موراکامی تو کتاب کافکا در کرانه میگه:

 

گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت می‌دهد. تو سمت را تغییر می‌دهی، اما طوفان دنبالت می‌کند. تو بازمی‌گردی، اما طوفان با تو میزان می‌شود. . این بازی مدام تکرار می‌شود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو؛ بنابراین تنها کاری که می‌توانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوش‌ها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی، و نه مفهوم زمان.. و طوفان که فرونشست، یادت نمی‌آید چی به سرت آمد و چه طور زنده مانده‌ای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که طوفان واقعاً به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است . از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پانهادی، معنی طوفان همین است

الان داشتم یه مستند پزشکی میدیدم که منو یاد اتفاقهایی که تو این یک سال بهمون گذشت انداخت و بغضم گرفت. شبی که بعد از جراحی مامان، طحالش رو توی یک ظرف بهمون دادن که ببریمش آزمایشگاه. یا چند ماه قبل تر که بعدها فهمیدم مامان گفته بود دور از جونش فکر نمیکرده دیگه زنده بمونه..

واااااای از اون روزا تا حالا چه هااااا که بهمون نگذشته. چیز زیادی از جراحی مامان نگذشت که شیمی درمانیش شروع شد و موهاش شروع به ریختن کرد و با خنده و شوخی اجازه داد موهاش رو کوتاه کنیم..خودم با همین دستا موهاشو کوتاه کردم.. شیمی درمانی ضعیفش کرد و پشت سرش زونا و پا دردهای  تمام نشدنی.. بی تحرکی و آمبولی ریه.

خدا کنه مامان خوب بشه که دیگه طاقت دیدنش توی رختخوابو ندارم، دوست دارم درد نکشه، شاد باشه، بخنده از ته دل..

سرطان دردیه که وقتی سراغ یکی از آدمایی که دوستشون داریم میاد تو وجود همه ریشه میکنه و ریز ریز استخونات رو خورد میکنه و انقدر آروم آروم زجرت میده که آرزو میکنی روزی صد بار بمیری که اون عزیزت فقط پنج دقیقه درد نکشه.. هیچکی گرفتارش نشه..

خیلی خیلی سخته از مادرت بشنوی که فقط دلم میخواد بمیرم. اینو بشنوی و هیچ کاری از دستت برنیاد جز اینکه نازش کنی بگی مامان خدا نکنه. ولی توی دلت آتیش بگیری و نتونی نشونش بدی.. چون دلت دیگه اون دل سابق نیست. چون بس که ریز ریز ریز زجر کشیده و توی این طوفان نابود شده دیگه بلد نیست ابراز کنه احساساتشو.. اینه که فقط میتونی دوباره بریزی تو خودت و فقط امیدوار باشی و به مامانت بگی مامان خدا نکنه و خیلی آروم نازش کنی.