درگذر ایام و چرخش فصل به فصل ، تقویم چهاربرگ دیواری ،به خط تقارن نشست!. در قاب تصویرِ آسمان ، دستِ سرنوشت دولا شد ، تقدیر قرینه گشت!.. زیر تابش شلاقبار خورشید ، تابستان پرعطش از شهر گذشت... اولین برگ زرد آرام برسنگفرش شهر نشست.. فصل ناخشنودیها رسید... ابرهای سیاه بروی رشت خیمه زدند... خزان سوار بر باد وحشی، به دروازهی شهر رسید... ساعت لنگ لنگان به نیمه ی رشت رسید ، پیرمرد گدا ، با عصا غمناک به نیمهشب تکیه زد آسمان اسیر بُغضِ سرکش و لجباز گشت!.. خزان وحشیانه به درختان سبز شهر هجوم برده و بر لطافت روح سبزشان چنگ کشید... روزگار در چرخش ایام ، از عمق اندوه خویش بر برگان سبز و باطراوت، رنگی از جنس اندوه و ماتمِ زرد کشید رشت_ این شهر سوخته .!... رشت ، سردش است . پاسبان شهربانی ، سکوت پیشه کرده ، و چرت میزند . جاده ها مرا میخوانند.. جاده ها تنها یک هدف دارند یعنی ، غربت اما ترکیب جاده با من ، مفهومی دیگر یعنی هجرت شنیده ام جایی هست در این سرا که هرگز نمیبارد آسمان اری ، شهر خشک و بی باران یعنی اردکان زیر تابش خورشید ،میسوزد بی امان
بهترین داستان مجازی
بهترین داستان های کوتاه و بلند
داستان بلند رشت ۳
♣♣صفحه ۲۷۰ اولین سطر♥♥
★داستان پنجم★
( مهربانو، پیردختری ساکن باغ توسکا....)
__آنسوی محلهِی ضَرب ، در عبور از مسیری سنگفرش شده و خلوت به درخت کهنسالی میرسیم ه در سکوت مطلق ، به زیبایی با تنهی قطورش به دیواری بلند تکیه داده، و چند قدم بالاتر زنی سالخورده و خوش برخورد ،دبّه ای خالی در دست دارد و در انتهای صف چهار نفره ای ایستاده تا چهار پله پایینتر از چشمه آب بردارد. آبی زُلال از دِل زمین میجوشَد ، و سمت رودخانه ی زر ، جاری میشود ، در بین مسیر کوتاهَش حوضچهایکوچک و قدیمیست که با پلکانی به سطح گذر ، و سنگ فرش میرسد. اهالی محل عادت به آشامیدن آب زلال این چشمه دارند و همواره برای برداشتن آب از چشمه ، به پای حوضچه میآیند. رو در روی چشمه ، سوی دیگر گذر ، درب کوچکی ست ، که پیچک های درخت رَز (غوره) برویش همچون چتری سایه افکنده. شاخههای چسبندهی رَز ، در امتداد دیوار ادامه یافته ، این درب کوچک برخلاف تمام دربهای بستهی این دیار ، همیشه باز است . حتی در سیاهی و ظلمت شبهای مبهم و بلند زمستان ، درب این ملک بروی هر آشنا و غریبه ای باز است. بالای درب کتیبهی کوچکی از جنس سنگ فیروزه در بطن دیوار جای گرفته. با عبور از زیر کتیبه و درب ، وارد باغی پر از درخت میشویم. در عین گوناگونی و تنوع درختان درون باغ ، یک نوع خاص از درخت ، بیش از دیگران بچشم میاید. وآن درخت توسکا است. چند قدمی داخلتر، سمت راست در امتداد دیوار عرضی باغ، چهار ایوان با ستون های چوبی ، کنار یکدیگر قرار گرفته است و هر ایوان به یک اتاق متصل شده که به لطف سخاوت صاحب ملک ، به افراد خاص و کم درآمد ،
♣♣ صفحه ۲۷۱ اولین سطر ♥♥
با مبلغی پایین اجاره داده میشود. همواره سه اتاق از چهار اتاق مستاجر دارد و آن یک که خالیست ، باغ توسکا دربش(درب کوچک ورودی باغ) باز و باغ همواره عطرآگین و آب و جارو شدهست. این سه مستاجر روزگارشان را با مشقت و دشواری سپری میکنند اما انسانهای کوچک و درماندهای نیستند و هرکدام ، شخصیت متفاوت و سرگذشت منحصربفرد خود را دارند و از جبر روزگار و یاکه از سر تقدیر ، با یکدیگر همسایه و همخانه شده اند . درختان توسکا در، دوطرف مسیری باریک در وسط باغ ، به خط ایستاده اند و مسیر باریک به انتهای باغ و ملک کوچکی میرسد.ابتدای مسیر سنگفرش یک میز گرد سنگی و چند نیمکت بچشم میخورد.در انتهای باغ سرایدار پیر و مریض با پیردخترش مهری (مهربانو) تنها ساکنینِ خانهی چوبی ته باغ توسکا هستند. پیرمرد سرایدار دچار سلفه های ، پرتکرار و همیشگیست ، که گویای احوال ناخوشش است. دخترش مهربانو برایش ،یک لیوان آب می آورد و پشت قرصهایش را یک یه یک برایش میخواند. مادر مهربانو ، فوت شده و او پا به چهل و پنج سالگی گذاشته ، اما مجرد مانده . گاهی در افکارش ، همچون دختری نوجوان و چهارده ساله ، پر از ذوق و انرژیست اما او محدود ترین دختر این شهر است. او زخم خوردهی افکار افراطی و سختگیرانهی پدرش است.. و از نظر پدری تندرو با تعصباتی غلط و افکاری مسموم ، به جرم دختر بودن، او محکوم به انزواست ، او تمام عمرش را قربانی محدودیتهای شدید و تعصبات خشک پدر شده. او حتی به اعتراض نسبت به شرایطش فکر هم نکرده. در عوض ، تشنهی کوچکترین روزنه و یافتنِ فرصتهای موجود در لابه لای روزمرگی هاست. ابروهای پیوسته و زیبایش چشمان درشت و نافضش ، مژههای بلند و سیاهش ، هرگز رنگ و لعابِ لوازم آرایشی را ندیده است ، ریز نقش و لاغر اندام با قدی متوسط است. و به هیچ وجه شبیه هم سن و سالانش نیست. او شخصیتی بی نهایت متفاوت و خاص دارد ، او سن حقیقی اش را پشت چهرهی کودکانه و شیرینش پنهان کرده و چهره ای بی آرایش دارد . مهری که معمولا مهربانو خطابش میکنند ٬ دارای چشمانی سحرآمیز و متمایز از تمامی افراد ساکن این شهر است. زیرا نگاهی که از چشمانش برمیتابد
♦♦صفحه ۲۷۲اولین سطر♠♠
٬ تا روح و روان و احساس هرکس رخنه میکند . گویی که از لطف پروردگار ٬ به قلب رئوفش نعمتی عجیب و ناشناخته بخشیده شده . او از خیره شدن به چشمان دیگران واهمه و باکی ندارد ٬ گویی که از عمق تاثیر نگاهش بر مخاطبش باخبر است. مهربانو چهرهای ریزنقش و شیرین دارد که در عین سادگی و بی آلایشی ٬ جذاب و خواستنی به چشم عموم مردم میاید. او از اینکه خودش را نزد خانم های ساکن باغ که اکثرا از وی مسنترند شیرین کرده و در قلبشان جای بگیرد لذت میبرد . زیرا در طول زندگیش بارها و بارها شنیده که با یک برخورد کوتاه و معاشرت ساده و ابتدایی ٬ چگونه بیحد و نصاب در قلب اطرافیان جایی تصائب کرده و همگان از پیر و جوان به وی ابراز علاقه و ارادتی بیریاح و پاک نمودهاند.، رفتارش به هیچ وجه با چهره اش هم خوانی ندارد و گاه بسیار ، تودار ، درونگرا ، تنها ، افسرده ، و دارای مشکلات شدید روحیست. او هیچ ذهنیتی از معاشرت با جنس مخالف ندارد . و هرگز هم خواهان برقراری چنین رابطه و معاشرتی نبوده. او بسیار بیتجربه و بی میل است نسبت به ازدواج . و تصورش از جنس مذکر ٬ تصویری خشن و بیعاطفه است. چیزی همانند پدرش .
. او همواره درگیر صدا و نَجوای احساس درونی خویش است. گویی از فرط تنهایی در طی سالیان بسیار ، با ندای درونی خود
★★صفحه ۲۷۳★★
، دوست و همراه شده ، او چند مدتی از جبر بیماری عصبی اش ، قادر به راه رفتن نبوده و در نهایت به لطف یکی از مستاجرین باغ ، توان راه رفتنش را بدست آورده و پس از معالجه ، به تجویز ،پزشک ملزم به پیادهروی روزانه شده. در نهایت امر پدرش هر غروب راس ساعت هفت به او اجازهی خروج از باغ و پیاده روی یک ساعته ای را داد.
برای مهربانو ، این یک ساعت ، حکم فرصتی طلایی را دارد که بتواند از قید و بندهای دستوپاگیر رهایی یابد. از فرط چنین گشایشی در روزگارش ، شور وشوقی بی حد و نصاب وجودش را فراگرفته ، این خوشحالی و نشاط به وضوح در رفتارش قابل مشاهده است. زیرا نمیتواند این حجم بی حدو نصاب شوق وشعف را در احساسش پنهان کند . او در طی این روزهایی که پیادهروی میکند همچون گذشتههای دور، لبریز از کودکانههایی بیریاحست .
او بدلیل نبود تعادل در رفتارش، پس از سالها افسردگی ،
خانهنشینی و انزوا ، حال بیش از حد سرخوش است. چنان کودکدرونش را بیدار و فعال نموده که باورش برای همگان سخت است ، شهلاخانم که ساکن اولین اتاقک ابتدای باغ و قدیمیترین مستاجر باغ توسکاست از اینکه به یکباره اینچنین حال و روز مهربانو تغییر کرده متعجب و شوکه است . این روزها ، شهلا که پشت میزکار خیاطی مشغول کار است ، هرغروب از بالای عینکش شاهد آمدن مهربانوست که شاد و خُرّم ، از خانهی سرایداریِ ته باغ خارج شده و همچون دختربچهای خردسال و بیغم با قدمهایی چُست و چابُک ، لهله کنان طول سنگ فرش باغ را پیش میاید . و بیتوجه به نگاه شهلا از باغ خارج میشود . هربار پس از دقایقی و بعد از پایان پیاده روی، با حالتی متفاوت و خسته ، وارد باغ شده و با قدمهایی بیرَمَق ، و دلسردانه سوی خانهی سرایداری انتهای باغ میرود . و این موضوع هرروزه درتکرار است. عده ای میگویند که مهربانو ، خُل و شیرین عقل است،
زیرا بیوقفه درحال زمزمه کردنِ آوازهایی بی سر و ته، و کودکانهست. او با چنان شوق و شعفی این آوازهای بچهگانه را میخواند که گویی هنوز دختربچهای شش ساله است. همانند کودکی که در یک سوءتفاهم با ظاهری بزرگسال بچشم میآید
★★ صفحه ۲۷۴★★
. اما اگر که هر شخصی او را بشناسد و یا از روزگارش باخبر باشد ، براحتی درمیابد که او دیوانه و یا شیرین عقل نیست، زیرا درک تمام رفتار و کردارهای عجیب مهری، برایش راحت و قابل پذیرش میشود
. او تنهاست و بیش از حد بی ریاح. دو سالی از آغاز این پیادهروی های بظاهر ساده و درمانی گذشته و پدرش از حقیقت پشت پرده بیخبر است. مهربانو سراپا عاشق و شیفتهی پسری خوشبَرو رو و بلندقامت بنام شهریار شده و به عشق دیدنش هرروز راس ساعت عشق(هفت) ,نبش کوچهی اصرار ، چشم انتظار ایستاده
. و با پیشرفتی لاکپشت وار و نامحسوس ، توانسته توجهی شهریار را جلب کند ،و تنها اتفاق پررنگ در شش ماه ابتدایی
_چند سلام و لبخند ساده بوده که بینشان رد و بدل گشته. اما برای مهربانویی که شش ماه با نگاههای برقدار و چشمان درشتش ، خیره به بازوی کوچه ایستاده و از دور، آمدن شهریار را تماشاگر شده، پیشرفت چشمگیری محسوب نمیشود.
مهری دیگر تاب و توان انتظاری بیش از این را ندارد. اما او هرگز ، به دو طرفه بودن این احساس فکر نکرده. و حتی یکبار هم به بی میلی و عدم تمایل شهریار ، شک نبرده. و اسیر رویای درونش شده و دنیایی رنگی و شیرین برای خود در کنج خیالش ساخته.
★★صفحه۲۷۵♣♣
او در تارپود وجودش رویایی بینظیر ،با عشق به پسری غریبه بافته. مهربانو ، در دنیای جدیدش حقیقتهایی را فراموش کرده و تفاوتهای چشمگیری را از قلم انداخته. او بی توجه به ، گذر زمان است ، وی در زمان نوجوانی جای مانده. و هرگز فرصت تجربهی روابط احساسی را در زمان مناسبش را بدست نیاورده. او بسیار خوش قلب و ساده است اما در عین سادگی و تنهایی ، اسیر تب تند عشقی آسمانی و افسانه ای شده . تنها خصلت منفی مهربانو زمانی خودنمایی میکند که وی نتواند به خواسته و هدفش برسد، زیرا از کودکی آموخته که برای به دست آوردن و رسیدن به هدفی پاک ، میتوان از هر روش و شیوه ای استفاده نمود. حال حتی اگر آن روش از اصول اخلاقی پیروی نکند و از چهارچوب تعریف شدهی مرام و مسلک خارج باشد. او با توجه به چنین اصولی ، همواره کارهایی خارج از معمول انجام میدهد ، کارهایی که در عُرف جامعه ، رایج و عادی محسوب نشده و برای دیگران ، تابو و خط قرمز تعریف میشود
حال نیز با توجه به عشق تند وی و بی توجهی های شهریار ، او تصمیم به انجام کاری غیر معمول و دور از باور را دارد، و در غروب یک روز گرم تابستان ، راس ساعت تکرار، کنار تیرچراغ برق ، نبش کوچه ی اصرار می ایستد و چشم به مسیر میدوزد ، و با کمی تاخیر شهریار از دور در قاب تصویر ظاهر میشود، و طبق عادت همیشگی نگاهشان به یکدیگر دوخته و سلامی با لبخند گفته میشود،
ولی اینبار مهربانو سنّت شکن خویش میشود و شهریار را فراخواند و میگوید؛
♪سلام خوب هستید؟ ببخشید ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ اینجا نمیتونم صحبت کنم ، میترسم آقاجونم بیاد. ممکنه بریم توی این بن بست.!؟....
(-®شهریار که شوکه شده بود با اضطراب و دست پاچگی ، خیره به چشمانش ماند و با لُکنَت زبانش گفت؛ ♪سـَ.سلام ، جـ..جا..جانم بـ..ب. بفرمایید)
♪مهری؛ شما اسمتون چیه؟ اسمتون رو میتونم بدونم؟
پسرک: شـ شهـ شهریار هستم.
-®(مهری که سراپا استرس و خجالت وجودش را فراگرفته ، طبق عادت همیشگی در لحظات پر اضطراب ، دستانش را قبل از حرف زدن و بیان کردن حرفش ، بروی قلبش میگزارد و این دست و آن دست میکند)
مهری: شمارو هرروز میبینم. انگار دانشجو هستید. خیلی باوقار و با شخصیت به نظر میرسید. من خیلی تنهام . دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم. فقط حرف. من اهل هیچ پدرسوخته بازیای نیستم. اصلا این حرفا چیه که دارم براتون میزنم!؟.. والا چطور بگم؟!... میترسم یهو اقاجونم بیاد..
. * مهری؛ آن روز در نهایت توانست پیشنهاد معاشرت سالم و ساده ای را مطرح کند و شهریار نیز که غرق در تفکر و تجسم اختلاف سنی خود و مهری شده بود ، همچون مجسمه ای خیره به سنگفرش ، ماتش برد . و سراپا غرق در اندیشه شد که رفاقت دختر خانمی با این سن و سال زیاد با پسری بیست ساله ، چه مفهومی میتواند داشته باشد. ولی پس از طولانی شدن سکوتش و ندادن جواب ، مهربانو دلیلی برای ارایهی این پیشنهاد مطرح کرد و تنها بودنش را دلیل برای تمایل به معاشرت با پسری روشنفکر و دانشجو ، عنوان کرد و با سیاستی زنانه ، چند هندوانه نیز زیر بغل شهریار گذاشت و از شخصیت و تفاوت وی با تمام پسران محل ، سخن گفت.
♦♦ صفحه ۲۷۶♪♪¶
و اینکه اصلا از نگاه اول معلوم بود که وی دانشجو است. و از وقار و رفتار مردانهاش تعریف نمود
. (اما شهریار ، عاشق هم دانشگاهی اش نازنین است. و هیچ عشق و احساسی به مهربانو ندارد)
در لحظه ی آخر برای فرار از ، نه ، گفتن به پیشنهاد مهری ، تصمیم گرفت که از وی فرصتی برای تصمیمگیری بخواهد، ولی در نگاه پرخواهش و معصوم مهری، اوج سادگی و بیریاحی را میبیند. و باتوجه به اصرار ، و سماجت مهری ، در رودروایسی گیر کرده و در تصمیمی ناگهانی و احساسی جواب مثبت میدهد.
و قرارهای هر روزهی آنان تبدیل به عمیق تر شدن احساس مهربانو به شهریار میشود، و با آشنایی بیشتر ، شهریار از عشق پنهانی مهری به خودش آگاه میشود . شهریار بدلیل مشکلش در تکلم و لُکنَت زبانی مادرزادی ، کم حرف و بیشتر شنوندهی سخنان کودکانه و بی ریاحیست که مهری عنوان میکند . شهریار که شاعرپیشهای جوان و اصولگراست ،
همواره در تلاش برای حفظ فاصلهی مجاز و رعایت حد و حدود حریم قانونی و تعریف شده در یک معاشرت سالم و عقلانیست. شهریار که هیچ احساس عاشقانه و تمایلی نسبت به مهری در خود نمیبیند ، برای خالی نبودن ، عریضه هربار اشعاری عرفانی با خطی خوش برایش مینوشت ، اما در پستوی خیالش ، از وابستگی و احساس مهری آگاه بود و گهگاه با وجدانش دست به یقه و درگیر میشد. زیرا نه ، توان و شهامت ، قطع رابطه را داشت و نه ، به عاقبت این رابطه خوشبین بود. روزها یکی پس از دیگری میگذرند و یکسال میگذرد و کنجکاوی مهری ، سبب میشود که یک غروب بعد از اتمام قراری ساده و همیشگی ، به دور از چشمان شهریار و پنهانی ، اورا تعقیب نموده و در نهایت آدرس خانهاش را نیز در آنسوی محل ، و انتهای کوچهی میهن ، پیدا کند.
و برای رسیدن به شهریار و عمیق تر کردن این معاشرت ، روز بعد سرزده ، قبل از ساعت تکرار(۷) به خانهی شهریار رفته و درب میزند،
♥♥ صفحه ۲۷۷♣♣
او با چهرهی متحیر و متعجب شهریار ، روبرو میشود که پس از باز کردن درب خانه ، و مشاهدهی مهری ، جا خورده و واژه ها از زبان لُکنت دارش متواری شده و مانند مجسمهای خشکش زده. مهری ابتدا از تنها بودن شهریار مطمئن میشود و سپس با پررویی اجازهی ورود میگیرد و بروی نیمکت چوبی که در حیاط خانه است مینشین
د ، و به لحن شوخ طبعانه ای تقاضای دو فنجان چای عاشقانه میکند. شهریار از مشاهده ی چنین شهامت و ریسکی که مهری انجام داده ، بیش از پیش نگران آیندهی این رابطه میشود. توجهی مهری به کاغذهای روی میز چوبی میافتد که با خط خوش شهریار و اشعاری عاشقانه ، خودنمایی میکند،
و سپس چشمش به رواننویس و خودنویس ، زیبا و شیکی می افتد که ، نامزد شهریار برایش هدیه گرفته بود. و در رفتاری غیر عادی ، از شهریار تقاضا میکند تا خودنویس و رواننویس را به او بدهد ، و اینبار نیز ، شهریار با مشکلی همیشگی روبرو شده و از گفتن ، جواب منفی ، پرهیز میکند.
مهری که از غیرمعمول بودن و عجیب بودن رفتارش آگاه است ، طوری وانمود میکند که خیلی بی ریاح و بی منظور به آنجا آمده و در توجیح و توضیح اینکه آدرس شهریار را از کجا آورده به مشکل بر میخورد و، با کمی مکث و تفکر ، دروغی ناگهانی و فی البداعه به ذهنش میرسد ، و میگوید
که پدرش از این رابطه آگاه شده و از تمایل شهریار به ازدواج با دخترش باخبر است و برای تحقیق نزد چندین دوست و آشنا رفت
ه. و در نهایت از این رو ، توانسته آدرسشان را پیدا کند. شهریار که غرق سکوت و نگرانی ست ، خیره به سفیدی زلف مهری میشود و از جدی شدن و رسمی شدن یک مشکل جدید در روزگارش آگاه میشود.
مهری چشمش به اشعار شاعرانهی بروی کاغذ می افتد و تصور میکند که شهریار این اشعار را در وصف عشقش به او نوشته ، و بی حد و مرز ، خوشحال میشود و از شهریار برای چای ، و خودنویس و نامهی عاشقانه تشکر میکند، و از سرجای خود بلند شده و کنار شهریار بروی نیمکت مینشیند .
شهریار که رنگش همچون گچ دیوار پریده و هر لحظه نگران ورود مادرش به خانه است ، نگاهی به ساعت مچی خودش میکند. مهری با سرخوشی و از سر خوش باوری ، خیال میکند که ، شهریار نگران زود گذشتن زمان است، و میگوید که خودش نیز همچون او ، دلش میخواهد که آن لحظات هرگز پایان نیابد.
♠♠ صفحه ۲۷۸♦♥
و دربرابر سکوتی که فضا را در اختیار گرفته ، میگوید که ، خجالتی بودن و کم حرف بودن شهریار را دوست دارد ، و در برداشتی غلط و شاعرانه ، ادعا میکند که تمام حرفهای ناگفتهی شهریار را از نگاه عاشقش میخواند. و خودش شروع به حرف زدن و روایت سرگذشت و خاطراتی از کودکی اش میکند. و در وصف باغی که درونش بزرگ شده٫ شروع به اغراق میکند ،و خودشان را مالک حقیقی باغ معرفی نموده و سرایدار بودنشان را پنهان میکند. او از درخت بزرگ گردویی که در کودکی از آن بالا میرفته٫ تعریف میکند و در ادامه میگوید؛
_♪ساکن اولین اتاق و ایوان ، که در ابتدای ورودی باغ است ، پیرزنی خوش اخلاق مهربان و خنده رو بنام شهلاست. او همواره گل لبخند بر چهره.ی شیرینش می شکوفد. سالیان است که سکوت غمگین این باغ ، با خندههای بلند و رسایش آشناست.
آقاجونم میگفتش که بخاطر قد خیلی بلندی که داره ، در جوانی بهش میگفتن ؛ (
شهلابلنده) اما خب فکر نکنم کسی جرأت کنه توی این مقطع از زندگیش که ، سن و سالی ازش گذشته ، باز به این لقب ، صداش کنن.
مادرم اواخر عمرش یه بار بهم گفتش که چرا ، آقا جونم نمیزاشت ، مادرم با شهلا بلنده سلام علیک یا معاشرت کنه. چون شهلا در جوونی ، پایبند و معتقد به عرف جامعه نبودش . و خودشو از اسارت قید و بندهای دستوپاگیر رها کرده بود. و اونطوری زندگی میکرد که دلش میخواست. اون هرگز ازدواج نکردش.
اما همیشه شاده و با کوچکترین حرفی ، صدای قهقههی خندهاش ، شلیک میشه و جَو خشک و عبوص باغ رو باطراوت میکنه. من که بچه بودم شهلابلنده یه روز ابری ، به سفارش اکبربقالی ، اومد و ساکن اولین اتاق ایوان ، جلوی باغ شد. اون با یه چمدون کوچیک قرمز رنگ وارد باغ شد و من کنار مادرم ایستاده بودم و از ته باغ ، تصویر مهآلود و غمگینش رو به سختی میدیدم. مادرم تا که، متوجه شد مستاجر جدید و تازه وارد ، قراره شهلابلنده باشه ، با نگرانی دستمو گرفت و برد توی خونه ، درب هم بست.
شبش چنان دعوایی با آقاجونم گرفت که من نظیرش رو هرگز ندیده بودم. اولین بار اونجا شنیدم که مادرم به اقاجون گفت ; (چشمم روشن مرد!.. غیرتت کجا رفته ، رفتی کی رو آوردی توی باغ؟ مگه عقل از سرت پریده؟ هیچ بفکر آبروی خودت هستی؟
میدونی دو فردای دیگه پشت سرت چه ها میگن؟ ) اقاجونم ولی خیلی مهربون و دلسوز بود . اون موقع فکر میکردم حق با مادرمه ، اما بعد سی سال ، تازه فهمیدم که اقاجونم چه کار بزرگی کرده بود
.سی سال طول کشید تا به کمک گذشت زمان ، اونقدر شعور پیدا کنم که قادر به درکش بشم. (مامان من به پیغمبر میگفت ؛
پیغومبر
و اون شب به آقاجونم گفت ؛
آخه مَرد ، تو رفتی بین صدوبیست وچهار هزار هزارپیغومبر، جرجیس رو انتخاب کردی!؟ یعنی آدم قحطی بود که این زنیکهی هرزه رو آوردی و مستاجر کردی! اما من هرگز طی این سی سالی که شهلاخانم ، مستاجر باغمون بود ، ندیدم کسی بیاد بهش سر بزنه و یا حتی حالش رو بپرسه.
★★صفحه۲۷۹★★
و شهلا خانم وقتی من بخاطر اعصابم ، فلج و خونهنشین شده بودم ، بعد دو سال اومد و منو که دید ،و تا شنیدش که هیچ دکتری نتونسته مشکلم رو پیدا و درمان کنه، رفت و یه دکتر تجربی آوردش بالای سرم ، مثل این آدمایی که شکستوبند هستند و ، درس پزشکی نخوندند ، اما بنا بر تجربه شون ، بیمارها رو درمان میکنند
. و او طرف بعد دو ساعت فهمید که فلج شدن من ، ارتباطی با کمر یا نخاع نداره و از یک رگ گردنم هستش که من خونه نشین شدم ، و بعد کمی ماساژ ، یه رگ کبود و برجسته ، از پشت گردنم ظاهر شد و با یه فشار و کمی درد ، رگ به رگ شدنش رفع شد و من تونستم راه برم ، و بهم پیشنهاد داد که حتما برای درمان افسردگیم باید روزانه پیاده روی کنم
. خدا حفظش کنه ، بخاطر رفاقتش با شهلا بلنده ، حتی پول هم نگرفت ازمون .-
® (شهریار که حواسش به ساعت و گذر زمان است ، هیچ توجهی به حرفهای مهری ندارد ، اما خیره به او مانده و هراز چندگاهی لبخندی میزند و سری به مفهوم تایید تکان میدهد)
مهری؛ اتاق ایوان دومی ، که خالیه ، ولی سومی ، یه خانم مطلقه هستش بنام اشرف خاله ، که با پسر بچهاش زندگی میکرد ، و برای امرار معاش ، خیاطی میکرد. که پاررسال یهو و یکشبه گذاشت و بیخبر از باغ رفت. و فقط با صابون خیاطی بروی یک تکه پارچه یه پیغام واسه شهلابلنده گذاشت. که طبق اون , چرخ خیاطیش رو به شهلا بلنده بخشید و بعلاوهی اینکه گربهی حاملهاش رو هم به شهلا سپرد. مستاجر بعدی هم که یه دختر شهرستانی هستش که دانشجو هست.
ولی از نظر من خیلی مشکوکه ، آخه اصلا کیف و کتابش رو نمیبینم و درضمن کل تابستون رو هم میگفت که میره سر کلاس درس . ولی درسته که نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم . (شهریار با کمی تفکر و سردرگمی ، منظور مهری را از چنین حرفی میپرسد)
مهری: آخه مگه ، دانشگاه تابستونم بازه؟
شهریار با لوکنَت جواب میدهد؛ آ.آ.آرره چـ.ـر.چـرا بـ.ـا.بـاز نـ.نـباشه؟ خـُ.خ.خب تـ.تـرم ت ـت تابسـتـونی هم ـد.ـد.داریم.
مهری:اه، جدی ، یعنی پس حتما تجدید آورده یا رفوزه شده که مجبور شده تابستونی هم بره سر کلاس درس. من فقط تا کلاس شش خوندم، آخه اقاجونم اجازه نمیداد و میگفت دختر نباید توی اون سن بره مکتب. تازه همون شش کلاس هم بخاطر اصرار مادرم گذاشتش تا برم سر کلاس درس. و یکبار هم توی مسیر برگشت به خونه ، منو تعقیب کرد و چون چادرم از سرم افتاده بود ، و هدبندم رو هم نزده بودم ، جلوم رو گرفت چنان منو زد که از خجالت جلوی همکلاسیهام آب شدم ، و دیگه نزاشت برم مدرسه. گاهی همکلاسیهام رو میبینم ولی از خجالت سلام نمیکنم _شما از اینکه من دیفلوم (دیپلم) ندارم ، شوکه شدید؟
من خیلی دوست دارم که برم از این دورههای آموزش آرایشگری. آخه شش ماهه به آدم دیفلوم فنیفرفری ، میدن. درضمن مدرکش هم بین المملی (بین المللی) هستش . درست میگم شهریارخان؟
★★صفحه ۲۸۰★★
(اما شهریار هیچ پاسخ و واکنشی نشان نمیداد و مات و مبهوت خیره به او مانده بود ، ؤ غرق در افکار و تجسم حرفهایی بود که شنیده بود. و تمام مدت، تنها تظاهر به گوش دادن میکرد ، اما پس از چند لحظه ، با طولانی شدن مکث و سکوت ، او متوجهی چشم انتظاری مهری برای شنیدن پاسخش شد. و همزمان صدایی خانهی همسایه آمد و شهریار برّاق و چابک از جایش مثل فنر ، بلند شد ، و با تعجب به دیوار حیاط خانهی همسایه نگاه کرد. و با چهره ای برافروخته و نگران ، روبه مهری کرد و پرسید؛ شششما هم شششنیدید؟ مهری با خونسردی پاسخ داد؛ آره ، چطور مگه؟ چرا با شنیدن صدای دختر همسایه ، اینطوری از جا بلند شدی؟
شهریار؛ کککدوم ددختر ههمسایه؟ مهری؛ همین که الان صداش اومد و ما شنیدیم . شهریار؛ این خخخونهی ببغلی مممخروبهست و،ولی غغروبا کـ که م میشه صـ صدای ی یه دختر ممیاد. مهری؛ وای شهریار خان ، تورو خدا منو نترسونید، من خیلی از اینجور چیزا میترسم ، اخه من شنیدم الان ، و کاملا مشخص بودش که صدای بسته شدن درب از خونهی همسایه اومد. انگار یکی درب رو بست و گفتش مادرژون ژون ژونی سلام. ،
(مهری ، نگاهی به آسمان میکند و میگوید ، صدای پرستو ها میاد ، داره غروب میکنه خورشید . من دیگه باید برم . وگرنه آقاجونم ، نگران میشه. بابت این نامه های خوشگل و عاشقانه و این خودنویسی که بهم هدیه دادی متشکرم. (سپس با لحن مهربان و بی ریاحش به شهریار گفت؛ بابت چای هم ممنون، اما دفعهی بعد خواستی چای واسه کسی بیاری ، حتما قند هم بیار.)
لحظهی خداحافظی ، در چشمبرهم زدنی ، مهرئ یک قدم سوی شهریار بازگشت و بوسهای ، ناغافل از لب عشقش ربود و با عجله و شتاب از خانه خارج شد. و در عمق کوچه ناپدید شد. شهریار ماند و یک کوله بار از تعجب ، و ناباوری. صدای صوتی آشنا به گوشش میرسد ، و داوود ، بهترین دوست و همکلاسش ، برای دیدن و درس خواندن پیشش آمده. اما سوی دیگر ماجرا مهری ، در مسیر برگشت به باغ توسکا، سرگرم خواندن نامه ایست که از روی میز برداشته. و در خیال خامش ، میپندارد که نامه برای او نوشته شده ، و برای اولین بار میخواند که شهریار از عشق و علاقه برایش نوشته. مهری ذوق زده و شتابان میخواند جملات را ، یکی پس از دیگری. متن نامه»
★★صفحه ۲۸۲★★
نازنینم سلام . من و تو هستیم و بینمان فاصله _زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله_همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!_ بیش از این انتظار مرا میسوزاند، _دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند_نازنینم تو در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم _، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، -تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!- انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند- چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز- -در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را– روزهایمان شبیه به هم است –، امشب نیز مثل دیشب است ،-امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم– دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ،- امروز در فکر خواب دیشب بودم- به انتظارت مینشینم– ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به خوشبختی– عزیزم این روزها دلم گرفته– دلم برایت تنگ شده–دلتنگ گرفتنت دستهای گرمت هستم–دلتنگ بوسیدن گونه هایت هستم–آنقدر دلتنگم که اینک آرزو دارم حتی یک لحظه نیز از راه دور تو را ببینم– عزیزم دلم گرفته ، دلتنگت هستم–کاش همیشه در کنارم بودی تا دلتنگی به سراغم نمی آمد–کاش همیشه در کنارت بودم تا هیچگاه دلم نمیگرفت –هیچگاه نفهمیدی چقدر به وجودت ، به آن آغوش مهربانت نیاز دارم– هیچگاه نفهمیدی چقدر تو را دوست دارم–کاش به سر میرسید ثانیه های دلتنگی–کاش اولین ثانیه در کنار تو بودن فرا میرسید و هیچگاه نیز به پایان نمیرسید–به یادت هست روز دیدارمان خیره به چشمانم شده بودی ، من هم غرق در چشمان نازنین تو بودم–اینک دلم برای چشمانت یک ذره شده ، تو هم دلت برایم تنگ شده؟هنوز مثل قبل مرا دوست داری؟ هنوز هرروز برای دیدنم لحظه شماری میکنی؟ هنوز وقتی در کنارم نیستی بیقراری میکنی؟
∆∆صفحه۲۸۳∆∆
مهری که از خواندن چنین نامهی عاشقانه ای به وجد آمده ، سراز پا نمیشناسد و میپندارد که منظور از نازنینم , خودش بوده. او در مسیر بازگشت بخانه، وارد سراشیبی تند گذر میشود ، دلش میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند. مهربانو چند درخت قبل از چشمه ی آب ، پشت بید کهن ، تکیه به افکارش میزند و از تجسم چهره ی پدر ، ترس بسراغش می آید ، و نامه ها را پنهان کرده و وارد باغ میشود. -شهلاخانم را غمناک نشسته بر صندلی سنگی و گرد ، وسط باغ میبیند ، مهری سلام میگوید و کنارش مینشیند
-مهری: شهلا خانم واآی بخدا حلالزادهای ، چند دقیقه پیش ذکر خیرت بود. آخه امروز رفته بودم پیش دوستم . خیلی اصرار کرد تا برم داخل و ازم پذیرایی کنه ، اما من تمایلی نداشتم ، ولی دیگه دیدم خیلی خواهش تمنا میکنه ، دلم براش سوخت و نتونستم دلشو بشکنم ، و دعوتشو قبول کردم
. االبته منتهای مراتب داخل خونه نشدم. یعنی شدم ولی بالا نرفتم. آخه طفلکی دوستم یه حیاط کوچکولو موچکولو داره خونه شون . و یه نیمکت چوبی با میز هم داخل حیاط زیر سایبون دارند ، که آدمو یاد نیمکت مدرسه میندازه. خلاصه منم همونجا نشستم . و دوستم خیلی خوشحال شده بود از حضور من. و طفلکی یکمی هم هول شده بود . و رفت سریع دوتا لیوان چای آورد¡¡¡نـــــه !¡! ببخشید-لیوان نبودش، فنجان بود. ولی از اونجایی که خیلـــــی خیــــلی به من علاقه داره ، دستپاچه شده بودش و یادش رفت قندان رو بیاره. منم هیچی بهش نگفتم که یه وقت خجالت نخوره.
(مهری از سکوت و حالت چهرهی شهلا متوجه میشود که باز طبق معمول در حال پرحرفیست. در مقابل شهلاخانم از آنجا که میداند مهری دختر تنهاییست و مشکل اعصاب دارد) پس صبر پیشه میکند و برای اینکه تظاهر به گوش دادن کرده باشد ، در ادامهی حرف مهری میپرسد
: واا...چرا دستپاچه شده بود؟ مگه خودش دعوتت نکرده بود؟
مهری با منعو منع پاسخ میدهد؛ خودش دعوت کرده بود ، آخه خیلی عاشق و شیفتهی منه - آره خودش مدتها اصرار کرد تا من راضی شدم یه توک پا برم خونشون . تازه برام هدیه هم گرفتش.
شهلاخانم (بالبخندی مصنوعی)؛ خوشحالم دوباره شاد و سرخوشی دخترجون. قدر جوانیتو داشته باش که زود دیر میشه. حالا چرا صحبت منو کردی؟ مگه دوستت منو میشناسه؟
مهری (با اشتیاق و نگاهی برقدار)؛ نه شمارو نمیشناسه ، ولی من بهش گفتم که شما باعث شدید تا من درمان بشم و دوباره راحت راه برم.
+شهلا؛ خب حالا کی هستش این دخترخانم گل که شانس آشنایی باتو رو بدست آورده مهری خانم؟
مهری با محفوظ به حیایی و کمی خجالت؛ مـ ، میخوام بگم ولی میترسم به آقاجونم بگید،
شهلا؛ قول میدم نگم ، نکنه دوستت پسره؟ ها؟ . -
مهری؛؛ دوستم که دختر نیست ، یه آقا پسر قدبلند چهارشونه ، سفید روشنه ، موهاش یکم بوره ، چشماش عسلیه . خودشم شاعره. تازه دانشجو هم هست. امروز کلی حرف زدم براش. جات خالی بود! نه! ببخش جات خالی نبود ، اما من به یادت بودم و ازت تعریف کردم. اما!... میدونید چیه؟ اون یکم، توی حرف زدن مشکل داره. البته فقط یکم ، یه کوچولو ... بخاطر همین خجالت میکشه جلوم حرف بزنه و برام اکثرا حرفاشو مینویسه. خونهشون آخر کوچهی میهن هستش
¶¶صفحه۲۸۴∆∆
. هییی چرا ادرسش رو لو دادم؟!.. ولی اصلیتشون برای محلهی ساغر هستند. البته فقط یه کوچولو لوکنَت داره ها، یه وقت فکر اشتباه نکنی که .... اصلا هیچی. نباید بهت میگفتم لوکنَت داره
+شهلا با کمی مکث و نگاهی متفکر میپرسد؛ نکنه عاشق شدی؟ حالا این اقا داماد خوشبخت ، چندسالش هست؟ شغلش چیه؟ چجوری باهاش آشنا شدی؟
_مهری ناگهان چشمش به خانهیشان در انتهای باغ و به پنجرهی اتاق پدرش میافتد . با ان پردههای سفید همیشگی. ناگه روح سردی بر وجودش مینشیند، و نگاهش یخ میبندد. و نگاه و چشمانش غمناک میشود و با آرامی میگوید؛ حالا بعدا براتون میگم. من باید برم خونه اقاجونم ، منتظره. خداحافظ
. ( جبرروزگار ، تنهایی را به مهری تحمیل نموده و دلش همچون کودکی خردسال، کوچک و بی ریاحست. او آنچیزی را روایت میکند که مورد پسند دلش باشد و تمام رویدادها را به نحوی به نفع خود تغییر میدهد . تا بازیگر نقش اول ، در صحنهی یکتای هنرمندی خویش باشد. او خودش را نقطهی سقل دنیا میپندارد که تمام افراد و مسایل به نحوی رویاگونه ، پیرامونش در حال چرخش هستند. شاید چنین بینشی ، کمی خودخواهانه باشد. ولی مهری با زُلف موهای سفیدش ، براستی مفهوم دختری میانسال است که سراپای وجودش متمایز از عموم دیگران و دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد است. که از وی چهرهای کاریزماتیک ساخته. مهری در کنج قلبش ، خوب میداند که نگاهی که از چشمان درشت و زیبایش برمیتابد ، نگاهی جادویی و سحرآمیز است ، که با لحظه ای خیره گشتن به چشم هر شخص دیگری ، این کاریزما و کشش ، تا مغزاستخوان فرد رخنه میکند. او با استفاده از همین سلاح مخفی ، توانسته با شهریار آشنا و دوست شود. اما غافل از اختلاف سنی مابینشان است.
و حال نیز در حرفهایش خوب میداند که نباید پرده از این راز بردارد و چیزی در مورد اختلاف سنی اش با شهریار بگوید. )) شهلاخانم، با تعجب از رفتار مهری ، در دلش میگوید ؛ اینم آخر یه چیزیش میشه، بنده خدا اصلا تعادل روحی روانی نداره.
¶¶صفحه ۲۸۵¶¶ ★داستان ششم★
(تقویم)
تقویم تشنه لب و گرما زده از تابستانی پر عطش و آفتاب سوخته گذشت . . آخرین روز بلند و طولانی تابستان به طرز شلوغ و آشفته ای سپری شد. در پایان روز و با غروب خورشید ، شهر از شدت خستگی و ازدحام مردم و هجوم ناباورانه ی تمامی دانش اموزان شهر ، همراه با اولیای خود به بازار ، دچار سرگیجه شد ، سر هر چهار راه ، چراغهای راهنما ، فراموش کردند که سبز شوند.
سمت دیگر شهر ، ارتش برای خود جشن تولد گرفته بود و برخلاف روال شهر ، خیابانی اصلی را مسدود کرده بود ، کمی بالاتر ، گویی که شهر به صورت خود پودر سفید کننده زده بود ، و ماشین ویژهی حمل آرد ، وسط خیابانی اصلی ، چپ کرده بود ، و کیسه های بزرگ آرد را به صورت شهر پاشیده بود ، و زیر تابش شدید آفتاب ، شهر تب کرده بود ، از شدت هرج مرج ، و ترافیک ،شهر احساس تشنج میکرد.!..
ً۲۳:۵۹شهرداری _سرانجام پس از یک روز شلوغ و پر ازدحام ، شهر خالی از هرج و مرج شد و عقربه ی پرتکرار و خستگی ناپذیره ساعت گرد شهرداری که بی وقفه در ثانیه ها قدم میزند در آخرین لحظات خود را ، کشان کشان به لحظهی صفر برساند. اما ، عقربه ی کوتاه قد و چاقی که به آهستگی و با تنبلی همیشه در مسیر ساعت شمار گام بر میدارد ، در حرکتی قراردادی و توافق شده به رسم هر تقویم ، یک ساعت پایانی را دوبار ، طی خواهد کرد و در نهایت صدای زنگ ساعت بزرگ شهر ، پایان یک روز دیگر و همچنین اتمام یک فصل از چهار فصل تقویم را اعلام کرد ، و این به مفهوم رسیدن به روزی جدید در فصلی جدید از سال بود. به رسم ایام ، تقویم ، آن لحظه ، قرینه گشت ، و جلوی چشمان تقدیر دولا شد . و در همان لحظه بود که فصلی نو از تقویم ، به دروازهی شهر رسید!..
. و سوار بر باد وحشی ، وارد شهر شد... و پس از عبوری شتابزده از کوچه پس کوچه های به هم گره خوردهی شهر ، به میدان اصلی شهر رسید، و در قصه ای عجیب ، تقدیر این شهر خیس و بارانی ، پیچیده شد به پاییزی جدید!..
پاییز#
فصل ناخشنودی ها فرا رسیده بود. ابرهای سیاه برسر شهر خیمه زده بودند. آسمان اسیر بُغضی لَـجباز و کینهدوز شده بود. سکوت مبهمی شهر را فرا گرفت ، کمی بعد صدای پارس سگی ولگرد ، سکوت را جر داد ، سپس صدای جاروی کارگر پیر شهرداری که تن خیابان را نوازش میداد با لباسی نارنجی رنگ ، که مسیر هر خیابانی را همچون کاغذی خطدار ، از بالا به پایین خط به خط با نوک جاروی بلندش ، مرور میکرد و پیش میرفت ، گربه ای سیاه ، زیر چهار پایه ی پاسبان ، چرت میزند ، کمی بالاتر ، بعد از عبور از رودخانهی زَر ، سمت پیچ و خم محله ی ضرب ، پسرکی شاعر مسلَک به اسم شهریار، اول شب ، در فکر آن است که برای دیدار عاشقانه اش با مهربانو ، چه بپوشد ؟
﷼﷼صفحه ۲۸۶﷼﷼
او که چشمانش به آرامی سنگین شده ، با وجدانش دست به یقه میشود و در نجوای درونش ، خود را متهم و سرزنش میکند و با خود میگوید : که این مهربانو هم برایم دردسر شده ، اصلا از ابتدا نباید در رودروایسی و خجالت گیر میکردم و به پیشنهادش ، پاسخ آری میدادم ، زیرا اینطور ممکن است وابسته تر شود به من ، آنگاه اگر از او جدا شوم ، بی شک صدمه ی احساسی و روحی خواهد خورد ، و من سالهاست که با خود عهد کرده ام دل کسی را نشکنم ، زیرا به رسم نانوشتهی روزگار عاقبتش ، دل خودم خواهد شکست....
باز به قرار فردا و لباسی که میخواهد بپوشد فکر میکند ، و در افکار خود نهایتن به هیچ نتیجه ی خاص و مشخصی نمیرسد . زیرا سررشته ی افکار از دستانش ول شده و به آرامی در دریایی آرام از جنس خواب ، غوطهور و شناور شده است. او در حالتی مابین خواب و بیداری به این نتیجه میرسد ک
ه ،( مهربانو هم دقیقا همچون فصل پاییز میماند ، زیرا که آدم نمیداند چه باید بپوشد..).
پسرک در میان سردرگمی هایش به خواب میرود!.. در آنسوی دیوار اتاق، در خانهای قدیمی و غمناک و نیمه مخروبهی همسایه ، نیلیا با چشمانی معصوم و نگاهی نافض و با قلبی که بتازگی ، از عشق پر طپش گشته همراه با مادربزرگش زندگی میکند.
پشت قاب پنجره ای چوبی و ترَک خورده ، دست دخترک از خواب بیرون مانده ، پس ناگزیر بیدار میشود . و رو به تخت قدیمی مادربزرگ چشمانش را روی هم میگذارد و در دلش چشم انتظار ، خواب میماند ، تا سبک بال و آرام خود را به دستان خواب بسپارد ، اما انتظارش طولانی میشود و هر چند لحظه یکبار، با عبور باد و سرکش از آن کوچه ، خزان با دستان سرد باد ، به پنجره ی چوبی میکوبد و رسیدن خود را در تقویم به همگان اعلام میکند .
★★صفحه ۲۸۷★★
صدای ، زوزه ی باد وحشی از پشت قاب چوبی پنجره ، به گوش دخترک ، همچون صدای آشنای سوت معشوقش میرسد ، و در افکار خودش شروع به بافتن رویا میکند ، و در تجسمی خیالی ؛ صدای زوزه ی باد سرکش را ، تعبیر پیغامی از سوی معشوقش میشمارد و در توجیح آن ، میپندارد که باد سرد پاییزی که بر پنجره ی اطاق میکوبد ، ابتدای امر ، در مسیرش از آنسوی گذر و از پشت پنجره ی معشوقش داوود گذشته و اکنون ، در ادامه ی راه ، زوزه کشان به پنجره ی انها میکوبد تا پیامی از عشق را به قلب عاشقش برساند. آنگاه ، صدای کودک درونش را خاموش میکند از افکار کودکانه اش ، بیزار میشود
و به تشابه میان خود و خزان فکر میکند ، و در دلش لبخندی محو مینشیند و میگوید؛ پاییز ، تعبیر خودم است . پاییز منم که دستم به محبوبم نمیرسد. شب و روز میبارم ، دخترک ، نفسی عمیق میکشد و عطری شیرین را حس میکند ، و به خیالش ، عطر پاییز است که پیچیده در فضای اتاق. نیلیا سرمست از عطر عاشقانه هایش به خواب میرود.
راوی: ((بی خبر از اینکه عطر شیرین عشق را به قرص نفتالین بدهکار است که زیر تخت مادربزرگش بود))
صفحه ۲۸۸ ★داستان هفتم★
(باغ هلو)
_(خانم فرخلقا دیبا ٬٫ پیرزن تنهای ساکن باغ هلو و خدمتکار جدیدش بنام هاجــر..)
نیلیا بخواب تکیه میزند . شهریار به احساس دوگانهاش نسبت به مهربانو فکر میکند . شوکت خانم برای شام پسرش را میخواند. پنجرهی چوبی از وزش باد باز میشود و عطر توتون پیپ اقای اسدی به مشام نیلیا خوش مینشیند. در انحنای پیچ و خم محلهی ضرب ٬ کمی بالاتر از کوچهی میهن به درختان هلو میرسیم .بین درختان هلوی باغ ، پیرزنی ثروتمند به اسم فرخ لقا دیبا، بهمراهه ، مونس و همدمش، هاجر ، به سیاهی شب ، چشم دوخته است.
هاجر!..
هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانهی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار و مونس او ، کنارش بماند . بلکه شاید در سایهی آسایشی نصفی باشد. او تمام زندگی اش را یک شبه ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ، خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،!..
©©صفحه۲۸۹©©
تنهای تنهاست
. هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شده. خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته.
و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?! هاجر از اشک، صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ،
آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد
. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکار. و از سوال خانم دیبا پریشان گشت. او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال ، میشود . و برای اولین بار به درستیه این هجرت ، شک میکند
. و در دلش میگوید ؛
پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنهآ . به خیالش ارباب شدهآ و من رعیتش هستمآ . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمهآ . اصلا چرا به حرفاش گوش کردمآ..،، دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکردشآ.... ای هاجر ابله ، دیدیآ! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدنآ!.. همش چوبه سادگی خودمو میخورمآ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورمآ ولی عبرت نمیگیرمآ .این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرفـ ، خامم کردشآ ،و بهم یه مشت امید و وعده وعید پوشالی و واهی فروختشآ! هی ، مادرجاااان روحت شاد باشهآ. که همیشه میگوفتیآ که این مادر مشت کریمآ از اولش که با یدالله خان ازدووج کردشآ ، و وارد روستای ما شدشآ ، همه چیز رو برهم زد .انگار درد بی درمان وارد روستا شده باشه. حالا هم که قوربانش برم منو آورده دست چه کسی سپردهآااا... این زنیکه خودش بلای آسمانیهآ، بعدش مادرمشت کریمو باش... که منو به این مار دوسر سپرده. انگاری که از چاله بیفتمآ توی چاه. اوف اوف اوف نیگاش کن، چه ژست علی گارسونیای گرفتهآ. پیرزنیکهی شارلاتان ،ثروتش رو به رخم میکشهآ. منو تعریق میکنهآ! ..نه! بازم اشتباه گفتمآ. منو تعقیق میکنها؟ نه! تاکید؟ تمکین؟ اینم نبودا. تمدید؟.. تمجیدا! تردیدا؟ نه. تبلیغ؟ ترجیع؟ تنظیم؟نه. تحریم؟ تقدیم؟ ترغیب!.. نه. . فکر کنم تحقیق یا تحقیر درستتر تر باشه. ، مثل مار خوش خطو خاله . اما خب.. اخه منم که چارهای نداشتم . کوجا میرفتمآ؟.. ناچار بودمآ. هیچکی بهم حتی محل نمیکرد. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنما که!.. باشه!.. ایراد ندارهآ!.. اینم میگزره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنهآ ..
(غمی بی انتها از بُغض در گلویش ، از اشک و آب بینیاش رُخ مینماید)
_میدونمآ امید منو ناامید نمیکنهآ. به مو میرسونهآ ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتمآ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه.
--®صدای سلفهی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، فرخلقا در افکار خویش غرق میشود؛به این فکر میکند که»
ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد. زیرا باغ به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد. و _ﮔﻮﯾﯽ ﻋﻤﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ اش ﺩﺭ تماشای منظره ای چهارفصل از نمای ﺍﯾن بالکن، رو به ﺑﺎﻍ، ﮔﺬﺷﺘﻪ است. و او چه زود از کودکی به پیری رسید. ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧش ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ.
®®صفحه۲۹۱®®
_اوست ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ _اوست ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ_ ﺁﺭﺯﻭﯾش اکنون ، پرواز است _خسته است از خستگی هایش ، شروع به دلنوشتن میکند ←:_ من بواسطهی تجربه دریافته ام ، که جسم و این تن ، همچون برگ زردیست که محکوم خزان ، و از اصل جدا خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ، به نسیمی غمناک ، از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. _ همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد
-اما این ، منه ، در من، چیزی فراتر یک شاخه و چند برگ است. درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. _درپس خزان زندگی- تنها یک روح - فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند .
بی شک بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگــــان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفید را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانهی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ -٫٬ ﺁﺭﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ،ﻣﯿﺪادﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار
♣♣ صفحه291 ♣♣.
. هاجر اسیر در چنگ افکاری پریشان ، لحظات شب را ورق میزند. زندگی او نیز دستخوش حادثهای تلخ شده. و پس از آن آتشسوزی در نیمهی شبی گرم و مردادسوز ، تمام دار و ندارش را از دست داده. او هیچ مال و منالی ندارد و با شرایط پیش آمده ، مجبور به هجرت از روستایش شده و به پیشنهاد مادر مشتکریم، به باغ هلو و نزد خانم دیبا آمده . او همچنان درگیر غم و اندوهی ست که بخاطر آن بلای آسمانی ، به وی تحمیل شده. او هنوز با شرایط جدید و محیط تازه ٱخت و خوی نگرفته.
آسمان ، به شهر چشم دوخته و خبری از ابرهای مزاحم نیست. از چشمک ستاره ای درخشان، کارخانهای از قند و شکر در دلشهر آب میشود. روبروی چشمه ، داخل باغ توسکا ، مهری برای شهریار با قلم خود ، بر تن لخت و بیخط کاغذ مینویسد؛
∆(شهریارم درود و احترام . من اینجا، درست درانتهای باغ، پشت درختان بلند توسکا، ابتدای پاییز ایستاده ام ، و باز ، برگ برگ عاشقت میشوم ، من در سوز عشقِ تو، همچون خزانی غم انگیزم ، همچون برگی زردم . پُر از التهاب و اضطراب افتادنم ، شهریار من ، دلخوش آن بودم که پاییز را با هم شروع کنیم ، و تا به چله ، باغ را پر از عشق کنیم ، و من چه بسیار دلخوش ان بودم که دستم ، گره بخورد به دستان پرمهر و مردانه ات . و عاقبت ، این انتظار ، و صبر طولانی تمام شود . یک پاییز دیگر هم رسید اما منو تو ، ما نشدیم و دستان گرم تو به دستان سرد و عاشقم نرسید، اما از اینکه از عشقت به خودم برایم نوشتهای خوشحالم، راستی من از شهلابلنده پرسیدم و او گفت که شوکت خانم ، یعنی مادرت را میشناسد.
و راجع به پدرت هم حرفهایی تعریف کرد ، که .... که زیاد خوب نبود. اما تو ناراحت نباش چون گناه پدر را که به اسم پسر نمینویسند. در ضمن من مضطربم و از اینکه راجع به مادرت از شهلابلنده سوالاتی کردم ، خیلی نادم و پشیمانم . چون هم اکنون ممکن است که او برای شوکت خانم ، از من و روزگارم ، چیزهایی تعریف کند و برای من راه بزند. راه زدن و نامردی توی خون شهلابلندهست. پشت سر تمام دخترای دم بخت ، راه میزنه
. یعنی اگر خواستگاری پیدا بشه برای یه دختر پاک ، اونوقت با دهان گشادش ، تمام زِرت و زورتِ اون دختر رو لو میده و بختش رو کور میکنه. قبلا رفته بود و پشت سرم حرف زده بود .
♦♦صفحه 292♦♦
ببین شهریارخان اگه میخوای حرفای دروغ شهلابلنده رو باور کنی ، من دیگه... خیلی عصبی میشم. اصلا شاید بهترتر باشه که از زبان خودم بشنوی . تا اینکه از زبان یه غریبه بشنوی. شهلا بلنده تمام کارهام از بچگی تا حالا رو مثل یه دوربین ضبط کرده با اون چشمای فوضولش. و همش منو اذیت میکنه و میخنده. مثلا من که بچه بودم یه گربه ی کوچولو داشتم که گذاشته بودمش توی یه قفس پرنده، و به زور از درب کوچیک قفس داخلش کرده بودم. و بعد از ترس قرقر اقاجونم ، اونو میبردم ته باغ توی انبار پنهان میکردم. و هر روز بهش غذا میدادم، و بعد ظهر ها که اقاجونم خواب بود میرفتم و گربه رو با قفس میاوردم و وسط سبزه های باغ میزاشتم .
تا دلش وا شه. بعدشم دورش واسه گنجشکها دون میپاشیدم. اون وقت گنجشکها که می اومدن و دونه میخوردن ، گربه من توی قفس میترسید از گنجشکها. چون همیشه توی تاریکی انباری زندگی کرده بود.
خلاصه من دیگه از ترس ، هرگز جرأت نکردم که به دیگران بگم که اقایون خانمها ، والا به خدا من دیوانه نیستم. اگه اون کار رو میکردم دلیل داشتم. اخه دلیلش از بس که تابلو بود ، روم نمیشد بگم. دلیلش این بود که من حتی روز اولی که گربه ام کوچولو بود ، اونو به زور تونسته بودم از درب کوچیک قفس داخل کنم ، و تا به خودم اومدم دیدم که گربه ام بزرگ شده و به هیچ وج از درب قفس رد نمیشه تا بتونم بیرونش بیارم.
منم از ترس شش ماه آزگار ، شام و نهارم رو یواشکی میبردم میدادم به گربه ، تا بلکه منو ببخشه. از اون بدتر ، عذاب وجدان ولم نمیکرد. بعدشم که وقتی که مرد ، قوز بالا قوز شدش. و دیگه گربه برام ارزشی نداشت و بجاش دنبال راه چاره واسه نجات قفس طوطی اقاجونم بودم. و سر آخر ، گربه رو با قفس توی باغ چال کردم. چون زورم نمیرسید که قبر گنده اندازه ی قفس حفر کنم ، نصف بالای سقف قفس از زمین زده بود بیرون ، و من چون برف می اومد ، کلی برف ریختم روش. اما عقلم نرسید که دو فردای دیگه که آفتاب زد برفا آب شد ، اون وقت چکار کنم. بعدش ، دنبال برگ خشک میگشتم. تا بپوشونم.
اخرسرم که اقاجونم فهمید و منو یه کتک مفصل زد. خب حتما الان این وقته شب ، تو هم داری به احساس عمیقت نسبت بهم فکر میکنی. من به امید قرار فردا صبح ، و یه نظر دیدنت ، دارم میخوابم....)∆
♥♥293♥♥
شب به آرامی از پشت پنجرهی نیلیا گذشت و هوا روشن شد. -روز به شهر رسید . .. در محله ی آجرپوشِ ساغر ، پیرمردی سبزی فروش ، با دوچرخه اش از خانهی قدیمی و حُرمَت پوش بیرون آمد ، آنسوی کوچه ، پیرزن با زنبیل حصیری خود همزمان ، عزم رفتن به باغ داشت، طبق روز های قبل از گلهای کوچک و معطری که داخل باغ روییده ٬ یک دل سیر استشمام کند و بلکه چندتایی هم از انان بچیند. اما او طبق روزهای پیشین ، با همسایه ی خود سلام و علیکی ویژه کرد ،
آن دو کوله باری پر از خاطرات کودکی و نوجوانی در پستوی دلشان دارند ، اما پیرمرد سبزی فروش ، از بی وفایی و بدعهدی که سالیان دور ، سبب جدا شدنشان شد ، دلخور است ، و پیرزن ، همه چیز را ، به تقدیر و نبودن قسمت ، واگزار میکند و اکنون که همسرش فوت شده ، میتواند ، تنها بودن و بیکسی را لمس کند ، احساسی که پیرمرد دوچرخه سوار ، تمام عمرش تجربه کرد ، چند قدم جلوتر ، پیرمرد پس از ده قدم ، همراهی و هممسیری با پیرزن زنبیل به دست ، سوار دوچرخه ی خود میشود و مسیرشان جدا از هم میشود .
♠♠294♠♠
+آمنه_
، سرکوچه قبل از نانوایی ، خانه ای اجاره ای است که پس از چهل شبانه روز سیاهپوشی و عزاداری ، وارد مرحله ای جدید از تقویم خود میشود ، و پرده های سیاه را از تن آجری دیوار ها در می اورد .زن جوان و غریب بنام آمنه، ادعا میکند که بتازگی بیوه شده، او از آنجایی که بعلت یک صانحهی تصادف ، از همسرش به اندازهی یک دنیا دور گشته ، میپندارد که همسرش فوت گشته ، و از اینرو استدلال میکند که بیوه شده است
. اما یکجای کار میلنگد. آمنه خودش هم میداند که چنین ادعایی دروغ و اشتباهست اما ، بحدی پریشان حال و آزرده خاطر است که از طعم تلخ حقیقت طفره میرود . حقیقت پشت ماجرا چیز دیگریست.
در غروبی بارانی حین عبور از مسیری خیس و لغزنده ، حواس یک عابر به صدای بچهگربه ای در آنسوی گذر جلب گشته بود و درطرف مقابل از دست بد روزگار ، رانندهای مست و گیج با سرعتی بالا ، خودش را رودر روی تقدیری غیرمنتظره و دلخراش یافت و سپس ، همان تراژدی و قصهی غمانگیز و آشنا .... فشار پدال ترمز ، قفل شدن چرخها ، لیز بودن و لغزندگی شدید جاده پس از بارش باران، صدای جیغ لاستیکها و سایش آن بر تن خیس آسفالت، برخوردی غیرمنتظره و شوکآور ، کوبیده شدن به کاپوت جلوی خودرو و متراقبن شکسته شدن شیشه، پرتاب شدن عابر به دهها متر آنسوتر، و وحشتی که در چشمهای بچهگربه ، موج میزد.
و در نهایت امر به علت ضربهای که به سر عابر، حین برخورد با جدول کنار جاده وارد گشته بود ، در دَم جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. حال پس از عبوری غریب و لمس احساسی ناشناخته ، آمنه خود را در دنیای جدیدی یافته بود که در آن اثری از همسرش ، و بچهگربهاش نبود. او هرچه میگشت اثری از شوهرش پیدا نمیکرد.
او به یاد داشت صحنهی دلخراش تصادفش را. اما بعداز آن چیزی را بخاطر نمیآورد
. فقط میدانست که شوهرش را از دست داده. ولی او حتی نمیدانست که چرا و چگونه اینچنین آواره و تنها گشته. او تعادل روح و روانش را از دست داده بود. حرفهایش بیسر و ته و بیمفهوم بودند. بیوقفه زیرلب حرف میزد. او تمام رابطهاش را با زندگی و جریان روزمرگیها ازدست داده بود. هیچکس نمیدانست که آدرس دقیقش کجاست
. و یا اصلا حرفهایش راست است و یا دروغ و تَوَهُم. او حتی گهگاهی به زنده بودن خودش ، نیز شک داشت. با خودش میگفت ؛(( من دیگه مثل خودم نیستم انگار. من کلیدم رو کجا جا گذاشتم؟ من دستهی کلیدهام رو واسه چی میخوام؟ مطمئنم یه چیزیم شده، چون فقط یادم میاد که گربه کوچولو ، غروب ، من ، بارون، صدای ترمز، بعدش هیچی یادم نیستش. من فقط کمی گیج شدم ، همه چیز رو تار دیدم. شاید اصلا همه چیز رو خواب دیدم!.. شاید مُرده باشم ، پس چرا توی قبر نیستم!.. شاید هنوز برام قبر نکندن!.
نه مگه میخواستن برام قار بکنن ، که بخواد اینقدر زمان ببره. اگر مرده بودم ، پس چرا هنوز پیرزن زنبیل به دست، بنام بیبی سادات منو میبینه!. و حتی با من سلام علیک و احوالپرسی میکنه. من چرا هم خوبم و هم بد.؟. من هنوز پاهام راه میره. اما فکرم پیشه دسته کلیده. من اگه دفن شده باشم ، پس الان اینجا چیکار میکنم؟
شایدم الان توی خوابم یاکه توی خاطراتمم. من مثل قدیما نیستم ، انگار لحظاتم به همدیگه وصل نیست و دنیام پیوستگی نداره. چون دیگه نوبتی شب و روز نمیشه . دیگه یادم نمیمونه که چندی قبلتر در چه حال و شرایطی بودم و یا همراه لحظات به پیش نمیره لحظاتم.
من کلید داشتم؟.. نداشتم. شوهرم کجاست؟ باید از بیبی بپرسم ، شاید کمکم کنه. ))
از اینرو او به چندو چونده قضیه فکر نمیکرد و از ترس و اضطراب ، و فشار شدید روحی ، همچون دیوانهای فاقد منطق و عدل و استدلال صحیح و به دور از عقلسلیم ، با خودش یکبند حرف میزد و راه میرفت.
او بیوقفه تکرار میکرد؛
(( واای کلیدهام رو گُم کردم، همش داره به من فکر میکنه ، اصلا از اولش توی نخ من بود ، غلط نکنم این شاطرنانوایی که سرکوچهست بهم نظر بدی داره. زِکی ، خیال کرده از اینکه بی شوهرم، پس میتونه دست درازی کنه. خب شوهرم اگه نیست ، بجاش خودم که هستم . من نمردم که. اون مُرده. پس عمرأ نمیزارم کسی بهم نظر بد داشته باشه. خب اگه اون مرده پس قبرش کجاست؟ اگه اون نَـمُرده و زندهست پس کو ؟
کجاست؟ چرا نمیاد خونه؟ خب معلومه چون اون مُرده. خب اگه اون مُرده، پس من چرا بیوه نشدم؟
♣♣295♥♥
خب اگه اون مُرده باشه ، پس حتما من بیوه شدم. ــ خب من اگه بیوه شدم ، پس چرا کسی بهم نگفته که تسلیت میگم ، خدا اقاتو بیامرزه!؟.
. خب معلومه چون هیچکی مارو توی این شهر بارون زده و خیس نمیشناسه. کلید هام رو کجا جا گذاشتم؟ یادم نیس . وااای ولی من یادمه... من یادمه غروب بود... ماشین. .بچهگربه... برخورد با یه ماشین قرمز رنگ.
.. خب من مطمئنم که من تصادف شدیدی داشتم پس چرا الان دردی ندارم؟ پس چرا یادم نمیاد که بعدش چی شد؟ من رو اگه بردند بیمارستان ، پس چرا یادم نیست. اصلا من کِی و ظرف چند روز دوباره حالم خوب شد؟
هیچی یادم نیست... من اینجا چکار داشتم؟..
♦♥296♥♥
آها یادم اومد ، میخوام اون پیرزنی رو ببینم که چندی پیش منو نگاه کرد و سرشو به معنای سلام برام تکون داد. همیشه این ساعتها میرسید... اصلا یادم رفته چهرهاش چه شکلیه! نمیدونم ، ولی خب اون زنبیل حصیری دستش بود و عینکی بود. درضمن از سمت اون کوچهی بنبست و باریکی میاومد که رودر روی نانواییه. من نمردم!... من زندهام.. کلیدام کجاست؟ چادرم چرا پاره پاره ست. انگار لکهی خون ریخته روش. من آدرسم رو فراموش کرده بودم ولی الان کلیدهام رو گم کردم. من چرا یادم نمیاد که این چند وقته چه غذایی خوردم. خب اصلا نخوردم. چون گرسنگی رو فراموشم شده. ولی یادمه که اگر غذا نمیخوردیم بعدش میگفتیم گرسنهمون شده. ولی چرا این حرفو میزدیم؟ چه شکلی بود که ما فکر میکردیم باید چیزی بخوریم؟.. من اون وقتا زندگیم یا شب بود یا روز. ولی الان همش نوره و روشنایی. چرا مفهوم گذر زمان رو فراموش کردم. خدایا یعنی دیوونه شدم و خبر ندارم!. اما اصلا معنا و مفهوم چیزایی که گفتم رو نمیفهمم بلکه فقط اینطوری به یاد میارم که اونوقتا همش باید نیگاه به ساعت میکردم. ولی چرا؟ خب چه کاربردی داشت. چرا دیگه مثل قدیم اسیر و زنجیر شدهی زمان و مکان نیستم. چرا هیچکی نمیگه شوهرم کجاست.
چرا پس هیچ قبری براش پیدا نمیکنم. من کلیدهام رو واسه چی نیاز دارم؟ خب من چرا بدون کلید وارد خونه مون میشم؟.. وااای خدای من ، تازه فهمیدم و دقیقا متوجهی اشتباهم شدم ، من چقدر سربه هوا و گیجم ، خدااایا چطور چنین چیزی رو اشتباه گفتم!.. من کاملا و واضح به یاد آوردم... خب پس از این به بعد واسه همیشه یادم باقی میمونه . و اگر بخوام واسه کسی حادثه و ماجرام رو نقل کنم ، میتونم درست و کاملا مطمئنتر از پیش ، بهش بگم. من بیشک در اشتباه بودم چون خیال میکردم رنگ ماشینی که بهم زد ، قرمز بوده. در حالی که گوجهای رنگ بودش. خب اصلا فرقش چیه!.. وااای آخرش نفهمیدم من کلید داشتم یا نداشتم؟ ))
آمنه ، در بلاتکلیفی های خود سرگردان و آواره است، اولین چهره ی آشنایی که در این شهر میشناسد ، چهره ی پیرزن ، زنبیل به دست است که او را بیبی میخواند. در امتداد دیوار بلندی که سمت باغ ارامنه میرود , او را معمولا ملاقات میکند. حتی یکبار هم با او همکلام شد، بیبی کمی به زن جوان ، امید و انگیزه میدهد و کمی نصیحتش میکند تا واقعبین باشد و با تقدیر و قسمتش ، کنار بیاید. و به وی یادآور میشود که یک پایان تلخ ، بهتر از تلخی بیپایان است
. بیبی در ادامهی حرفش به آمنه میگوید: کاملا طبیعی و قابل درک است که پس از آینکه به سرنوشت و تقدیری ناگهانی و مصیبتوار دچار شدی ، چنین سردرگم و پریشان باشی. چون تازه واردی ، و هنوز خبر از واقعیت های تلخی که اون طرف و درون زندگیت رخ داده ، نداری. قبلا هم شرایطی مثل تو رو دو بار دیدم. معمولا تمام تازه واردهایی که جوانن ، و بی تجربه ، چنین حالت مشابهی مثل تو رو دارند. مثلا چهارده سال پیش ، یه دختر بچه بود که با مادرش زندگی میکرد و توی شش سالگی یهو یه شبه مریض میشه ، تب شدیدی میگیره و نیمهشب توی خواب تشنُج میکنه و به کُما میره. بعدها همش گیج و پریشان بود . مث دیوونهها حرفای عجیبی میزد.
♥♥297♥♥
اوایل که میگفتش که دختر نیست و بلکه پسره. همش سراغ مادرش رو میگرفت ، طفلکی طفل معصوم خیال میکرد که مادرش فوت شده. در حالی که خودش فوت شده بود و از همینرو مادربزرگش که سالها پیشتر فوت شده بود به پیشوازش اومده بود. حتی یادمه که مادربزرگ بیچاره قادر به تلفظ صحیح اسم نوهاش نبود.
و بجای آیلین اون رو نیلیا صدا میکرد... آمنه؛ خب مادرش کجا بود؟ بیبی: سرِ خونهزندگیش. آمنه؛ خب پس چرا دخترشو رها کرده بود؟ مگه دخترشو دوست نداشت؟ چرا به دختربچه نگفتید که مادرش زندهست. چرا آدرسشو ندادین تا بره پیش مادرش!..
آخرش چی شد؟ الان اون بچه کجاست؟ بیبی؛ خب مادرش عاشق دخترش بود ولی بعضی چیزا از توان آدمیزاد خارجه. و بسته به تقدیر و سرنوشته . اونور و اون طرف مادری داشت که برای شادی روح دخترش اود دود میکرد شمع روشن میکرد خیرات میداد ، گلهای معطر سر مزارش میگذاشت ، فاتحه میخوند ، دعا میکرد
. اون فقط بیست روز توی این محل دوام آورد و هرگز نتونست برگرده پیش مادرش . الانم پیش مادربزرگشه. اما هنوزم خیال میکنه که مادرش فوت شده. پس بهت پیشنهاد میکنم با حقیقت کنار بیای.
، و تو هنوز جوانی دخترم و به خدا توکل کن . شاید هرگز نتونی برگردی سر خونه و زندگیت و یا کنار همسرت ٬ اما این نباید مانع از ادامه دادن ماباقی مسیرت بشه. یادت نره که بازگشت همگان ببسوی اوست. پس سمت نور برو و به راهت ادامه بده. پس امیدت به خدا باشه ، راستی یه سوال ازت داشتم -- اون روبان صورتی رو از کجا آوردی و به دور مچ دستت بستی؟)
آمنه؛ کدوم روبان صورتی؟ مچ دستم؟ این چیه؟ این از کجا اومده ؟ من خودمم اولین باره که دیدمش ، نمیدونم از کجا اومده ... بیبی لبخندی زد و آنگاه مسیر خود را سمت باغ پی گرفت ، و زن بیوه که زخم خورده ی تقدیر ، است بی اعتناء به زرد شدن برگ درختان شهر ، خودش خزان زده ترین شبح شهر است
. او بدون هیچ هدفی ، ناگهان در سکوت صبحگاهی ، تصمیم میگیرد ، رنگ موههای خودش را شرابی کند . کمی آنسوتر ، بروی دیوار ، زیر شاخه ی لرزان بید ، گربه ی حنایی رنگ , نشسته و خیره به بازی ماهی های سرخ درون حوض مانده ، و در خیال خود ماهی های قرمز درون حوض را شکار میکند . صدای بلبل زرد رنگ درون قفس ، حواس حنایی را بخود جلب میکند !.. -
چند غزل بالاتر .–آنسوی محل ، پیرمرد سبزی فروش مغازه ی خود را باز کرده و زیر لب بسم الله میگوید , او تنها در خیالاتش هرصبح دم هجرهی خود حاضر میشود و با بسمالله درب چوبی و پوسیدهی مغازهاش را میگشاید. زیرا سالهاست که ان مغازه بنا بر قوانین جدیدی که برای نوسازی معابر شهری وضع شده به عقبنشینی محکوم گشته و از ان مغازهی قدیمی سه متر در سه متر عقبنشینی کرده و تنها یک کاشی از مساحتش باقی مانده.، او خسته و شاکی از زخم یک عشق قدیمیست . از همین روست که همواره ساکت غمناک و آرام است
، از نظر پیرمرد ،_ پاییز: تعبیر مردی میانسال است با موههای جوگندمی که معشوقش ، سالیان است که در پشت هر بهار او را رها میکند و به بهانه ی تقدیر ، دس ت شخص دیگر را میگیرد .
_ درون کوچه ی بن بست و خاکی ، پسرکی دانشجو بنام داوود، پر انرژی کفشهایش را میپوشد و از خانه ای که زیر درخت یاس پناه گرفته بیرون می اید . و نگاهی به انتهای بن بست کوچه میکند که درخت کهنسال انجیل به ان تکیه زده و دستان خود را بروی شانه های دیوار گذاشته ، سپس ، چندقدم بالاتر ، سرکوچه کنار تیرچراغ برق می ایستد ، تا دوستش شهریار به او برسد ، در نظر داوود پاییز تعبیر همان دوست دوران کودکیست که در پشت سالیان بسیار جامانده.
صدای قار قار کلاغ ها از درختان بلند باغ هلو ، به گوش میرسد ، درون تکخانهی وسط باغ، پیرزنی با لباس های سفید خود از تخت خواب بیرون می اید و خدمتکار خانه ، برایش ظرفی بزرگ از آب ولرم و حوله ای خشک می اورد ، آنگاه سر اجاق ، صدای سوتِ کتری بلند میشود که آب جوش آمده.
♪♦♦298♦♦
پشت درختان هلو ، پسرک غزلفروش ، شهریار از کوچه ای طولانی و خمیده در حال عبور است او که از سر قراری کوتاه با مهربانو از باغ توسکا باز میگردد و به بهانه ی دادن نان تازه به مهربانو ، نامه ای را گرفته و قدمهایش را تندتر از معمول نموده تا سر کلاس دانشگاه حاضر شود، و در عین حال سرگرم خواندن نامهی مهربانو است ، سپس در دل خود میگوید :
بانوجان گیریم صد خزان دیگر بیاید و به باغ شما بزند ، من انار نیستم که با آمدن خزان به دستان تو برسم. دقایقی بعد ، سر کلاس درس ادبیات، پس از حضور استاد در کلاس ، شهریار به درب کلاس میرسد و طبق قوانین و به رسم ادب ، و احترام به جایگاه استاد ، بدلیل دقایقی تأخیر ، وارد کلاس نمیشود.
و در کلاس خالی بغلی ، تنها در بین نیمکت های تکنفره، مینشیند ، و طبق عادت بر تکه کاغذی خیمه میزند تا با نوشتن افکارش ، لحظات را سپری کند . خارج از محیط سرد دانشگاه، زندگی جریان دارد و روز جدیدی آغاز گشته. اول پاییز به تقویم ، سلام کرده و ساعت نه، صدای زنگ ساعت شهرداری نه مرتبه ، بصدا در می آید ، و شهر آغشته به عطر روزمرگی ها میشود ، در میدان اصلی و مرکزی شهر ، شهردار جدید و جوان بیخبر از قانون نانوشته ی شهر ، در حرکتی عجولانه به مهرهی سیاه اسب و سرباز کوچک شهر که سالها رو در روی قلعه ی سفید شهر ایستاده بود ، دست میزند ، و دست بیرحم زمانه ، به او یاد آوری میکند که
: همچون قانون بازی شطرنج بروی صفحه ی چهارخانه شهر ، (دست به مهره حرکت است) و او به ناچار ، مجسمهی اسب سیاه و سرباز کوچک شهر ، میرزاکوچک را به روبروی ادارهی پست قدیمی و بازنشستهی شهر منتقل میکند ، در این شهر همگان ، درگیر با احساس درونی خویشند ، پسران شیفته ی زیبایی چهرهی دخترکان شهر میشوند ، از همین روست ، که دختران شهر آرایشگران همیشگی و ثابت قدمی شده اند که هر روز قبل از خروج ازخانه ، آیینه دیواری از دستشان گریزان است و چنان آرایش غلیظی دارند که گویی هر روز عروس افکار خویشند
. دختران شهر ، شیفته و عاشق حرفهای ناب و افسانه ای میشوند ، از همین رو پسران ، دروغگویی ماهر و زبان بازانی رِند و هفت خط شده اند .
شهریار بروی کاغذ پاره ای مینویسد ؛ _غرور مردهای شهر شده بازیچه دنیا _همه انگار خوابیدند در این شهر پر از رویا_ همه از "پول" میگویند کسی از عشق شاکی نیست_ چه حالی داره اون روزی که میگردی پی روزی _ولی در آخر شب باز ته جیب هاتو میدوزی _برای مرد های شهر من شرف یعنی یه لقمه نون _ برای این هدف هم هست ،همه افتادن از دینو ایمون _همه افتادن از عرشو به زیر فقر میمیرند _به بزرگ پای آن بالانشینان جای میگیرند ..
چند روز بعد......
ادامه داستان...... کلیک نمایید نویسنده شین براری
ادامه دارد.....ادامه ....
بی نظیر بود
معلومه. به قلم. نویسنده. شهروزبراری بود . کارهاش یجور امضای خاص و نامحسوس خودش رو داره . دایره واژگانش مختص خودشه. عجب تعلق خاطری به کوچه باغ های شهرش داره