منبع و مرجع مطلب :   Hamboodgah.com    رمان مجانی

 بازنشر  ستاره معاف     گلاره جباری    حسام زاهدی  

محمدصادق تنها       ▪︎    الهه جعفرپور    بدرزاده 



         بسم الله الرحمن الرحیم
       
اینجا همیشه همین رنگیه...سیاه سیاه...همه چیز اینجا در حالت سکونه...هیچ کاری برای انجام دادن نیست...همه در حال انتظارند ...انتظار رفتن به جایی که زمانی از آنجا به اینجا تبعید شدند. روزنه ی کوچکی آن بالا به سقفِ که میشود از آن به بیرون نگاه کرد. اینجا هیچ کس جز من حال و حوصله اینکه برود بالا و از روزنه به بیرون نگاه کند را ندارد. اغلب وقت ها همه در حال چرت زدنند..هنوز هم نفهمیدم چطور شد که سر از اینجا در آوردم...همه معتقدند دیگر تا آخر عمرش اینجا ماندگاریم..

     .چند نفری از جمع مان از بس اینجا مانده اند گندیده اند...بوی تعفن میدهند...حتی کینه که یک سر و گردن از همه بالاتر است...آن هم دارد کرم می افتد.ترسم ازاین است که نکند سر انجامِ من هم مثل بقیه شود. درماندگی آمد کنارم و با بغض گفت:

-مشخصِ که طرف  اوضاعش خیلی خرابه...چندروزی که ورودی زیاد داشتیم...وسواسمون کم بود که اونم امروز بهمون اضافه شد...راستی بگو ببینم تویی که هی میری اون بالا چی می بینی؟

-هیچی...واگن های خالی...نمیدونم اینا از کدوم سمت میان...تو هم فکر میکنی اینجا موندگاریم؟

-والا فکر کنم با این اوضاعی که وسواس از اون بیرون تعریف میکرد حالا حالاها اینجا موندگاریم.

درماندگی شروع کرد به لرزیدن و دوباره اشکش دم مشکش آمد و با وحشت گفت:

- اگه این یارو بمیره ما هم کارمون تمومه...درضمن دست خودم نیست که من همیشه همین شکلیم...همیشه بغض میکنم

لبخند ریزی زدم و گفتم: من مطمئنم خیلی هامون بزودی ازینجا میریم بیرون...میخوام یه رازی را بهت بگم اما بهم قول بده که بین خودمون بمونه...

-باشه قول میدم...

-دیروز که اون بالا کنار روزنه نشسته بودم دیدم از دور یه چیزی شبیه یه پل نصف نیمه پیداست...قبلا هیچی به جز واگنهایی خالی نمی دیدم ...فکر کنم یه خبرهاییِه و قراره ته اون پل برسه به اینجا و یعنی اینکه به زودی راهی برای رفتن ازینجا داریم...

درماندگی باز بغض کرد و گفت:واقعا راست میگی؟

 برای اولین بار همدیگر را بغل کردیم و خندیدیم...

 صدای خِر خِر و سرفه های شدید و خلط دار کینه آمد .همانطور که هیکل گنده اش را به زور روی زمین می کشید به طرف ما آمد.

دهانش را باز کرده بود و خمیازه کشان  خواست حرفی بزند، چنان بوی گندی از دهانش به مشامم خوررد که داشتم  بالا می آوردم.

همیشه هروقت میخواست حرف بزند دوساعت طول می کشید تا یک کلمه را  ادا کند.

بالاخره بعد از کلی وقت که ایستاده بودیم و نگاهش می کردیم جمله اش را  کامل کرد:

-هی شما ها چی دارین با هم پچ پچ میکنین؟

این را  که گفت ، همانجا افتاد روی زمین و خر و پفش به هوا رفت .

 درماندگی دوباره بغض کرد و گفت:

-ای واااای...این چرا اینجوری کرد...

خندیدم و گفتم :

-تو که باید بهتر از من بشناسیش...راستی چرا اینقدر چاقِ؟ تازه جدیدا بوی گند هم میده...نکنه اینم داره کرم میوفته؟

-آره دیگه این یکی ازاولین کسانیِ  که اومده اینجا اما چون از همه پوست کلفت تر و  پررو ترِ تا حالا دوام آورده.

درماندگی بغضش را فرو داد و گفت:

-راستی تو هیچ وقت از خودت هیچی نگفتی...اسمت چیه...چی صدات میکنند...اصلا اینجا چیکار میکنی آخه تو به این ظرافتی و لطیفی...

بغضش ترکید و با گریه ادامه داد :  

-تو را می بینم یاد روزهای اول خودم می افتم که اومده بودم اینجا.

رفتم کنارش دستم را روی شانه اش گذاشتم وگفتم:

-به من میگن ترحم...تو هم هنوز ظرافت خودتو داری...تو با همه اونهایی که اینجان فرق داری.

-ترحم!!! چه اسم قشنگی...نه دیگه از من گذشته منم تا چند وقت دیگه مثل بقیه کرم می افتم...اما تو هنوز تازه اول راهی... امیدوارم این یارو از خر شیطون بیاد پایین و از اینجا نجات پیدا کنی...رمان مجانی

- با گریه رفت و گوشه ای نشست...دلم برایش سوخت...به خودم قول دادم اگر پل به اینجا رسید اولین کسی را که کمک می کنم و ازینجا فراریش میدهم حس درماندگی باشد...

ناگهان گوشه ای از تاریکی هیکلی درشت وعضلانی دیدم...به نظر می آمد تازه آمده باشد.هم کنجکاو شده بودم که ببینم کیست  و هم از هیبتش ترسیده بودم.

دل را به دریا زدم و جلو رفتم .

صدایم را  صاف کردم و گفتم: ببخشید شما باید تازه وارد باشید...من ترحمم...شما؟

گردنش را چپ و راست کرد،سینه اش را جلو داد و بادی در قب قبه اش انداخت و گفت:

-به من میگن غریزه.

اسمش آشنا بود...هرچه به ذهنم فشار آوردم  ببنیم اسمش را کجا شنیده ام یادم نیامد... ولی برای آنکه حرفی برای گفتن داشته باشم گفتم:

-اسمتون رو زیاد شنیدم...شما دیگه چرا اومدید اینجا؟!

-این احمق فکر کرده میتونه منم مثل شما حبس کنه...اما من تنها نیستم ،کلی دوست و رفیق دارم که به محض اومدن من اینجا ، دست به کار شدن...من اینجا موندگار نیستم...

حسابی به من بر خورده بود،اصلا از طرز صحبت کردنش خوش نیامد. گفتم:

-هه...ما هم موندگار نیسیم قرار خیلی زود ازینجا بریم...

خنده شیطانی کرد و گفت: ها ها ها خیلی خوش خیالی خانوم کوچولو...همین الانش نصف بیشترتون پوسیدین..بوی گندتون همه جا را پر کرده...

گوشه ای ایستاد و با غرور به اطرافش نگاه کرد...

بیخیال حرف زدن  شدم، دوباره کنار روزنه ایستادم و به بیرون خیره شدم .ناباورانه دیدم  پل تا نزدیکی روزنه رسیده است...از شدت خوشحالی بالا پریدم، آنقدر که تعادلم را از دست دادم و افتادم پایین.در حال سقوط با خود گفتم: دیگر فاتحه ام خوانده است که دیدم توی دستهای غریزه ام...

خودم را سریع جمع و جور کردم، از خجالت سرخ شده بودم...نگاهش کردم،لبخندی مغرورانه و تمسخر آمیز گوشه لبهایش نشسته بود.

آرام گذاشتم روی زمین و گفت:

-مواظب باش دختر جون تو را چه به این کارها... اون بالا به چی نگاه میکردی؟

-هیچی...چیز خاصی نبود...کار همیشگیمه...

پشتش را به من کرد و زیر لب گفت: عجب!!! بعد برگشت به سمت من  و آرام در گوشم گفت:

-من میتونم کمکت کنم بهم اعتماد کن.

خودم رابه آن راه زدم و گفتم:

-کمکم کنی؟!! چیزی نیست که بخواهی کمک کنی.

-خود دانی...

هنوز ازترس افتادنم ، بدنم میلرزید...گوشه ای نشستم و زیر چشمی به غریزه نگاه کردم.

همهمه و قیل وقال به پا شد و همه با هم شروع کردند به صحبت کردن...

حس درماندگی دوید سمتم و گفت: فهمیدی چه اتفاقی افتاده؟

-نه چی شده؟

-وسواس گم شده!!

-گم شده؟! یعنی چی گم شده مگه میشه کسی گم بشه!

-میدونی که اینجا سرزمین پهناوریه...اما مسئله این جاست که اثری ازش نیست...شایعه شده که فرار کرده...

-غیر ممکنه...اینجا یک راه بیشتر نداره که اونم فعلا فرار کردن ازش غیر ممکنه...

-چی بگم...فعلا که نیست...

-به شایعات توجه نکن...

گرم صحبت بودیم صر صداها بیشتر شد...بعضی ها ترسیده بودند و بعضی ها هم از بابت اینکه شاید راهی برای فرار کردن پیدا شده باشد شادی میکردند.

درماندگی میان جمع مشغول صحبت با بقیه شد من هم از فرصت استفاده کردم و باز سری به روزنه زدم ،فکری در ذهنم جرقه زد،وسواس رفته و راه فرارش از اینجا بوده...پل رسیده بود لب به لب روزنه ،کافی بود پاهایمان را آن طرف بگذاریم...سریع برگشتم پایین و درماندگی را از داخل جمع به یک کناری کشیدم و در گوشش گفتم: وسواس نه گم شده نه فرار کرده.

بی مهابا صدایش را بالا برد و با بغض گفت: پس چی شده؟

در یک لحظه همه ساکت شدند و به سمت ما برگشتند...از میان جمع صدای برق آسای خشم به گوش رسید و همه را کنار زد، هجوم آورد سمت من و با غرش  گفت:

-بگو ببینم شما دوتا چه غلطی دارید می کنید...هااان؟؟

غریزه پشت سر خشم ایستاد با دستش ضربه ای آرام به سرِ شانه هایش زد و گفت:

-صداتو بیار پایین..

بعد چرخید رو به جمعیت، چشمهایش را گرد کرد و فریاد زد:

- بیخود شلوغش نکنید...اگر راهی برای بیرون رفتن باشه همه با هم ازاینجا می رویم در غیر اینصورت همگی همینجا می مونیم...

بی اعتمادی  خودش را از جمع جدا کرد و گفت:

- اینجا کسی به تو اعتماد نداره...

غریزه زد زیر خنده و گفت:  باز تو خودت رو با بقیه یکی کردی.

بی اعتمادی خودش را جمع و جور کرد و سرچرخاند و خطاب به بقیه گفت :

-مگه دروغ میگم...آهای بگین ببینم شما به این اعتماد دارین؟

جمعیت به همدیگر نگاه میکردند. صدای زمزمه  به گوش می رسید اما کسی جرات حرف زدن نداشت...

بی اعتمادی که می خواست حرفش را با هر حربه ای به بقیه ثابت کند جلوی غریزه ایستاد و گفت:

-خودِ تو تا الان سه دفعه اومدی اینجا و رفتی اما ما هیچوقت  نتونستیم  ازاینجا بیرون بریم ؛ یعنی تو راه خروج رو  میدونی اما به ما هیچی نمیگی.

-غریزه صدایش را صاف کرد و با همان لحن مغرورانه اش گفت: من با شماها فرق میکنم...درضمن این یارو همیشه و همه جا به من احتیاج داره.

با این حرفش دوباره همهمه شد و همگی شروع کردند به سروصدا کردن...

من که ترسیده بودم با آرنج زدم به درماندگی و گفتم: تو چرا داد میزنی!! ببین چیکار کردی...

درماندگی  زد زیر گریه وبا صدای بریده و آرام  گفت : ببخشید خب.

بغلش کردم و زیر گوشش نجوا کردم :

-اشکالی نداره...خوب گوش کن ببین چی میگم...یادته بهت گفتم از روزنه چیزی شبیه به یک پل پیداست.

-آره یادمه ...خب؟

-الان رفتم بالا و دیدم که چیزی که دیده بودم درست بوده...یه پلِ...یه پل روشن و بلند که رسیده به روزنه.

-واااااای راست میگی؟ یعنی بالاخره ازینجا میریم؟

-آره...اما مطمئن نیستم که بیرون از اینجا و در انتهای این پل به کجا میرسیم...امیدوارم همون جایی باشه که حدث میزنم.

درماندگی روی زمین نشست ،زانو هایش را محکم بغل گرفت و گفت: راستشو بخوای یکمی میترسم...اگه از اینجا برم بیرون نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد...اما اینجا ته تهش مثل بقیه ،کرم میوفتم و خلاص.

جلویش نشستم وگفتم: منو نگاه کن...من بهت قول میدم که اوضاعمون بهتر بشه...

غریزه آنطرف تر ایستاده بود و کنجکاوانه به ما نگاه میکرد.

 به سمتمان آمد ایستاد بینمان و با اطمینان گفت: من که میدونم چی تو سرتون میگذره...نیازی نیست هی در گوش هم یواشکی پچ پچ کنید...الانم بهتره تا کسی حواسش نیست از اینجا بریم.

درماندگی دوباره شروع کرد به لرزیدن و گفت: اما من میترسم....نمیخوام ازینجا برم...

غریزه دستش را به کمرش زد ،سرش را بالا گرفت و گفت: ای بابااااا اینم که همش آبغوره میگره...اصلا به من چه، میخواین برین میخواین نرین...برا من که کاری نداره از اینجا رفتن...اما بدونین که این پل دوام زیادی نداره هر آن ممکنه از بین بره...شایدم اصلا این آخرین پلی باشه که به اینجا کشیده شده....

شروع کردم به قدم زدن...به فکر فرو رفتم، با خودم گفتم: اگه حق با غریزه باشه و این بار آخر باشه یعنی اینکه هیچوقت ،دیگه هیچکدوممون نمیتونیم از اینجا بریم.درضمن همه ی ما به همدیگه وابسته ایم...

اگر یکی دو تامون جا بمونند زیاد خطری نداره ولی اگه خیلی هامون نتونیم ازینجا بیرون بریم اونجا معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته و اون بیرون بدون همدیگه کاری نمیتونیم بکنیم...

برگشتم به طرف بقیه که هنوز داشتن با هم بحث میکردند،گفتم: آهای یه لحظه ساکت بشین و به من گوش کنین ببینین چی میگم...

غریزه دوید به سمتم و با شتاب دستش را با فشار روی دهانم گذاشت و گفت: داری چه غلطی میکنی...دیوونه شدی.

دستش را به زور کنار زدم و گفتم: نخیر اتفاقا عقلم سر جاشه...تو مگه خودت نگفتی که یا همه با هم ازینجا میریم یا هیچکس حق نداره جایی بره...

-حالا من یه چیزی گفتم...دختر جون نمیشه که اینجا خالی از احساسات بشه...اینجا همیشه باید فعال و پویا باشه وگرنه  اون طرف هم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم...

با اینکه میدانستم درست میگوید با تاکید گفتم:یا همه با هم میریم یا هیشکی هیچ جا نمیره حتی جناب عالی.

بقیه همانطور که ساکت بودند هاج و واج به ما نگاه میکردند...خشم دوباره برافروخته شد، از همه جای بدنش دود بلند میشد. با فریاد گفت: این دیگه چه مسخره بازییه...شما دارین چی را از ما مخفی میکنین...من میدونستم که یه کاسه ای زیر نیم کاستونه...

غریزه به پشتبانی از من ،جلوی من رو به خشم ایستاد و گفت: چته....باز که صداتو بردی بالا....

-میتونم و میبرم...به تو چه اصلا...تو چیکاره ای...نیومده دور برداشتی واسه خودت...

برای اولین بار از کوره در رفتم ،داد زدم:

- بسه دیگه...تو همچین جا و موقعیتی هم برای هم شاخ و شونه میکشین!!! زشته...

خشم گفت:برو بابااااا...لازم نکرده واسه ما معلم اخلاق بشی...

کینه از ته جمعیت دهن گشادش را باز کرد، خواست حرفی بزند اما خشم نگاه تندی به او کرد و گفت: تو یکی دیگه دهنت رو ببند...بوی گندت به اندازه کافی خفمون کرده.

این بار صدایم را بالاتر بردم و گفتم: اون بالا پشت روزنه یه راه فراره...حالا هم تا بیشتر از این به جون هم نیفتادین زود باشین برید اون بالا و یکی یکی از روزنه خارج بشید و...

هنوز حرفم تمام نشده بود که همه دیوانه وار دویدند به سمت روزنه...یکی پس از دیگری ازروی سر و شانه هم بالا میرفتند و از روزنه خارج میشدند

دست درماندگی را که گوشه ای کز کرده بود محکم گرفتم و گفتم:زود باش عجله کن جا نمونی...پاشو...نترس من هواتو دارم...

در آخر وقتی همه رفتند نوبت ما شد...یاد غریزه افتادم...هرچقدر چشم انداختم لا به لای جمعیت ندیدمش..برگشتم ،دیدم پایین به دیوار تکیه داده و ما را نگاه میکند صدایش زدم: چرا تو همینجور اونجا وایستادی...زود باش بیا دیگه...

-من که بهت گفتم نمیشه اینجا را خالی گذاشت...شماها برید من اینجا میمونم.

-هر طور میلته...

به درماندگی کمک کردم تا از روزنه رد شود.نوبت من شد،برای لحظه ای مکث کردم...تصور تنها ماندن در اینجا در میان آن همه تاریکی، لرزه بر اندامم انداخت.درماندگی را که به نیمه های پل رسیده بود صدا زدم و گفتم: مراقب خودت باش...به زودی میبینمت...

-یعنی چی!! مگه تو نمیای؟!!

نه من اینجا میمونم..

-آخه چراااا؟ تو که مدتها بود منتظر همچین فرصتی بودی...یعنی میخوای من را تنها بزاری؟!

-غریزه تصمیم داره اینجا بمونه و میدونی که من نمیتونم بیخیال کسی بشم ... تو برو...نگران نباش من بهت ایمان دارم که میتونی به تنهایی از عهده همه چیز بر بیای...ضمیر خودآگاه ،دنیای نور و روشنایی منتظرته.

درماندگی همانطور که گریه میکرد و برایم دست تکان میداد،در هاله ای از نور محو شد...

غریزه هاج و واج ایستاده بود و به من خیره مانده بود.

گفت:تو مگه عقلتو از دست دادی...چرا نرفتی؟

آخرین نگاهم را از پل که در نور غرق میشد چرخاندم،از روزنه دور شدم به سمت غریزه رفتم به چشمهایش نگاه کردم و لبخند زدم.

                                                                           دی ماه 13999       ندا میرلوحی


1
کپی  بازنشر با حفظ نام مرجع و منبع  مزدک صالحی
ژانویه 4, 2021