را آماده میکند، بعد ماهیتابه، سفره و نان را جلوی عبدک میگذارد. میخورد، انگشتانش را هم میلیسد. اول شصت، بعد چهارتای دیگر، اول از دست راستش شروع میکند.
دست از خوردن که میکشد، میگوید:
- شکر، الحمدلله.
بعد از غفور میپرسد: تریاک داری؟
غفور ندارد، از من می پرسد. می گویم:
- به خدا ندارم، همین است که میبینی، نمیدانم شب چکار کنم. این همان پنجی دیشبی است.
فقط نگاهم میکند؛ از آن نگاهها که میدانم ادامه اش فحش است.
حیاط تاریک است. کوچه هم تا کنار دکان شوکت تاریک است. کوچه را تا آخر بالا میروم. خودش پشت پنجره نشسته. یک پنجی میگیرم.
میگویم:
- چاچا2 پنجی هاتم، پنجی نیست؟
میخندد:
- قربانت بروم، خودت که میدانی؟ این دوهزاری های تو هم دو هزاری نیست!
بسته را توی جیبم میگذارم و برمیگردم.
غفور تنها کنار چراغ نشسته. نگاه پرسانی میکنم و میگویم:
- تنها نشسته ای، ناکو3 کجا رفت؟
-رفت وضو بگیرد
- آب میآوردی، همینجا وضو بگیرد.
- خودش بلند شد رفت!
غفور یک تکه از پنجی میکَند و سر سنجاق قفلی میچسباند. بقیهاش را برای بستهای بعدی نگه میدارد. کتری را برمیدارم و یک لیوان چای پُر رنگ برای خودم میریزم، غفور هم میخواهد، برایش میریزم. حب خودم را توی چای ول میدهم. حل که میشود کمی فوتش میکنم و گرماگرم سر میکشم. صدای کِرخ کِرخ دمپاییها که به زمین کشیده میشود، میآید؛ بعد در باز و بسته میشود و عبدک از در تو میآید، آستینهایش را تا آرنج بالا زده. میشیند، صورتش را با لُنگ خشک میکند. همان لُنگ را گوشه اتاق پهن میکند و میگوید:
- قبله کدام طرف است؟
غفور طرف چپِ اتاق را نشان میدهد. دستهایش را کنار گوشهایش میگیرد، بلند ‹‹الله اکبر›› میگوید، بعد دستهایش را به هم جفت میکند و زیر سینهاش میگیرد. خم و راست میشود؛ استخوانهای خشکاش تِقتِق صدا میدهد. نماز که تمام میشود، میآید جلویم؛ کنار چراغ میشیند. نگاهمان توی شعلههای چراغ به هم جفت میشود. غفور میآید کنارمان مینشنید.
غفور می گوید:
- خوب کاری کردی از مُلایی در آمدی،گدایی شرف دارد به مُلایی. تو چی میگی رحمان؟
نگاهش کج میشود طرف غفور، از همان نگاهها که غفور میگوید: «بیم و ترس میدهد!»
بیهوا سر تکان میدهم. اما حرفم را میخورم.
در را که میزنند دل غفور به تاپتاپ میافتد. شبها اصلاً خانه قُرق است. نمیگذارد در را برای هیچکس باز کنم. صبح هم که در میزنند، نمیگذارد. میگوید: «بپرس بعد باز کن. نکند خودشان باشند و ناغافل در را باز کنی»
غفور میگوید:
- برو در را باز کن، بگو من نیستم!
- نَسوار می خواهم.
عَبدُک بسته نَسوار اش را درمیآورد و پرت میکند طرفم. به قاعده چند نخود زیر لبم فرو میکنم. بعد بسته را با کِش میبندم و برمیگردانم. غفور بلند میشود و کتری را از روی چراغ برمیدارد. سه لیوان چای میریزد. نئشه باشد، مهربان و پر حوصله میشود. اما عبدک وقتی نئشه باشد سگتر میشود. الکی اعصابش خراب میشود و فحش میدهد:
-دیوث ،کِرم داری این قد اَنگولش میکنی؟ یه چیز بزار دیگه؟
نگاهش به من است که آهنگهای موبایل غفور را میگردم. یکی یکی بازشان میکنم و میبینم. هنوز آن یکی شروع نشده. یکی دیگر میگذارم بعد قطعش میکنم و میزنم روی یکی دیگر!
چشمهای گود افتادهی عبدک برق میزند. تریاک اثر کرده، از لبهای خشک و چشمهای خواب زدهاش معلوم میشود. کمی خودش را تکان میدهد؛ خِلط سینهاش را زیر قالی تف میکند و تای قالی را بر میگرداند.
مثل دسته بچهها که قطار بازی کنند. همه دُم پیرهن همدیگر را گرفته اند و پشت سر هم میروند. سر صف از مولوی عبدالفتاح شروع میشود، وقتی از حاج رحمت الله، دین محمد و چند پیرمرد میگذرد به چند جوان ریش و سبیلی ختم میشود. معلوم است درهای زیادی را زدهاند و کلی آدم را از توی سوراخهایشان بیرون کشیدهاند. حاج رحمت الله توی تَرک است. چشمهایش پُف کرده و ریشاش نامرتب و بلند شده؛ با آن موقعهایش هیچ فرقی نکرده. حتی از دوران معتادیش هم لاغرتر شده. سر و شکلش شده مثل کریستالیها.
عبدک میگوید:
- این کارا فقط از این رحمت الله بی پدر بر میاد!
غفور میگوید:
- معلوم نیست چه حسابی با رحمت الله دارد، بچگیهایشان با هم بوده اند. اصلاً هر دو با هم مدرسه دینی میرفتند. بعدش عبدک از مدرسه دینی و ملایی بیرون آمد. حالا هم که این شده! اما حاج رحمت الله را ببین، همین پارسال زمین پشت خانهاش را وقف مدرسه دینی کرد.
وقتی به ته کوچه میرسند؛ مولوی عبدالفتاح قدم کند میکند و از نفر بغل دستیاش که حاج رحمت الله است میپرسد:
- این خانه کیه؟ گَجرند4 یا بلوچ؟
حاج رحمت الله زبانش را توی دهانش تاب میدهد. میداند نزدیکیهای غروب ساعتی است که غفور پشت بساط نشسته برای همین می گوید:
- مولوی صاحب، بلوچ اند؛ ولی فکر نکنم الان کسی خانه باشد.
مولوی عبدالفتاح میگوید:
- تا اینجا که آمدهایم بذار این در را هم بزنیم، تا الله چه بخواهد!
خم میشود؛ سنگی بر میدارد و به در می زند.
غفور سرش را بر میگرداند طرفم:
- خوابت میاد؟
بلند میشوم، از سر شیر، کمی آب روی صورتم میپاشم. خنکیام میکند؛ خوشم میآید. در حیاط را باز میکنم، جلوی باد میایستم و باد میخورم. کوچه خلوت است، فقط یک هروئینی رد میشود. به زور سرش را بالا گرفته، چشمهایش نیمه باز است و دائم بسته میشود. راه نمیرود؛ بلکه مثل کورها عصا میزند. به پیچ ته کوچه میرسد؛ بعد پیچ را میپیچد و گم میشود. کمی دیگر توی باد میایستم و برمیگردم. غفور به پهلو روی بالش افتاده. پا را روی پا گذاشته و دارد سیگار میکشد. جلد سیگار را مچاله کرده و توی جا سیگاری انداخته، جا سیگاری تا سَرش پُر از ته سیگار است.
عبدک میگوید:
- نامرد، نشد یک حب تریاک برایم بیاوری؟
غفور ناراحت می شود:
- نمی شد، تو که خودت بهتر میدانی، آنجا تا توی سوراخ کون آدم را میگردند!
عبدک میگوید:
-روزای زندان هیچ نمیگذشت، اگر تریاک نداشتم که دیگه هیچی!
کمی پشت سر و دماغش را میخارد و ادامه میدهد:
- توی زندان برایم روغن چَرس آورده بودند.
غفور میگوید:
- نئشهاش چطور بود؟
عَبدُک میگوید:
- خوب، عالی. معلوم بود از خود کابل آورده بودند!
دهانم خشک شده، زبانم را روی لبهای خشکم میکشم؛ بلند میشوم یک لیوان چای میریزم.
غفور سیگار توی دهانش است؛ جلو در میآید و در را باز میکند. وقتی جمعیت تبلیغیها را میبیند، ماتش می برد. پک آخر را به سیگار ِنصفهی توی دهانش میزند و پرت میکند زیر پای تبلیغ جماعتیها.5 میگوید:
- خواستم در را ببندم اما دیدم نمیشود و به دام افتادهام.
سه تا هستند. دین محمد، مولوی عبدالفتاح و حاج رحمت الله. مولوی عبدالفتاح شروع میکند:
- به خواست خدا آمدیم برا تبلیغ دین.
غفور می گوید:
- چای تمام شده.
عبدک میگوید: شفیع محمد را میشناسی؟
غفور میگوید: کدام شفیع محمد؟
عبدک میگوید: ما بهش میگفتیم شفیع محمد بیدندان؟
غفور معلوم است که نمیشناسدش اما برای اینکه عبدک دست از سرش بردارد، الکی سر تکان میدهد:
- هان، آره.
عبدک میخندد:
پدرسگ چهار تا دندان توی دهانش نداشت. شرمش میشد بهش میگفتیم بی دندان. زیاد توی زندان نماند.
بعد کمی مکث کرد و با صدای بم و دورگهاش ادامه داد:
- داشتیم بهش عادت میکردیم؛ که زد خودشو ناقص کرد.
میگویم:
- مگه چکار کرد؟
میگوید:
- تزریق کرده بود توی خایهاش، بعد چند روز مریض شد، بعداً دکترا پاش را از بُنِ کون قطع کردن. سال بعد هم مُرد! ماندهام آدم بی کون چطور میتواند، زنده بماند!
غفور خندهاش میگیرد، جوری قهقهه میزند که تمام دندانهای سیاه و پوسیدهاش معلوم شود.
غفور سیخ داغ را به بست تریاک میگیرد و میسوزاندش. عَبدُک صورتاش را به غفور نزدیک میکند و دود میگیرد. بلند میشوم، کتری را آب میکنم و روی چراغ میگذارم. عبدک بلند شده و دارد نماز عشاء میخواند. غفور سیگاری روشن کرده و جا سیگاری را خالی کرده.
مولوی عبدالفتاح میگوید:
- آدم تا جوان است به کار دنیا سرگرم است. پیر که میشود، سست و ناتوان میشود! الله پاک میگوید: «ای انسان پس کی میخواهی عبادت مرا کنی؟»
بعد رویش را طرف غفور میکند:
- جوانی است و هزار سرگرمی اما سرگرمی، کار، زن، بچه و خلاصه کار دنیایی جای خود. آن طرف آخرتی هست؟ الله پاک میپرسد: «ای انسان، آنوقت که فرصت داشتی چرا عبادتم نکردی؟»
غفور مات نگاه مولوی عبدالفتاح شده، فقط نگاهش میکند. وقتی حرفاش تمام میشود. غفور که حسابی حوصلهاش سر رفته، سیگاری از جیبش درمیآورد و آتش میکند. دودش را صاف توی صورت چروکیده مولوی عبدالفتاح فوت میکند. تمام جان و تنِ مولوی عبدالفتاح خشم میشود. اگر رحمت الله نبود، یقین که همانجا خونش را میریخت و جانش را حلال میکرد. رحمت الله که از این حرف توی حرف آمدنها خسته شده دست غفور را میگیرد و به کناری میکشدش. در گوشش میگوید:
- بچه چه میگویی؟ جواب مولوی صاحب را میدهی؟
بعد دست غفور را میگیرد و میبردش کنار مولوی عبدالفتاح:
- نماز مغرب نزدیک است، برو وضو بگیر بیا مسجد.
غفور ساعتش را نگاه می کند:
- ساعت یازدهه!
عبدک میگوید:
- کدام حرامزادهای این وقت در میزند؟
با یک تا زیرپوش جلو در میروم و در را باز میکنم. حاج رحمت الله و مولوی عبدالفتاح پشت در اند. در را باز میگذارم و بر میگردم تا به غفور خبر بدهم. رحمت الله سرش را از لای در تو میآورد و موذیانه توی حیاط را دید میزند. حتماً بوی تریاک به دماغش زده و دارد میبیند بو از کجاست.
میگویم: مادر قحبه ها دست بردار نیستند.
غفور میگوید: بهشان میگفتی مهمان دارم.
رحمت الله اول از در تو میآید. بعد مولوی عبدالفتاح. عبدک به احترام مولوی عبدالفتاح نیم خیز میشود:
- خوش آمدی مولوی صاحب.
رحمت الله کنار چراغ مینشیند، عبدالفتاح دورتر. به زور چشمهایم را باز نگه داشتهام، چشمهایم خسته است و دائم روی هم میرود. غفور هم چشمهایش به زور باز میشود. برایشان بالشت میآورم. عبدک همان طور که ناس توی دهنش است، با چشمهای گود افتاده و خوابش، با عبدالفتاح سلام و علیک میکند.
رحمت الله بدش نمی آید تعارفش کنیم تریاک بکشد. هم پیر است، هم مثل من از درد پا و کمر مینالد. سرما هم خورده. از وقتی که آمده همهاش توی چپیهاش فین میکند و میمالد به دماغش. جوری که دماغش قرمز شده و اشک توی چشمهایش جمع کرده. عبدک نگاهم میکند. ابروهایش به هم جفت شده. میفهمم میخواهد چه بگوید: «این حرامیها را چرا آوردی تو؟» اگر عبدک نبود الان رحمت الله برای خودش لول پیچیده بود و داشت دود میگرفت. دوتا چای میریزم و جلویشان میگذارم. عبدالفتاح قندی توی دهنش میگذارد و یک نفس تا نصف لیوان چای را سر میکشد. بعد رویش را طرف من و غفور که آنطرف چراغ کنار دیوار نشستهایم میکند و میگوید:
- جوان ها چرا نمیآیند مسجد؟
غفور پاهایش را دراز میکند. پشتش را به بالشت و سرش را به دیوار تکیه میدهد.
عبدک میگوید:
- رحمتالله حرامیای است که دومی نداره. همین رحمت الله بی حیا نبود که نادختری زنش را توی بلندگوی مسجد جار زد. پولهای همین مدرسه دینی را ببین چه کار کرده. زندگی ای درست کرده مادر قحبه.
رحمت الله نگاهی به چپ و راست؛ عبدک و غفور میکند و بلند میشود. مولوی عبدالفتاح هم پشت سرش بلند میشود. عبدک نیمخیز میشود. انگار از آن وقت تا حالا منتظر همین بوده. غفور همینطور که سرش را به دیوار تکیه داده میگوید:
- مولوی نشسته بودی! تو که هنوز چاییتو نخوردی!
ساعت از دوازده گذشته. جای خوابها را میاندازم. عبدک را گوشه اتاق میخوابانم. غفور کمی دورتر از چراغ، نزدیک پنجره میخوابد. جای خودم را نزدیک چراغ میاندازم، لامپ را خاموش میکنم و توی جایم دراز میکشم. پتو را تا زیر چانه بالا میکشم. غفور صدایم میکند، بزور حرف میزند. چشمهایش بسته؛ فقط دهنش است که تکان میخورد:
- رحمان در را قفل کردی؟ شعله چراغ را کم کردی؟
صدای غفور دوباره بلند میشود، انگار امشب میخواهد بمیرد و قبل از مُردن هم حتماً برایم وصیت کند:
- رحمان فهمیدی چی گفتم؟
عبدک هم که تا چند دقیقه پیش لبهایش میجنبید و ذکر میخواند، خوابش برده. پیرهنش را به میخ روی دیوار آویزان کرده و لُنگش را کنار بالش گذاشته. پاها و شکمش را توی پتو جمع کرده. فقط سرش از پتو بیرون مانده. لامپ را روشن میکنم. میروم مستراح. توی تاریکی مستراح کاسه را پیدا میکنم و مینشینم. پاهایم از تو درد میکند. اصلاً درد از استخوانهایم است که تا مغزشان پوسیده. دیگر تریاک هم حریفم نمیشود. خودم را توی کاسه مستراح جا به جا میکنم. در میزنند. هنوز خودم را نشستم، پاهایم از بس نشستهام خوابرفته. در زدنها شدت میگیرد. چند نفر هم پشت در با هم بلند بلند حرف میزنند. صدای کِرخ کِرخ دمپاییها بلند میشود. غفور است که بیدار شده. در را باز میکند. این طور که معلوم است چند نفری توی خانه میآیند. غفور که هنوز گیج خواب است، پشت سرشان وارد خانه میشود. کمی که میگذرد صدای عبدک هم میآید که بلند فحش میدهد. یعنی چه خبر است؟ در مستراح را نیمه باز میکنم. در حیاط باز است. پشت در هنوز شلوغ است. صداهای توی کوچه بیشتر میشود، معلوم است که همسایهها جمع شدهاند دم در خانه. خودم را شُسته نشسته از مستراح میزنم بیرون و پشت در پناه میگیرم. صدای رحمتالله که نزدیک است میآید که دارد با مامورها حرف میزند. رحمتالله گرم حرف زدن است که صدای فحشهای عبدک بلند می شود:
- حرامزاده بالاخره کار خودت را کردی؟
رحمت الله میگوید: من مگر چکارهام؟
صدای غفور هم میآید، معلوم است که کنار عبدک است:
- نامردی کردی رحمت الله.
هنوز حرف غفور تمام نشده که صدای جیغ رحمتالله بلند میشود. آنقدر بلند که صدایش تا سر خیابان میرود. بعد صدای گروپِ افتادنش که توی گوشم صدا میکند.
همهمه میشود:
- کشتش!
صدای فحش و داد بلند می شود. اینطور که معلوم است مامورها دارند کسی را میزنند. بعد صدای فحشهای عبدک که از همه بلندتر است شنیده میشود. میگوید:
- خوبش کردم، حرامی را...
پاورقی:
1. عَبدُک: کوتاه شدهی تحقیر آمیز اسامی؛ عبدالله، عابد، عبدی و...
2. چاچا: هم معنی ناکو
3. ناکو: عمو، دایی، به افراد مسنتر هم برای احترام خطاب میشود.
4. گَجر: غیر بلوچ، فارس
5. تبلیغ جماعت: مذهبیهایی که در معابر و مجامع عمومی به تبلیغ دین میپردازند.
دست از خوردن که میکشد، میگوید:
- شکر، الحمدلله.
بعد از غفور میپرسد: تریاک داری؟
غفور ندارد، از من می پرسد. می گویم:
- به خدا ندارم، همین است که میبینی، نمیدانم شب چکار کنم. این همان پنجی دیشبی است.
فقط نگاهم میکند؛ از آن نگاهها که میدانم ادامه اش فحش است.
حیاط تاریک است. کوچه هم تا کنار دکان شوکت تاریک است. کوچه را تا آخر بالا میروم. خودش پشت پنجره نشسته. یک پنجی میگیرم.
میگویم:
- چاچا2 پنجی هاتم، پنجی نیست؟
میخندد:
- قربانت بروم، خودت که میدانی؟ این دوهزاری های تو هم دو هزاری نیست!
بسته را توی جیبم میگذارم و برمیگردم.
غفور تنها کنار چراغ نشسته. نگاه پرسانی میکنم و میگویم:
- تنها نشسته ای، ناکو3 کجا رفت؟
-رفت وضو بگیرد
- آب میآوردی، همینجا وضو بگیرد.
- خودش بلند شد رفت!
غفور یک تکه از پنجی میکَند و سر سنجاق قفلی میچسباند. بقیهاش را برای بستهای بعدی نگه میدارد. کتری را برمیدارم و یک لیوان چای پُر رنگ برای خودم میریزم، غفور هم میخواهد، برایش میریزم. حب خودم را توی چای ول میدهم. حل که میشود کمی فوتش میکنم و گرماگرم سر میکشم. صدای کِرخ کِرخ دمپاییها که به زمین کشیده میشود، میآید؛ بعد در باز و بسته میشود و عبدک از در تو میآید، آستینهایش را تا آرنج بالا زده. میشیند، صورتش را با لُنگ خشک میکند. همان لُنگ را گوشه اتاق پهن میکند و میگوید:
- قبله کدام طرف است؟
غفور طرف چپِ اتاق را نشان میدهد. دستهایش را کنار گوشهایش میگیرد، بلند ‹‹الله اکبر›› میگوید، بعد دستهایش را به هم جفت میکند و زیر سینهاش میگیرد. خم و راست میشود؛ استخوانهای خشکاش تِقتِق صدا میدهد. نماز که تمام میشود، میآید جلویم؛ کنار چراغ میشیند. نگاهمان توی شعلههای چراغ به هم جفت میشود. غفور میآید کنارمان مینشنید.
غفور می گوید:
- خوب کاری کردی از مُلایی در آمدی،گدایی شرف دارد به مُلایی. تو چی میگی رحمان؟
نگاهش کج میشود طرف غفور، از همان نگاهها که غفور میگوید: «بیم و ترس میدهد!»
بیهوا سر تکان میدهم. اما حرفم را میخورم.
در را که میزنند دل غفور به تاپتاپ میافتد. شبها اصلاً خانه قُرق است. نمیگذارد در را برای هیچکس باز کنم. صبح هم که در میزنند، نمیگذارد. میگوید: «بپرس بعد باز کن. نکند خودشان باشند و ناغافل در را باز کنی»
غفور میگوید:
- برو در را باز کن، بگو من نیستم!
- نَسوار می خواهم.
عَبدُک بسته نَسوار اش را درمیآورد و پرت میکند طرفم. به قاعده چند نخود زیر لبم فرو میکنم. بعد بسته را با کِش میبندم و برمیگردانم. غفور بلند میشود و کتری را از روی چراغ برمیدارد. سه لیوان چای میریزد. نئشه باشد، مهربان و پر حوصله میشود. اما عبدک وقتی نئشه باشد سگتر میشود. الکی اعصابش خراب میشود و فحش میدهد:
-دیوث ،کِرم داری این قد اَنگولش میکنی؟ یه چیز بزار دیگه؟
نگاهش به من است که آهنگهای موبایل غفور را میگردم. یکی یکی بازشان میکنم و میبینم. هنوز آن یکی شروع نشده. یکی دیگر میگذارم بعد قطعش میکنم و میزنم روی یکی دیگر!
چشمهای گود افتادهی عبدک برق میزند. تریاک اثر کرده، از لبهای خشک و چشمهای خواب زدهاش معلوم میشود. کمی خودش را تکان میدهد؛ خِلط سینهاش را زیر قالی تف میکند و تای قالی را بر میگرداند.
مثل دسته بچهها که قطار بازی کنند. همه دُم پیرهن همدیگر را گرفته اند و پشت سر هم میروند. سر صف از مولوی عبدالفتاح شروع میشود، وقتی از حاج رحمت الله، دین محمد و چند پیرمرد میگذرد به چند جوان ریش و سبیلی ختم میشود. معلوم است درهای زیادی را زدهاند و کلی آدم را از توی سوراخهایشان بیرون کشیدهاند. حاج رحمت الله توی تَرک است. چشمهایش پُف کرده و ریشاش نامرتب و بلند شده؛ با آن موقعهایش هیچ فرقی نکرده. حتی از دوران معتادیش هم لاغرتر شده. سر و شکلش شده مثل کریستالیها.
عبدک میگوید:
- این کارا فقط از این رحمت الله بی پدر بر میاد!
غفور میگوید:
- معلوم نیست چه حسابی با رحمت الله دارد، بچگیهایشان با هم بوده اند. اصلاً هر دو با هم مدرسه دینی میرفتند. بعدش عبدک از مدرسه دینی و ملایی بیرون آمد. حالا هم که این شده! اما حاج رحمت الله را ببین، همین پارسال زمین پشت خانهاش را وقف مدرسه دینی کرد.
وقتی به ته کوچه میرسند؛ مولوی عبدالفتاح قدم کند میکند و از نفر بغل دستیاش که حاج رحمت الله است میپرسد:
- این خانه کیه؟ گَجرند4 یا بلوچ؟
حاج رحمت الله زبانش را توی دهانش تاب میدهد. میداند نزدیکیهای غروب ساعتی است که غفور پشت بساط نشسته برای همین می گوید:
- مولوی صاحب، بلوچ اند؛ ولی فکر نکنم الان کسی خانه باشد.
مولوی عبدالفتاح میگوید:
- تا اینجا که آمدهایم بذار این در را هم بزنیم، تا الله چه بخواهد!
خم میشود؛ سنگی بر میدارد و به در می زند.
غفور سرش را بر میگرداند طرفم:
- خوابت میاد؟
بلند میشوم، از سر شیر، کمی آب روی صورتم میپاشم. خنکیام میکند؛ خوشم میآید. در حیاط را باز میکنم، جلوی باد میایستم و باد میخورم. کوچه خلوت است، فقط یک هروئینی رد میشود. به زور سرش را بالا گرفته، چشمهایش نیمه باز است و دائم بسته میشود. راه نمیرود؛ بلکه مثل کورها عصا میزند. به پیچ ته کوچه میرسد؛ بعد پیچ را میپیچد و گم میشود. کمی دیگر توی باد میایستم و برمیگردم. غفور به پهلو روی بالش افتاده. پا را روی پا گذاشته و دارد سیگار میکشد. جلد سیگار را مچاله کرده و توی جا سیگاری انداخته، جا سیگاری تا سَرش پُر از ته سیگار است.
عبدک میگوید:
- نامرد، نشد یک حب تریاک برایم بیاوری؟
غفور ناراحت می شود:
- نمی شد، تو که خودت بهتر میدانی، آنجا تا توی سوراخ کون آدم را میگردند!
عبدک میگوید:
-روزای زندان هیچ نمیگذشت، اگر تریاک نداشتم که دیگه هیچی!
کمی پشت سر و دماغش را میخارد و ادامه میدهد:
- توی زندان برایم روغن چَرس آورده بودند.
غفور میگوید:
- نئشهاش چطور بود؟
عَبدُک میگوید:
- خوب، عالی. معلوم بود از خود کابل آورده بودند!
دهانم خشک شده، زبانم را روی لبهای خشکم میکشم؛ بلند میشوم یک لیوان چای میریزم.
غفور سیگار توی دهانش است؛ جلو در میآید و در را باز میکند. وقتی جمعیت تبلیغیها را میبیند، ماتش می برد. پک آخر را به سیگار ِنصفهی توی دهانش میزند و پرت میکند زیر پای تبلیغ جماعتیها.5 میگوید:
- خواستم در را ببندم اما دیدم نمیشود و به دام افتادهام.
سه تا هستند. دین محمد، مولوی عبدالفتاح و حاج رحمت الله. مولوی عبدالفتاح شروع میکند:
- به خواست خدا آمدیم برا تبلیغ دین.
غفور می گوید:
- چای تمام شده.
عبدک میگوید: شفیع محمد را میشناسی؟
غفور میگوید: کدام شفیع محمد؟
عبدک میگوید: ما بهش میگفتیم شفیع محمد بیدندان؟
غفور معلوم است که نمیشناسدش اما برای اینکه عبدک دست از سرش بردارد، الکی سر تکان میدهد:
- هان، آره.
عبدک میخندد:
پدرسگ چهار تا دندان توی دهانش نداشت. شرمش میشد بهش میگفتیم بی دندان. زیاد توی زندان نماند.
بعد کمی مکث کرد و با صدای بم و دورگهاش ادامه داد:
- داشتیم بهش عادت میکردیم؛ که زد خودشو ناقص کرد.
میگویم:
- مگه چکار کرد؟
میگوید:
- تزریق کرده بود توی خایهاش، بعد چند روز مریض شد، بعداً دکترا پاش را از بُنِ کون قطع کردن. سال بعد هم مُرد! ماندهام آدم بی کون چطور میتواند، زنده بماند!
غفور خندهاش میگیرد، جوری قهقهه میزند که تمام دندانهای سیاه و پوسیدهاش معلوم شود.
غفور سیخ داغ را به بست تریاک میگیرد و میسوزاندش. عَبدُک صورتاش را به غفور نزدیک میکند و دود میگیرد. بلند میشوم، کتری را آب میکنم و روی چراغ میگذارم. عبدک بلند شده و دارد نماز عشاء میخواند. غفور سیگاری روشن کرده و جا سیگاری را خالی کرده.
مولوی عبدالفتاح میگوید:
- آدم تا جوان است به کار دنیا سرگرم است. پیر که میشود، سست و ناتوان میشود! الله پاک میگوید: «ای انسان پس کی میخواهی عبادت مرا کنی؟»
بعد رویش را طرف غفور میکند:
- جوانی است و هزار سرگرمی اما سرگرمی، کار، زن، بچه و خلاصه کار دنیایی جای خود. آن طرف آخرتی هست؟ الله پاک میپرسد: «ای انسان، آنوقت که فرصت داشتی چرا عبادتم نکردی؟»
غفور مات نگاه مولوی عبدالفتاح شده، فقط نگاهش میکند. وقتی حرفاش تمام میشود. غفور که حسابی حوصلهاش سر رفته، سیگاری از جیبش درمیآورد و آتش میکند. دودش را صاف توی صورت چروکیده مولوی عبدالفتاح فوت میکند. تمام جان و تنِ مولوی عبدالفتاح خشم میشود. اگر رحمت الله نبود، یقین که همانجا خونش را میریخت و جانش را حلال میکرد. رحمت الله که از این حرف توی حرف آمدنها خسته شده دست غفور را میگیرد و به کناری میکشدش. در گوشش میگوید:
- بچه چه میگویی؟ جواب مولوی صاحب را میدهی؟
بعد دست غفور را میگیرد و میبردش کنار مولوی عبدالفتاح:
- نماز مغرب نزدیک است، برو وضو بگیر بیا مسجد.
غفور ساعتش را نگاه می کند:
- ساعت یازدهه!
عبدک میگوید:
- کدام حرامزادهای این وقت در میزند؟
با یک تا زیرپوش جلو در میروم و در را باز میکنم. حاج رحمت الله و مولوی عبدالفتاح پشت در اند. در را باز میگذارم و بر میگردم تا به غفور خبر بدهم. رحمت الله سرش را از لای در تو میآورد و موذیانه توی حیاط را دید میزند. حتماً بوی تریاک به دماغش زده و دارد میبیند بو از کجاست.
میگویم: مادر قحبه ها دست بردار نیستند.
غفور میگوید: بهشان میگفتی مهمان دارم.
رحمت الله اول از در تو میآید. بعد مولوی عبدالفتاح. عبدک به احترام مولوی عبدالفتاح نیم خیز میشود:
- خوش آمدی مولوی صاحب.
رحمت الله کنار چراغ مینشیند، عبدالفتاح دورتر. به زور چشمهایم را باز نگه داشتهام، چشمهایم خسته است و دائم روی هم میرود. غفور هم چشمهایش به زور باز میشود. برایشان بالشت میآورم. عبدک همان طور که ناس توی دهنش است، با چشمهای گود افتاده و خوابش، با عبدالفتاح سلام و علیک میکند.
رحمت الله بدش نمی آید تعارفش کنیم تریاک بکشد. هم پیر است، هم مثل من از درد پا و کمر مینالد. سرما هم خورده. از وقتی که آمده همهاش توی چپیهاش فین میکند و میمالد به دماغش. جوری که دماغش قرمز شده و اشک توی چشمهایش جمع کرده. عبدک نگاهم میکند. ابروهایش به هم جفت شده. میفهمم میخواهد چه بگوید: «این حرامیها را چرا آوردی تو؟» اگر عبدک نبود الان رحمت الله برای خودش لول پیچیده بود و داشت دود میگرفت. دوتا چای میریزم و جلویشان میگذارم. عبدالفتاح قندی توی دهنش میگذارد و یک نفس تا نصف لیوان چای را سر میکشد. بعد رویش را طرف من و غفور که آنطرف چراغ کنار دیوار نشستهایم میکند و میگوید:
- جوان ها چرا نمیآیند مسجد؟
غفور پاهایش را دراز میکند. پشتش را به بالشت و سرش را به دیوار تکیه میدهد.
عبدک میگوید:
- رحمتالله حرامیای است که دومی نداره. همین رحمت الله بی حیا نبود که نادختری زنش را توی بلندگوی مسجد جار زد. پولهای همین مدرسه دینی را ببین چه کار کرده. زندگی ای درست کرده مادر قحبه.
رحمت الله نگاهی به چپ و راست؛ عبدک و غفور میکند و بلند میشود. مولوی عبدالفتاح هم پشت سرش بلند میشود. عبدک نیمخیز میشود. انگار از آن وقت تا حالا منتظر همین بوده. غفور همینطور که سرش را به دیوار تکیه داده میگوید:
- مولوی نشسته بودی! تو که هنوز چاییتو نخوردی!
ساعت از دوازده گذشته. جای خوابها را میاندازم. عبدک را گوشه اتاق میخوابانم. غفور کمی دورتر از چراغ، نزدیک پنجره میخوابد. جای خودم را نزدیک چراغ میاندازم، لامپ را خاموش میکنم و توی جایم دراز میکشم. پتو را تا زیر چانه بالا میکشم. غفور صدایم میکند، بزور حرف میزند. چشمهایش بسته؛ فقط دهنش است که تکان میخورد:
- رحمان در را قفل کردی؟ شعله چراغ را کم کردی؟
صدای غفور دوباره بلند میشود، انگار امشب میخواهد بمیرد و قبل از مُردن هم حتماً برایم وصیت کند:
- رحمان فهمیدی چی گفتم؟
عبدک هم که تا چند دقیقه پیش لبهایش میجنبید و ذکر میخواند، خوابش برده. پیرهنش را به میخ روی دیوار آویزان کرده و لُنگش را کنار بالش گذاشته. پاها و شکمش را توی پتو جمع کرده. فقط سرش از پتو بیرون مانده. لامپ را روشن میکنم. میروم مستراح. توی تاریکی مستراح کاسه را پیدا میکنم و مینشینم. پاهایم از تو درد میکند. اصلاً درد از استخوانهایم است که تا مغزشان پوسیده. دیگر تریاک هم حریفم نمیشود. خودم را توی کاسه مستراح جا به جا میکنم. در میزنند. هنوز خودم را نشستم، پاهایم از بس نشستهام خوابرفته. در زدنها شدت میگیرد. چند نفر هم پشت در با هم بلند بلند حرف میزنند. صدای کِرخ کِرخ دمپاییها بلند میشود. غفور است که بیدار شده. در را باز میکند. این طور که معلوم است چند نفری توی خانه میآیند. غفور که هنوز گیج خواب است، پشت سرشان وارد خانه میشود. کمی که میگذرد صدای عبدک هم میآید که بلند فحش میدهد. یعنی چه خبر است؟ در مستراح را نیمه باز میکنم. در حیاط باز است. پشت در هنوز شلوغ است. صداهای توی کوچه بیشتر میشود، معلوم است که همسایهها جمع شدهاند دم در خانه. خودم را شُسته نشسته از مستراح میزنم بیرون و پشت در پناه میگیرم. صدای رحمتالله که نزدیک است میآید که دارد با مامورها حرف میزند. رحمتالله گرم حرف زدن است که صدای فحشهای عبدک بلند می شود:
- حرامزاده بالاخره کار خودت را کردی؟
رحمت الله میگوید: من مگر چکارهام؟
صدای غفور هم میآید، معلوم است که کنار عبدک است:
- نامردی کردی رحمت الله.
هنوز حرف غفور تمام نشده که صدای جیغ رحمتالله بلند میشود. آنقدر بلند که صدایش تا سر خیابان میرود. بعد صدای گروپِ افتادنش که توی گوشم صدا میکند.
همهمه میشود:
- کشتش!
صدای فحش و داد بلند می شود. اینطور که معلوم است مامورها دارند کسی را میزنند. بعد صدای فحشهای عبدک که از همه بلندتر است شنیده میشود. میگوید:
- خوبش کردم، حرامی را...
پاورقی:
1. عَبدُک: کوتاه شدهی تحقیر آمیز اسامی؛ عبدالله، عابد، عبدی و...
2. چاچا: هم معنی ناکو
3. ناکو: عمو، دایی، به افراد مسنتر هم برای احترام خطاب میشود.
4. گَجر: غیر بلوچ، فارس
5. تبلیغ جماعت: مذهبیهایی که در معابر و مجامع عمومی به تبلیغ دین میپردازند.