دنبال شده توسطM1.34K
یک میلیون و پنجاه و هفت دنبال کننده🔞

برترین ها

برترین ها در فوتبال بانوان و داستان نویسی

♥️بازدید های امروز +10.000
رازی که پریود شد   32

رازی که پریود شد 32

 

 کوتاه _ راز بزرگی که پریود شد   

دیگر خدا را دوست ندارم،  او کَلَک و سربه هواست،  حواسش به ما، کچلو ها  نیس... چی گفتم؟ ،  ببشخید. تصحیح میکنم ؛  ما  کوچولو ها  نیست. من شاید که  یک دخُمَل کوچول  باشم،  یعنی  من شاید  کوچکم ،اما راز بزرگی  در  سینی دارم.... نه! اشباباهی......    گفتم،  تصحیح میزنم ،   راز  بزرگی در........  در....!؟  در...  راز بزرگی در سینه دارم.  اما خب اخه،  چجوری  رفته تویِ سینه؟  مگه راه داره؟!.. نمیدانم.  حالا برای  آنکه  روزم را  اشفار  کنم..!  نه! استوپ.. نه!؟ ببشخید، ابشباباهی نوشتم،     حالا برای آنکه رازم   را  فشار کنم،  به بقیه ی مطلب فشار دهید... ها؟ چی گفتم الان؟!  ببشخید هول میشوم همش به یکباره. چونکه زیرا،  برای آنکه،  من هنوز هر روز بزرگ نشده ام  و  بَلَد نیستم خوب بنویسم.  من زورم، ... نه! منظورم از فشار راز ؛  افشا راز  بودااا
به ادامه  مطلب برو...

از امروز دیگر خدا را  دوست ندارم، او حقه باز و دروغگوست. همین یک ماه پیش بود که این راز وحشتناک را فهمیدم. هیچ کس نمی¬فهمد که چقدر سخت است آدم راز بیماری مامانش را بفهمد و تازه قول هم بدهد که به کسی حرفی نزند. اصلا من اشتباه کردم که رازم را به خدا گفتم و از او کمک خواستم. او بچه ها را گول می¬زند و بعد می¬رود پی کارهای خودش. 
آن روز که سرویس مدرسه¬مان دیر کرد، مرا از  انتظار سیر کرد.  سپس آنگاه نگاهن ناگهان که بیکباره داشت میریخت و نزدیک بودش مرا خیس شود،  و  من هی زنگ زدم. اولش مامان در را باز نکرد . بعد من هی منتظر شدم تا در باز شد و مامان با صورت رنگ پریده در را باز کرد، اما هیچ حال نداشت . لُپش را هم که بوسیدم، خنک بود و سردم شد . بعد دستشویی من داشت می¬ریخت . دویدم توی دستشویی که آن راز را فهمیدم . روی سنگ توالت لکه¬های خون بود . فهمیدم که مال مامان است . آخر کسی غیر از او در خانه نبود . داد زدم : مامان توی دستشویی خون هست . گفت : عیبی نداره، می شورمش . گفتم : بگو مال کیه ؟ مامان حوصله مرا نداشت . من هی اذیتش کردم . حتی بهش گفتم : فقط یه مامان احمق چیزایی رو که می¬دونه از آدم قایم می¬کنه . بعد مچمو گرفت . چقدر دستش سرد بود . صورتش را آورد جلوی صورتم .گفت یه رازی بهت می گم، اما هرگز به کسی نگو . من بهش قول دادم . مامان بغض کرده بود و حال نداشت . گفت : مریضم . از بدنم خون میاد . یه بیماری خطرناکه .دکتر گفته مال کار خونه و حرص و جوش زیاده . 
اولش نخواستم باور کنم . اما یهو یاد لکه¬های خون افتادم . تازه، مامان هم خیلی بی¬حال بود . خب، راست می¬گفت همیشه من اذیتش می¬کردم و او حتی جیغ هم می¬کشید . وقتی هم بهم فحش می¬داد، برای اینکه لجش را در بیاورم، سی¬دی¬ها را می¬ریختمبودد
مین و به بهانه شکلاتها، تمام درها و کشوهای کابینت¬ها را باز می¬کردم . حتی یکبار که خیلی اذیتم کرد، گوشه چادری را که عزیز از مکه برایش آورده بود با قیچی بریدم . اما مامان هنوز نفهمیده است، چونکه از وقتی این کار بد را کرده¬ام، هنوز خانه خاله اعظم که شوهرش دکتر و وراج است و خودشان هم تردمیل و طوطی دارند نرفته¬ایم تا مامان بخواهد هی لباسهای گرانش را بپوشد و پز بدهد و چادر شیکش را که حالا گوشه ندارد، سر کند . شاید هم، دیگر هیچوقت نرویم . حالا که بیچاره مامان مریض است و دارد می¬میرد . خودش گفت که بیماری اش خطرناک است، بعد من گفتم بگو از کجات خون میاد ؟ اما او بغض کرد و چیزی نگفت . من هی پرسیدم : باید بگی از اونجا که جیش می¬کنی میاد ؟ مامان اصلا حوصله مرا نداشت . اولش فکر کردم الان نیشگونم می¬گیرد و کتکم می¬زند . اما او هیچ کاری نکرد و عین سگ دُم¬بریده به من زل زد .حتی لبخند هم زد . شاید برای اینکه دیگر مرا زیاد نمی¬بیند و دارد می¬میرد ، دلش سوخت . من پشیمان شدم و زدم زیر گریه و خمیربازی و مدادرنگی¬ها را از داخل کیفم درآوردم و پرت کردم و هی داد زدم : ازت بدم میاد مامان دروغگو... مامان هم از توی آشپزخانه داد می¬زد : کی بشه بمیرم از دست این پدرسگ راحت بشم....! 
من دویدم توی آشپزخانه و مدادرنگی¬هایی را که توی دستم بود پرت کردم به طرف مامان که یکیشان درست افتاد توی قابلمه شیری که داشت می¬جوشید . شیر داغ توی صورت مامان پاشید . مامان جیغ زد و بلند بلند گریه کرد و به بابا که مثل بیشتر وقتها ماموریت بود، فحش داد . به مادربزرگ و عمه پری هم که پارسال با شوهرش از ترکیه برایم سوغاتی، باربی و مدادشمعی آورده بودند و تازه سقف ماشینشان هم با یک دکمه کنده می¬شود و شبیه توی فیلمها است، فحش داد و گفت اون ایکبیری- منظورش عمه پری بود_ داره از خوشبختی می¬ترکه . بعد هم تا چشمش به من خورد، داد زد : می¬کشمت لعنتی... و دنبالم کرد . من دویدم اما او مرا گرفت و انقدر به دست و کمرم زد که بازویم کبود شد . من حسابی کتک خوردم و روی تخت افتادم و هی گریه کردم . مامان هم داشت هنوز داد و بیداد می¬کرد و به همه، حتی به خودش فحش می داد . اما کمی که گذشت، سراغم آمد . دستش را گذاشت دور کمرم تا بغلم کند . گفتمش : ولم کن .تو یه آدمکش دیوونه¬ای . مامان گریه اش گرفته بود و دماغش را بالا می¬کشید . لبه تخت نشست و دستش را روی سرم کشید و گفت : آخه تو نمی¬دونی چقدر واسه یه مامان سخته که نتونه بچشو زیاد ببینه . وقتی خودت مامان شدی می فهمی که اونا چقدر بچه هاشونو دوست دارند . 
من سک سکه گرفته بودم . گفتم : تو دروغ می¬گی که مریضی و داری می¬میری . گفت : خودت که دیدی ازم خون میاد . تا چند وقت دیگه خون بدنم تموم میشه و تو هم از دستم راحت میشی . 
از حرفی که زد انقدر دلم شکست که حتی آب دهنم را هم نتوانستم قورت دهم . می¬خواستم بپرم بغلش کنم و ببوسمش که خودش مرا بغل کرد و بوسید و به سینه¬اش چسباند . من صدای قلبش را آنقدر شنیدم تا خوابم برد . توی خواب دیدم که دستشویی تا سقف پر از خون شده است و مامان دارد در آن غرق میشود. 
بیدار که شدم مامان حسابی مهربان شده بود و برایم شیرکاکائو و کیک آورد . کنارم نشست و توی چشمهایم خندید:
- واسم دعا کن فرشته من 
حالا یک ماهست که دارم دعا می¬کنم . از همان روز که این اتفاق افتاد و راز مامان را فهمیدم خودم اتاقم را تمیز می کنم . حتی چند بار هم میز شیشه¬ای وسط حال را دستمال کشیده¬ام . شبها مسواک می¬زنم و زود می¬خوابم .مشق¬هایم را هم خودم و بدون اینکه مامان داد و بیداد کند می-نویسم . مرتب مامان را می¬بوسم و وسایلم را خودم جمع می¬کنم و هر روز نماز می¬خوانم و دعا می¬کنم . توی مدرسه با سیما و مرضیه دعوا نمی¬کنم و خیلی آرام شده¬ام . من همه این کارها را کردم تا خدا دلش برای مامان بسوزد و خوبش کند . همین دو سه روز پیش بود که مامان با خوشحالی گفت : ببین خدا چقدر مهربونه . حالا که حرف منو گوش می¬کنی ، خدا هم حرف تو رو گوش می¬کنه . 
از خوشحالی جیغ کشیدم : یعنی دیگه نمی¬میری و ازت خون نمیاد؟
مامان سرش را تکان داد و بغلم کرد و کلی همدیگر را بوسیدیم . آن لحظه دلم می¬خواست بپرم و لُپ¬های خدا را ماچ کنم . اما امروز همه چیز دوباره خراب شد .یعنی خدا دروغ گفت و زد زیر قولش . مامان دوباره دارد¬می¬میرد. آخر امروز توی دستشویی دوباره لکه¬های خون دیدم . کاش ، یک ماه پیش انقدر به خدا التماس نکرده بودم...
 

بهترین داستان کوتاه

داستان کوتاه برتر

شهروز براری

شهروز براری صیقلانی

شهروزبراری

مژده احمدی

مژده احمدی موقر

مژگان احمدی

مژگان احمدی موقر

پریود

نظرات (۷)

سوفیا آریانژاد
سوفیا آریانژاد

واااای  چقدر   پُر رو  و   جثور .    از خجالت  آب شدش  وقتی  بستنی یخی رفت سونا و جکوزی....... 

ایول االله   شین  براری 

شهیدتم  آقای  پر رو  و جثور   

همیشه  ساختار شکن باش و بمون    مرسی

 

کلیک کنید تا پیوند شوید


 

سوفیا آریانژاد
ملیکا موحد
۱۹ اکتبر ۲۰، ۰۴:۲۷
پاسخ:
)-:

عالی  بود  خنده ام گرفت

شین براری خیلی بی حیایی  داداشی

شبنم میرزاخانی

واا   چه صمیمی شدی  باز   ماندانا جون. 

     الکی صمیمی نشید  طرف  این طرفا  پیداش نمیشه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی