«  شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسه‌ی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و  گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبه‌ی پرتگاه انزجار با مُشت هایی ب‍ـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یافتن راه حل جدید ندارد . بر روح لُخت و عریانش زخـــــم عمیق شـــرمساری ، خانه کرده. و با تمام وجود از  ردپای خطای چند شب قبل ، در مسیر سرنوشتش، خون گریه میکند .

دو غزل از شب طوفان‌زده‌ی رسوایی ، و از ان حادثه‌ی تلخِ نزدیکی ، و هم آغوشی با مهربانو دور نشده که باز ، در فرار از افکاری آزاردهنده و منزجر کننده ، به درماندگی میرسد و بفکر خودکشی می‌افتد. شهریار از عمق حماقت خویش ، وحشت زده‌ و هراسان است. بی وقفه ، صحنه‌ی سنگسار شدن خود و مهربانو را در خیالش تجسم میکند. و هر لحظه اش را با ترس از اینکه پدر مهربانو به خانه‌شان هجوم بیاورد سپری میکند

. او مانند دوران کودکی اش ، طبق عادتی قدیمی و ناخودآگاه ، در مواقعی که مستعد بحران میشد ،  به کنج خلوت انبار میخزد، باز اینبار نیز پس از سالها ، در گوشه ی تاریک و سردِ انبار ، پنهان شده، و پس از تحمل استرس و اضطرابی زیاد ، از خستگی فکری ، ناگاه چشمانش سنگین شده و به خوابی عجیب و غیر عادی فرو میرود ، و بلافاصله به سبب ترس و دلهره ی درونی اش ، کابوس ها به سراغش می آیند. شهریــــــار در کابوسهایش کودکی را می بیند که موهای عروسکش را می‌جَــــوَد، درحالی که روبان صورتی‌رنگی در هوا پرواز میکند و به دستانش میرسد. روبان صورتی رنگ به دور مچِ دستش گیر کرده و ناخوداگاه گِـره‌ی کوری میخورد.

رو در رویش دختربچه‌ای خوفناک و هراس انگیز ، قد ألَـم میکند ،روی لــِــباسِ خــــــونی اش کِ‍ــــــرم هایی سفیدرنــگ‍ـــ درون هم می لولند ، و کودک پشتش را به او میکند ، و سر عروسکش را  از تن جدا کرده و میخورد ،  شهریار سمت اولین منبع تابش نور فرار میکند و با تمام وجود میشتابد تا به آن روزنه ی روشن برسد و خود را از دل سیاهه تاریکی نجات دهد ، او به دریچه ای میرسد که گویی قبلا ، جای قرار گرفتن ِ چهارچوب پنجره بوده ،  اما اکنون غیر از پرده ای سفید و توردار ، چیزی آنجا وجود ندارد. شهریار پشتش را مینگرد و کودکـ را با موی پریشان و حالتی خوف آور میبیند که در یک قدمیِ اوست ، صدایی آشنا بگوشش میرسد ، گویی صدای مادر مریضش، (شوکت) است که از دورترین ، نقطه ی ممکن در دنیا ، اورا میخواند و به آرامی اسمش را تکرار میکند :

     (شهـــــــریار!.. شهریــــــار، پسرم چرا اینجا تو انباری خوابیدی؟ چی شده پسرم؟ چرا داشتی توی خواب فریاد میزدی؟ چرا دانشگاه نرفتی؟)

شهریار سرش را بالا می اورد و مادرش معصومانه او را می نگرد . شهریار از خواب خارج می شود  به داخل آشپزخانه میرود. جرعه ای آب می نوشد و چشم خیس پنجره را باز می کند. سرما به صورتش سیلی می زند درانتهای ظهر می نشیند و به همه چیز فکر می کند و در افکاری پریشان ، باخودش بیصدا حرف میزند؛♪

    امروز رفاقت منو بانو حکایت دشنه  و تیزی شده. حکایت زخمی که دست عاشق مهربانو  در پشتم شکافته. درگیرم،  خسته تر از شعر در افکار قدم می زنم. با دشنه ای زنگار بسته که هیچکس پشت به آن نخواهد کرد! دراخرین لحظات قلم با کاغذ صحبتی ندارد. تا رسالت خویش را رعایت کنم. وقتی رسالتی وجود ندارد. به همه چیز فکر می کنم، به باید هایی که نیست به نباید هایی که هست. اما شعری بکارت سفید دفترم را خط نمی زند. .

.این زخم حاصل انارهای دروغین و لکه‌ی دامن است در سپیده دم . اصلا بی خیال این ها. مهربانو همش ساز خودش رو می زنه.کار خودش رو می کنه. حال خودش  رو می بره. بیش از هر چیز در پیش خود شرمنده ام که ، تن به دام عاشقانه‌ی مهربانو دادم.! من دوستش ندارم . توان دوست داشتنم نیست.

که زخم های روئیده بر پشتم خنجرهای در غلاف را نیز ناخوش می کنه‌. شاید عشقی حقیقی بانو را وادار به چنین انتخابی نموده؟ این حرفها  که زخمم را التیام نمی بخشه

. نباید ،فراموش کنم که!!آفتاب داره به نهایت خود در ظهر میرسه و من باز انوقت که افتاب از پشت البرز پایین برود با بانو سرکوچه ی اصرار قراری دارم.. اما بهتر است قبل خورشید ، خودم غروب کرده باشم. خورشید هر روز سعی می کند کار خود را دقیق و منظم انجام دهد. پس شاید این طلوع و غروب کردن های متمادی ، و گذر زمان ، همه چیز را  حل کند؟ اما نه! خدایا پس وجدانم کجاست؟.. جدای از اینها این روزها همش به انقراض وجدانم فکر می کنم. وجدان! -این بچه ی سر راهی٫ . می نگرم که چگونه تیغ عمیق ، رسوایی بر گردنم گذاشته مهربانو.  -خسته ام از پیردختری که به حیله و مکر در آغوشم کشید ، خسته از دوشیزه ای که دیشب برباد حوص دادمش.. بغض راه گلو را میبندد وقتی که حتی نمیشود از ترس آبرو ،نارَوا بودن این تُهمَــت را فریاد کشید! -زیـن پس چگونه به چشمان مادرم بنگرم ...

شهروز براری صیقلانی

در دنیای خیالات و اوهامِ سوشا - درون فروشگاه بزرگ...

سوشا ، سراسر هفته را تمام قد در فروشگاه ایستاد و بی وقفه کار کرد . اینک، انتهای هفته به پشت پیشخان فروشگاه رسیده.  اما از بازار گرم و جوش و خروش ، معمول و همیشگی در پنج شنبه های هرهفته ، خبری نیست.

لیلی از ساشا ، دلیل این بی رونقی و راکت بودن را میپرسد. و ساشا درحالی که نگاهش سمت ، بالکن و پرده های شبکه ای آن است میگوید : امروز بیست و هشت صفره ! درست میگم آقا فـــراز؟  . لیلی از پشت صندوق سمت میز ساشا میرود ، و با لبخند، نگاهی به مجله ی زیر دست ساشا میکند و با لحنی شوخ طبعانه میگوید: اقافراز تشریف ندارند تا فرمایش شما رو تایید کنند. ، و رو به ساشا ، چشمکی ریز ، و زیر پوستی  میزند . و  ساشا لبخندش را قورت میدهد ، لیلی سر صحبت را باز میکند. لیلی: چرا پیراهنی که من برات گرفتم رو هیچ وقت نپوشیدی؟؟

  ساشا؛ پیراهن؟ کدوم پیراهن؟ 

لیلی-؛ همونی که جمعه منو فراز از طهران خریدیم برات. اخه من باتوجه به رنگ چشمای عسلی تو ، اون پیراهنو انتخاب کرده بودم ، و  شنبه دادم تا فـــراز برات بیاره!. یعنی ندادش بهت؟ 

ساشا : خب شنبه و یکشنبه که شما و اقافراز مسافرت بودید و تازه دوشنبه از مسافرت برگشتید. 

لیلی:- چی میگی ساشا؟ میخوای بگی شنبه و یکشنبه فراز فروشگاه نبود؟

ساشا؛ خب چرا از من میپرسید!.. مگه شما با هم دیگه نرفته بودید شیراز ؟ و مگه دوشنبه با هم برنگشتید از سفر؟ و  دقیقا یادمه که سه شنبه صبح که شما با هم تشریف اورده بودید فروشگاه ،  بعد از یک هفته بود که من شما و اقا فراز رو میدیدم

.  لیلی- : تورو خدا شوخی نکن !.. من شنبه ، میخواستم خودم صبح با فراز بیام فروشگاه ، تا با دست خودم پیراهنتو بهت بدم . ولی لحظه ی اخر ، فراز گفت که لازم نیست من بیام فروشگاه . بعدش خودم با دستهای خودم پیراهنو گذاشتم توی ماشین و درب پارکینگـ رو برای فراز باز کردم و فراز اومد فروشگاه . همون شب با من توی خونه بحثش شد و قحر کرد ، اومد شب پیش تو ...

 ساشا: خودش بهتون گفتش ، که اومده پیش من؟   اقا فراز اصلا ادرس خونه ی منو بلد نیستش .  شاید دارید اشتباه میکنید و یا اینکه سوء تفاهمی شده! من فقط شاهد بودم که شما یک هفته غیبت داشتید و رفته بودید شیراز .  

لیلی:- شیراز!.. کدوم شیراز؟.چی میگی؟ ما رفته بودیم طهران و دو روزه برگشتیم . پس اگه فراز نیومده فروشگاه و شب هم پیش تو نبوده ، پس پیش کی بوده؟ کجا بوده؟ ما که توی این شهر تازه وارد و غریبیم. کسی رو نداریم تا بخوایم بریم پیشش.  

 (لیلی ، با چهره ای مبهوت و غرق در تعجب ، به او نگاه میکند ،  ساشا هم نگاهش ، به نگاهه او ، دوخته  میشود .)

 لیلی-؛ اقا ساشا میتونی سوگند بخوری که داری راست میگی؟ ساشا: عجب حماقتی کردما، نباید حقیقت رو بهت میگفتم . الان اگه اقا فراز بفهمه ، باز مثل ماه قبل ، سی درصد از حقوقم کم میکنه.  لیلی-: چی؟... چی میکنه؟.. سی درصد کم میکنه؟ مثل ماه قبل؟  ساشا تو چت شده؟ این حرفا چیه؟

 ساشا: شما که خودت ، بهتر میدونی که من چی میگم . پس تو رو خدا هرچی از من شنیدید رو نشنیده بگیرید ، خواهـــش میکنم دوباره اتفاق ماه قبل رو تکرار نکنید. بهترین نویسنده گیلان  با شین براری  همراه شویم در مجله ادبی  جوان امروز

 لیلی-: ساشا دیوونه شدی؟ چی میگی تو؟ تورو خدا برام واضح تر توضیح بده. مگه ماه قبل چه اتفاقی افتاده که من خبر ندارم. ساشا: همون که شما بخاطر لج و لجبازی و یه بحث شخصی توی زندگی زناشویی خودتون ، من بیگناه رو قربانی کردین. لیلی-: کدوم بحث؟ 

 

ساشا: اقاافــــراز همه چی رو برام تعریف کرده  ، پس لطفا حاشا نکنید. چرا اینقدر از من متنفرید؟ مگه من چه خطــایی کردم.؟ من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم ، و بعد از سالها ، اقاافـــراز برام پدری کردند و بهم اطمینان کردند تا بتونم پیشرفت کنم

. لیــــلی-: چی رو برات تعریف کرده؟ که من الان دارم حاشا میکنم! من حتی یک کلمه از حرفات رو نمیفهمم.

  ساشا: اقا افراز الان سه ماهه که حقوقم رو هربار سی درصد کسر میکنه . فقط بنا بر اصرار شما ، مبنی بر عدم صلاحیت من در مدیریت فروشگاه .  

لیلی- : ساشا چرا این حرفها رو الان داری به من میگی!  چرا از رؤز اؤل بهم نگفتی؟. ساده و دهن بین نباش ، همه چیز وارونه برات عنوان شده. من باید باهات خصوصی صحبت کنم . اگرهم از من کینه ای به دل داری ، باور کن من همیشه بهترینها رو برات خواستم ، و به اصرار من ،ا فراز تورو مدیر کرده. ساشا من خیلی به همصحبتی و مشورت با تو نیازدارم. ساشا کمکم کن. تو از هیچی خبر نداری

. (لیلی به شدت متعجب و پریشان شده از حرفهایی که شنیده و خشم سراسر وجودش را دربر گرفته_ لحظه ای سکوت میکند و خیره به چهارخانه ی صفحه ی جدول ، مجله میماند ، و کلیدهای رختکن را برداشته و سمت بالکن میرود) اثری از شهروز براری به همراه چند داستان کوتاه با ترجمه خانم

لیلی با خودش فکر میکند که کاسه ای زیر نیم کاسه است. و قطعا چیزهایی وجود دارد که او از آنان بیخبر است. و همواره با خودش، تجزیه و  تحلیل میکند   .ه‍ر آنچه را که از زبان ساشا شنیده است. او بی وقفه ، در ذهن آشفته ی خود ، روزهای ابتدای هفته را مرور میکند و دنبال سرنخ ها میگردد و بی اختیار به همه ی رفتارهای افراز طی آن روزها ، مشکوک میشود . او لحظه ای مکث میکند ، لیوان ابی را به خاک خشکیده ی گلدان میریزد و جرعه ای از آب را ، به صورتش میپاشد ، پس از چندین مرتبه اشتباه و پیش داوری ، در قبال کارهای افراز ، ، لیلی اینبار بخوبی میداند که نباید باز مرتکب پیش داوری شود. او نمیخواهد اشتباه خودش را تکرار کند. . چون او بارها با نتیجه گیری عجولانه ، و قضاوت کورکورانه ، انگشت اتهامش را بسوی فراز نشانه گرفته ، ولی تمامی دفعات، پس از نمایان شدن حقایق ، او شرمنده و خجالتزده گشته.

لیلی نزد اطرافیانش معروف به بهانه جویی و شکاک بودن است.  (غروب)  سوشا سمت رختکن میرود تا لباسهایش را تعویض کند، ولی درب رختکن را باز میبیند .  و لباسهایش را میپوشد. سر آخر نیز رودر روی آیینه ، نگاهی خودشیفته و مغرورانه به خود میکند ، و چنگی به موههای خود می اندازد .و طوری وانمود میکند که تصویر خویش را در آیینه میبیند.  سر آخر پالتوی مشکی و شیک خود را تـــَن میکند و با نگاهی گیرا و قوی ،از عمق فروشگاه ظهور میکند ، به امید اینکه، با وقار و تیپ خود، مستقیم وارد افکار و ذهن تک تکـ مشتریان و افرادحاضر در فروشگاه ، و بخصوص شخص مشتاقِ لیلی بشود . ساشا طول فروشگاه را ، مانند همیشه ، لبریز از اعتماد به نفس ، طی میکند و در قدم پایانی ، لبخندی معنادار ،بهمراه  نگاهی بیصدا ، به لیلی میکند، اما هیچکس به وی توجه نمیکند. 

    سپس نعل اسبی که ، جلوی درب ورودی فروشگاه، به زمین میخ شده است ، به پایش میگیرد و لحظه اخر با  سِـکَـندَری از فروشگاه خارج ، و همزمان بآ سِـکـَــندری وارد خیابان میشود. .‌ او غروبِ سُـــــرخرَنگــ پاییـــزی را ، با حرفهایی آشوبگرانه و دروغین در فروشگاه اغاز نموده و اکنون ، در فرار از افشا و آشکار شدنِ ، خلا های درونی خویش بسر میبرد . و خودش نیز نمیداند که به کجا ، چنین شتابان میرود . او با بکارگیری از هوش و زکاوت بالای خود ، و بلطف ، سادگی لیلی ، توانسته با دروغهایش ، لیلی را فریب دهد . اما اکنون ، در ذهن خود ، به چرایی و چگونگیـه ، گفتن آن دروغــها ، می اندیشد. اینکه اصلا چرا ، شروع به فریب و گمراه نمودن لیلی کرده!.. چرا و به چه هدفی ، چنین دروغهای ، تفرقه افکنانه ای را عنوان کرده. سوشا از خودش میپرسد که چرا ، پس از این همه سکوت به یکباره و بی مقدمه ، لب به سخن گشودم  و به دروغ تظاهر به معصومیت و مظلومیت و پایمال شدن حق و حقوقم نمودم. چرا ناخواسته ، از نقطه ی ضعفش ، سوء استفاده کردم . و اون رو به شکاکیت و سوءذن علیه شوهرش ترغیب نمودم؟..

 (سوشا پیوسته راه میرود ، اما در خیالش ، یکجا ثابت مانده و زمین است که از زیر قدمهای بلندش ، عبور میکند و دور محور خود در چرخش است. پسرکـ خانه به دوش ، تک تکـ مسیرهای خاطره پوش را یکی پس از دیگری ورق مــــیزند . تا که، غروبی دلگـــیر و نارنجی  شهــر را در آغوش میکشد، او وارد کوچه ی باریک میشود ، وسط کوچه ، صدای زنگـ دوچرخه ای از پشت سرش ، او را غافلگیر میکند ، و کنار میرود تا دوچرخه رد شود ، ولی دوچرخه ای در پشت سرش نیست. بروی زمین و امتداد مسیر ، ردپای شکر به چشم میخورد. گویی کیسه ی شکری سوراخ شده و بیخبر ، خط مسیری واضح برجای گذاشته. پسرکـ تا ته کوچه و درب سفید چوبی ، ردپای شکر را دنبال میکند ، و درب را باز کرده و وارد خانه میشود‌ . لحظه ای به فکر فرو میرود، و بازمیگردد و درب را باز میکند ، ردپای شکر ، به این خانه منتهی شده. چه عجیب. خب لابد شکرهای درون کیسه ، اینجا ته کشیده. اما در ته کوچه ی بن بست ، کس دیگری ساکن نیست!.. سوشا وارد سکوت مطلق در فضای خانه ی وارثی میشود.   هفته ، از کنار دستش میگذرد!..  و پشت سرش ، بروی نیمکتـ خاطراتـــ  در یادش مینشیند. پسرک خانه به دوش ، دست در جیب داخل پالتویش میکند و کلی پول در جیبش میابد. با تعجب ، خشکش میزند. و با خود می اندیشد که بی شک ، کار لیلی است که این همه پول برایم گذاشته. اما چرا..

. (سوشا از خوشحالی ، سر از پا نمیشناسد و در آیینه ی کج ، خیره به تصویر خود ، میخندد.اما تصویر خودش را نمیبیند. لحظه ای صدایی از اعماق وجودش ، به او یادآور میشود که برفهای بروی بام را پارو کند. و بی اختیار سمت انبار مخروبه ی انتهای حیاط میرود تا پارو را بردارد. خمیده وارد انبار میشود ، تا سرش به سقف کج و کوتاهش نخورد. همه جا تاریک است. قفس خالی از پرنده ، گوشه ای افتاده. گویی سالیان بسیاریست کسی وارد انبار نشده. پسرک از انبار خارج میشود ، و از خود میپرسد که دنبال چه میگردد؟ پارو؟ کدام پارو؟..  کدام بـــَــرف؟..  سوشا به اتاقش بازمیگردد  سریعا با خوشحالی شروع به شمردن پولها میکند ، و همچنان که سرعت انگشتانش را بالا میبرد ،یک نفس اعداد را یک به یک به زبان می اورد،  چشمانش از فرط شمارشی بی پایان و طولانی درشت میشود . و از شمارشی یکبند ، نفسش تنگ میشود ، سوشا در شمارش اسکناسها ، به عدد صد و سیزده میرسد ، که پول به انتها میرسد. ناگه  صدایی عجیب از انتهای خانه به گوش میرسد.  سوشا با ترس و وحشت ، چند قدم به عقب میرود ، و چوب دستی اش را برمیدارد و یک به یک اتاق های ، تو در تو و ، به هم متصل ، را کنکاش میکند . در وسط اخرین ، اتاق  می ایستد، همان اتاقی که زمانی ، اتاق خوابش بود. هنوز نیز تخت خوابش پس از سالها ، زیر آوار سقف ، دست نخورده مانده ، از سقف فرو ریخته ی اتاق ، به آسمان و حرکت ابرها نگاه میکند . ،  سوشا ، نگاهی به ساعت مچی قدیمی اش که روزی از دوستش شهریار قرض گرفته‌ بود ، می اندازد. آنرا روی پایه ی تخت بسته، ساعت شیشه اش شکسته و روی عقربه ی سه نیمه شب متوقف شده.

  ،  و ناگهان صدای ناله و زجه بگوشش میرسد ، گوشش را تیز میکند ، صدا از انتهای حیاط ، و از داخل حمام بزرگ و قدیمی می آید.  سوشا ، به پشتش نگاه میکند ، باد درب را هول میدهد و صدای خشک لولا ، حواسش را به سمت رختکن حمام ، جلب میکند ،  یک یادداشت بسیار قدیمی و بی رنگ بروی درب اتاق ، پس از سالها باقیمانده ، آنرا برمیدارد، کمی ناخواناست ، صدای ، (تق تق ، کوبیدن درب خانه) بگوش میرسد ، سوشا پر از دلهره میشود ، و در ذهنش تداعی میشود که شاید افراز ، بخاطر دروغهایی که وی به لیلی گفته ، به درب خانه اش آمده . با ترس و اضطراب درب را باز میکند ، و با پیرزن چادری  زنبیل به دست ، روبرو میشود . چهره ی پیرزن برایش آشناست . گویی هزاران سال به این چهره نگاه و عادت کرده باشد . پیرزن ، سراغ خانه ی آمنه را از سوشا میگیرد ، و سوشا میگوید که چنین اسمی نمیشناسد ، پیرزن میگوید: من از بچگی همینجا بزرگ شدم و همه منو بی‌بی صدا میکنن ، من  همه رو میشناشم ، ولی اولین باره تورو میبینم!  پسرم شما چند وقته ساکن این خونه ای؟ و الان توی چه سالی هستیم؟ اصلا تو اهل کجایی ؟  سوشا: من کودکی تا نوجوانی توی محله‌ی ضرب بزرگ شدم، الانم که !... نمیدونم چه وقت از زمان هستیم چون از برف سنگین ، دیگه  پیوندم با زمان تز هم گسستش .  اینجا خونه مادربزرگ و پدربزرگمه.   پیرزن: خب تو خیلی جوونی!.. چی شد که از دنیا رفتی ، جسمتو ازت پس گرفتن و حتما به خاک سپردند  و تو هم که بشکل اثیری روح تبعید شدی اینور؟ 

-®سوشا باحالتی شوکه و گیج ، دهانش کمی باز ماند و چشمانش به صورت پیرزن خیره ماند اما افکارش به عمق معما پرتاب شد. با کمی منمن کردن پرسید؛♪مممم من از کجا رفتم؟   بی‌بی: هیچی ولش کن . خب . پس آمنه رو نمیشناسی؟ اونم توی اول جوانی دچار هجرت شده. تازگی بخاطر شوهرش اومده اینجا. غریب و سردرگمه. ، سرزده یه شب اومد ، درب خونه منو زد ، و منم دیدم خیلی ، درمونده و پریشانه، فهمیدم تازه وارده ، تعارف کردم اومد بالا ، ازم چای خواست ، منم فهمیدم که تازه‌وارده ، و هنوز بیخبره . میگفت چیزی نخورده و نمیتونه بخوره ، براش یه اود روشن کردم ، کمی رنگ و روش وا شد و روح گرفت و شروع کرد برام حرف زد ، گریه کرد ، درد دل کرد ، بعدشم که هوا بارونی شد ، و منم دلم نیومد از خونه ام بیرونش کنم ، و دیدم کنج اتاق از غصه ، خوابش برده ، ولی ، صبح ، رفتم براش اود  گرفتم برگشتم ، دیدم نیست.  

سوشا: خب توی حرفاش نگفت که ، ساکن کدوم خونه ست؟  

پیرزن: چرا ، گفت بعد نانوایی ، ته کوچه . اخرین درب سفید و چوبی. 

سوشا: خب ، درب سفید و چوبی که ، میشه این خونه!.. چه انسانهایی پیدا میشن ، خب شاید از عمد ادرسش رو اشتباه داد. -بی‌بی: نه ، طفلکی حالش اصلا عادی نبود ، خیلی مشکل داشت ، همش هزیان میگفت . با خودش حرف میزد . و حرفاش ضد و نقیض بود. گفت که آخرین بار صبح ساعت هفت از خونش اومده بیرون ، تا بیاد پیش من. و همش میگفت ، گربه پریده جلوی ماشین ، و اون ترسیده ، 

 سوشا: خب ،این کوچه از ابتدا تا انتهاش ، که تنگ و باریکه ، دوچرخه به زور میاد داخل. پس چطور گربه پریده ، جلوی ماشین؟  پیرزن: اره منم برام جای سوال بود. درضمن وقتی اون گفت هفت صبح حرکت کرده و سر شب رسیدش پیشم، فهمیدم زمان رو اشتباه اومده و بیخبره!.. سوشا: معمولا آدرس رو اشتباهی میرن، یعنی چی زمان رو اشتباه اومده؟ یعنی چی بیخبره؟ از چی بیخبره؟ -

®بی‌بی متعجب و با دلهره سرش را بالا می اورد و خیره ، به چهره ی سوشا ، میشود . سوشا خشکش میزند و رنگ از رخسارش میرود. پیرزن با غمی عمیق از سوشا میپرسد :♪ تو پسر کی هستی؟

  سوشا; اسم پدرم ربیع بود . اونم توی همین خونه دنیا اومده بود. همه ی اهالی محل مادربزرگم رو میشناختن. اسمش بی‌بی سادات بود. من هرگز ندیدمش ، چون یک روز قبل تولدم فوت کرد. ( پیرزن رو در رویش ایستاده و همچون مجسمه ای بی روح ، به وی زل زد !.. یک قدم به ارامی ، سمت سوشا پیش رفت ، و به چهارچوب چوبی درب نزدیک میشود ، و سوشا از روی احترام و رسم ادب ، به کنار میرود و با لبخند بفرما میزند ، اما باز نگاه خیره ی بی بی ، ثابت مانده و سوشا در میابد که او به وی نگاه نمیکرده ، بلکه به پشت سرش ، و انتهای حیاط خانه ، خیره بوده. سوشا ، از مشاهده ی چنین رفتار عجیبی ، خودش را میبازد. پیرزن(بی‌بی) زیر لب چیزی زمزمه میکند ♪؛نگاه بعد رفتنم، طی یک نسل، سرِ خونم چی آوردند!.. شبیه به مخروبه شده.  و نگاهش را به زمین میدوزد. و از خانه دور میشود. سوشا متعجب میماند ، اما اعتنایی نمیکند و وارد تنها اتاق سالم خانه میشود و پالتویش را برداشته و درب را میبندد .

سوشا پا به خیابان میگذارد ، و از محله ی ساغر به کوچه باغ خاطرات میرسد. در غرب شهر ، در امتداد گوهــَررود ، در پارکـ بزرگ محتشم ، زیر درختان بلند کاج ، چند جوان سرشان از راه به دَر شده،  و همگی از مسیری اشتباه به آن نقطه رسیده و همدیگر را هممسیر خویش یافته اند. و باز با سوالی همیشگی و تکراری،  پروژه‌ی نامتعارف خود را آغاز میکنند، و از یکدیگر سراغ مگنای ته قرمز را میگیرند. عاقبت آنرا در جیب یکـ رهگذر می‌یابند و تکیه به کاج بلنـــد ،  وجود مگنا را از سجودش خالــی میکند و پوکه ی خالی را پشت گوشش میگذارند، چندین متر بالاتر ، اثری از لانه ی کلاغها نیست. و طوفان شب قبل ، بر جوجه کلاغها نیز رحم نکرده. چند نیمکت بالاتــَر ٫ زیر کلـاهـه فرنگی ، در حاشیـه‌ی رودخانه‌ی گوهـــَر ، طبق همیشه چندین پیرمــرد بازنشسته ٫سرگرم بازی شطرنج هستند، پیرمردی مهربان و خنده رو ، بتازگی پدربزرگــ شده ، و دوستانش را چای مهمان میکند، درصفحه‌ی چهارخانه‌ی شطـرنج، پیرمرد ، مُهره‌ی سیاه ، نَفَسَش تنگ آمده ، و سُلفه میکند، اسب سیاه سرباز سفید را از قصـه حذف میکند. شاه در قلعه‌ی خود پناه میگیرد ، 

فیل ، اوریب حرکت میکند ، و سر پیرمرد گیج میرود ، پیرمرد تَشَنُج میکند و به زمین می افتد ،  دوستانش سراسیمه جیب هایش را بدنبال ، قرص خاصی زیر و رو میکنند ، در این آشُفتگی ، و هیاهو ، وزیر اختلاص میکند و از صحنه میگریزد.‌ پشت کیوسکـ کوچکـ روزنامه‌ فروشی ، جوجــه کلاغی سیاه ، که شب گذشته ، لانه‌اش از بالای درخت کاج سقوط کرده به تکه نانی نوک میزند. ٫ــ٬ چند خیابان و چند محله دورتر، سمت شرق شهر ،بعد از رودخانه ی زر ، انتهای محله‌ی ضرب ، پشت باغ هلو ، درون کوچه‌ی اصرار ، رأس ساعت عاشقی، مهربانو چشم انتظار ، شهریار ایستاده ، ساعت عدد هفت را نشانه رفته ، و خبری از شهریار نیست..

 غروب ، رنگ شب میگیرد پیوسته...  اما مهربانو باز منتظر میماند.  ٬،٫ چند پرده بالاتر... دور از چشمان منتظر مهربــــــانو، -غروب به آخر هفته رسیـــــده ، آنگاه که  روشنایی غروب کند ، تاریکی جمعه شب از روبرو خواهد رسید . پسرکــ خانه به دوش ،به قبرستان شهر رسید.  -صدای جــــیکـ ـجیکــــ گنجشــــکهایی بروی شاخه ای خشکـــیده . ٬_چهره‌ی آشنایِ خودش و انعکاس بروی سنگ گرانیتی. ٬_عبور خاطره‌ای ناخوانده در یاد. ٬_رقص شعله ی شمع در بــاد. ٬_سکوت مات و مبهوت بر چهره‌ی پسرک، تعبیر یک فریـاد . ٫٬_نگاه پـُرعَطَشِ گلدانها به بطری کوچکـ آب . ٫٬_نفسهای آخـَر یک گل شمعدانـــی ، با ریشه‌ای بیرون از خاک. ٫٬_مَــردُمانی غمزَده و خُـــرافاتی. ٬٫_تعارفــ و پخش حَــلوای خیـــراتی.  ٫٬_صدای تَلٓاوَت آیــٰات قُـــرآنــــٓی ٬٫_ظهــور مردی قرآن بدست ، از پشت سـَـر. ٫٬_هجوم عطــر مشهد به بوی گُـلآب، ٫٬_عبور  لنگـ لـــنگان پیـرمـَردی عصا به دست. ٫٬_همــراه با فـــُحـشـهـایــی در زیرلـَب .  ٬،٫ـــ چهره‌ی خاکستری و دودگرفته‌ی جَوانــکی بـیکار و بیمار  ٫٬ــ٬ روسـَـری رنـَـگ رفته و آفتاب سوخته‌ی دختری گُـــلفـُروش ،ــ رقابت بین ناله‌های برتر و زَجـه های پُرغــــَـم، درون مداحــان وِلگَرد ،ــــ٫ وَزِشِ نَـسیم پاییــزی و فَـرار شُعله ی لرزان شمع.  ،ـ٫ خنده‌های کودکانه‌ی دختربچه ای سرخوش از دور دست  ٬ــ٫ شاخه گلــی بیخـار به اسم گــلایــُل و فرجامی تلخ، پر پر شده بر تن سرد سنگ قبری جوان ،  ‚٬ــ،سرقت دبه‌ی سوراخ آب ، برای چند لحظه از قبر همسایه. __سوشا نگاهی به آسمان میکند و رسیدن شب را میبیند ، و راه می افتد . در مسیر برگشت ، از یک عابر ، ساعت را میپرسد؟ اما گویا صدایش را نشنید. زیرا بی اعتنا از کنارش عبور کرد. سوشا ، سرایستگاه اتوبوس ، از فردی که چشم انتظار اتوبوس نشسته ، ساعت را میپرسد!.. اما اینبار نیز پاسخی نمیشنود. سوشا از دکه ی کوچک روزنامه فروشی ، تقاضای چند بلیط برای اتوبوس درون شهری را میکند. مرد داخل کیوسک ، بی اعتناء به تقاضای سوشا ، به تخمه خوردن و گوش دادن به رادیو ، ادامه میدهد. سوشا اینبار ، محکم با انگشتش به شیشه ی کیوسک میکوبد ، و تقاضای بلیط میکند. مرد با چشمانی متحیر ، و نگاهی متعجب ، از روی صندلی اش ، بلند میشود ، و از درب کوچک کیوسک بیرون می آید ، و سمت سوشا میرود ،  سوشا چند قدم عقب میرود و منتظر واکنش طرف مقابل میماند.  صاحب کیوسک ، اطرافش را نگاه میکند ، گویی دنبال چیزی میگردد، صدای ترمز اتوبوس شنیده میشود ، سپس سوشا سمت درب اتوبوس میرود ، دربها باز میشوند ، و سوشا سوار میشود ، جایی برای نشستـن نیست ، او سرپا میماند از نفر کناری ، مسیر و مقصد اتوبوس را سوال میکند، اما پاسخی نمیشنود. و سوشا سرش را به حالت تاسف تکان میدهد.   و اما... در پستوی کوچه اصرار

 

#۱۰۸ ، 

_درون محله‌عیان نشین در  خانه ی دوبلکس سفید ، لیلی مشغول دلنوشتن میشود ، و مینویسد؛ »»

∆  سوشا روزها یک به یک می ایند و درون فروشگاه ، لنگ لنگان قدم میزنند و اخر شب ، بعد از بستن درب فروشگاه ، از ما میگذرند و میروند ، اما تو انگار که نه انگار . گویی من نامرئی شده ام و مرا نمیبینی . من یک روز موهایم را کج و روز دیگر بالا میدهم ، روزی فر میکنم ، روز دیگر  صاف و لخت میکنم ، تا بلکه خوشت بیاید ، اما واکنشی نمیبینم از تو . نگاهت را میدزدی از من ، اما رویا و خیالت را نمیتوانی از من بدزدی .من گاه مالک بی قید و شرطت میشوم درون یک رویای شبانه ، دست در دستت میگزارم. من میدانم که موهای یک زن خلق نشده، برای پوشانده شدن، یا برای باز شدن در باد، یا جلب نظر، یا برای به دنبال کشیدن نگاه، موهای یک زن خلق شده برای عشقش یعنی تو،  تا  که بنشینی شانه اش کنی،  ببافی و دیوانه شوی. ... اما در مقابل ، من شیفته ی خط مو های توام. و با نگاه به موج موهایت ، به شوق می ایم . عطر تن تو فراموش شدنی نیست! وقتی خدا می خواست تو را بسازدچه حال خوشی داشت ،چه حوصله ای ! این موها، این چشم ها خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم. دوست دارم یک بار بشینی موهایم را شانه کنی ، یه چند تارش بریزد و آنوقت بگویی به من؛  اینارو میبینی لیلی ؟با همه دنیا عوضش نمیکنم . اما افسوس اکنون نیستی کنارم..∆.

 

-®ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ، ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎﮎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی اَرزَنِ قناری در گوشه ی انبار. -بروی ایوان گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود ٫ درختِ لرزانِ بید ، رو در روی آینه‌ای شکسته بر دیوار ایستاده ، انعکاس تصویرش را درون آینه‌ی پیر و زخم‌خورده میبیند. چشمانش را  ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ،  ماهی های سـُـــــرخِ درونِ حوض ،  سرامیک‌‍‌‌های جُلبَک بسته‌ی کف حوض ، میخندند.   شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده اند ، از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر اَلوارهای چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری‌اش آغاز گشته و ب‍ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند  نقشه ی موزیانه ی سرقتش را. و بعد از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پابرهنه ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و  قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است.. اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بی‌بی (سیدرباب) درحال دعا کردن است.

در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ؛♪

مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟..چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟   مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و.. خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.

  نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست تکون دادم ، اونم منو دید... مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست تکون داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ،رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست تکون داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد.... فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی!.. چون فکر میکردم شما فوت شدی.  مادرجون: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟ 

نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت  ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .  

مادرجون: چیکار کردی؟  نیلی؛ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت :    (جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.) اما بازم منو ندید.   مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.   نیلی؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا..  

مادرجون: اینجا؟..  نیلی: آره بخودا... راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم. خیلی ترسیــدم. یعنی خیلی خیلی ترسیدم.  رفتم و بدون روسری ، دویدم توی کوچه ، سراسیمه رسیدم سر کوچه ، یه خانمی رو دیدم ، ازش کمک خواستم. ولی اصلا نمیشنید صدامو ، و هر چند قدم برمیگشت دور برش رو نگاه میکرد و باز به مسیرش ادامه میداد. من رفتم ، اون سمت گذر ، درب خونه ی داوود اینا  و هول شده بودم و خودمم نمیدونم چطور وارد خونه‌شون شدم،  دیدم داوود داره جلوی آیینه با خودش حرف میزنه ، صدای رادیو بلند بود ، هرچی داد میزدم و فریاد میکشیدم ، داوود نمیشنید. تا یهو گریه ام گرفت. دیدم داوود رادیو رو خاموش کرد و به فکر فرو رفته ، دوباره بهش گفتم که دوستش به کمک احتیاج داره ، اما اون رفت سمت اتاق مادرش ، به مادرش گفت ؛

   ( نمیدونم چرا یهو دلشوره عجیبی دارم.  مادرش گفت ؛ برو نبات داغ بخور. داوود خندید گفت ، من میگم دلشوره و اضطراب دارم ، نگفتم که دلدرد دارم ، یه حس بدی دارم . دلم شور افتاده ،  میرم پیش شهریار جزوء امروز دانشگاه رو بدم بهش. آخه امروز نیومده بود دانشگاه. )    بعد من سریعتر برگشتم خونه ، دیدم تو هنوز نیومدی ، یهو صدای سوت داوود اومد ، و من رفتم پشت پنجره ، دیدم داوود اومده و منتظره شهریاره. و همش سوت میزد. منم که هرچی براش دست تکون میدادم ، اون بی تفاوت بود ، و از اینکه صدامو نمیشنید عصبانی شدم . و پنجره را باز کردم ، اومدم یکی از کاغذای توی دست شهریار رو آوردم از پنجره پرت کردم تو کوچه ، که داوود ، با تعجب ، و با تاخیر ، خم شد کاغذ رو برداشت ، و از خونـــی که روی کاغذ بود ، ترسید ، و با احتیاط اومد از پنجره به داخل خونه ما نگاه کرد ، و چشمش به شهریــــــار افتاد. (کمــــی ســـــکوت )♪

راستی ..مادرجــــون ـ اینو بهت یــــــادَم رفتش تا بـــَــگَم!.. اگه بدونی ، چــــی شده .! باورت نمیــــشه... من تازگیـــــا با یه خــــانــم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم.. 

مادربزرگ♪؛ خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافــــتی؟ پس کــِــی میخوای بزرگــ بشی ، و از این کارات دست برداری !..  

نیلی؛ نه...نه..باوَر کُن اینبار رویــا نبافتم ، و این‌یکــی دیگه دوست خیالــــی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش ، هاجــَـــــر و خیلی مهربونه،  خیلی هم ، از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی شیک میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هستن، خودشم خیلی خوشگله .

مادربزرگ: خُب ،  از کجا میدونی اسمش هاجره؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟ 

نیلی: قبلا بهتون گفته بودم که! پس حرفمو باور نکرده بودی! از توی صَفِ نانواااایی!.. نه نه.. توی کلاس ویلون  مادربزرگ: چی؟ توی صف نانوایی؟؟؟؟  

نیلی: نـــــه... نـه..نه.. دارم شوخی میکنم مادرجـــــونی ،  من که هرگز نانوایی نمیرم  ، هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، که اسمش فرخ‌لقا دیبا هستش.  هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگه نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه وقتی منو میبینه، ازدور شروع میکنه به بالا پایین پریدن. . مادربزرگ: مگه پرنده‌ست تا بتونه بپَره؟

نیلیا: نه مادرجـــــونی، یعنی چی؟!.. معلـــومه که پر نمیزنه. همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا(مرقدآقا) ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بوکون (دعابکن). انشالله بری خج ، و خاج خنوم(حاج‌خانم) بشی.   _من گفتم : این چرت و پرتا چیه میگی هاجر!؟   هاجرگفت: مگه داری نمیری زیارت؟ گفتم؛ نه!..   گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟  گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کِیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنیچه؟ باید بگی مرقد آقا.درضمن ،خج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم.  

گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟  منم گفتم چون سینزدهم هستش. بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله .   _مادربزرگ:  نیلیا تو که گفته بودی توی کلاس ویلون اونو میبینی ، پس چطور اون فرق چمدون رو با کیس ویلون نمیشناختش؟   نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .   _چند ترانه بالاتر ، کنار میدان صیقل خورده ، و نبش سنگفرش خیس ، جلوی درب مسافرخانه‌ی سلامت ،بر نگاهی بی‌ترَحُم، پسرکی هفت ساله زیر کلاهی لبه‌دار و کهنه ایستاده ، و تمام وجودش از بلاتکلیفی و در‌به‌دری مصلوب گشته. پسربچه نگاهش را پشت قامت مادری مظلوم پنهان کرده. مادرش پابرجا ایستاده. زیرا جایی برای نشستن و آسودگی‌خاطر‌ نیافته. نگاه غریبانه‌ی مادر ، به پدری پیر و روشن‌دل دوخته شده . درقلب صاحب مسافرخانه از مهر و محبت ردپایی کمرنگـ بجا مانده. ولی رحم و عطوفتش پس از یک‌ماه اقامت رایگان درون مسافرخانه به پایان رسیده . و آنجا دیگر جایی برای آنان وجود ندارد. –حال در آیینه‌ی تقدیر، جبر روزگار، در آغوش کشیده حُرمَت هرسه تن را.– و هَجمِ عظیم مشکلات و فقر و فلاکت بر دوش این‌خانواده‌ی سه نفره سنگینی میکند. –امشب غم غربُت و خانه‌‌ب‌دوشی به غریبانه‌ترین شکلش ، هجوم برده بر پیکر پیرمرد ناتوان و پاهای خسته از آوارگی‌های ناتمام. -ﻣﻬﺘﺎﺏ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ. – ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ای بی‌آزار بنام ٫عیسیٰ‌کُفری٬ در شهر‌ ، حیران و ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ.  –عاشقانی شب زنده‌دار ، آشوبزده و خودآزار و چشمانی گریان –پسربچه‌ای‌ بیدار ، با نگاهی آرام به تن لُخت و عریان ﮐﻮﭼﻪ. –صدای ﮔﻤﺸﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ، ﺑﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﺳﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ، ﺑﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺳﭙﺮﺩ ، ﺍﻧﺘﻬﺎی این درماندگی تابکجا رسوایمان خواهد کرد!... ﻭلی صدای فریادرس ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ.  _شهر ﻭﺳﯿﻊ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮ ﻧﻮﺭ ، شهر در سکوت شب ﺗﻨﻬﺎﻧﯿﺴت ، و پدرپیری با عصای سفیدی دردست ، بهمراه دختر و نوه‌اش،  غریب و خانه‌بدوش، آمده از ﭘﺸﺖ کوههای ﺑﻠﻨﺪ ،ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ خیابان میکوبد . و ناگه ،ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽگریزد از ان میان.  –دست کوچک پسربچه ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ دست لرزان مادرش ‌ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﺗﺮﯾﻦ دریای اندوه و ماتمکده‌ی دنیا ، غرق میشود گهگاه. 

انتهای کوچه‌ی میهن ، درون خانه‌ی غمها، دخترک خوش قلب و تنها ، (نیلیا) در رویای شبانه اش ، سرگرم تخیل و خیال پردازی میشود ، و خودش را سوار بر اسبی سفید و بالدار میبیند که در اوج آسمانها ،در همسایگی لک‌لک ها، بروی ابرهای سفید، خانه ای از جنس عشق ساخته. او از شوق بافتن یک رویای جدید و نو ، شتابزده و عجولانه ، موهایش را با روبانی صورتی، قبل از خواب میبندد و اینبار سراغ اسب تک شاخ و سفیدش نمیرود ، بلکه  اسب خیالی اش را تیره رنگ با باله‍ای سفید و روشن تصور میکند، -و بی مقدمه سرش را ناگهان از روی بالش ، بلند میکند و روبه مادربزرگش میگوید: مادرژون جونی ،پرستوها بلد هستن عاشق بشن ولی فایده نداره چون نمیتونن با من تا روی ابرا پرواز کنن. درضمن خیلی کوچولو هستند. و نمیشه بغلشون کرد.  لک لک ها تا بالای ابرهای سفید پرواز میکنند ، اما بلد نیستن عاشق بشن. حالا من چیکار کنم ؟ میشه منو راهنمایی کنید؟    م-ب؛ خب »قو« هم میتونه تا ابرها پرواز کنه و هم بهترین عشق دنیا ، عشقی از جنس قو هستش. و هم میتونی بغلشون کنی.    نیلیا: وااای عالیه ، مرسی مادرژونی ، شبت رنگی و خوش .    ®(نیلیا چشمانش را میبندد و وارد دنیای خیال میشود ، او در رویا ، در غیاب شهریار ، بهترین و تنها شاعر آن لحظات درون کوچه‌ی بن بست میشود ، عزمش را جذب میکند تا  در وصف عشقش به داوود ، برای پرندگان عاشق بروی ابری سفید ، شعر میگوید، اما ... .. براستی که شعر سرودن کار دشواری‌ست . ناگه نیلیا به یاد صدای زیبای مجری خانمی می‌افتد که شبها ، قصه‌ی راه شب رغ درون رادیو اجرا میکند. . اصلا از خیر شاعر شدن میگذرد و در نهایت امر ، با کلی ارفاق و ترفیع ، در نقش راوی و گوینده ی دکلمه‌ای آبکی و هپَلی ظاهر میشود ، سُلفه‌ای میکند ، گویی مانند یک گوینده‌ی خوش صدا و معروف ، قصد خواندن مطلب مهمی را دارد. نیلیا چنان حس عمیقی درون رویای خویش گرفته که محال است کمتر از متن آغاز سال نو و یا متن مهم اعلام حکومت نظامی را ، درون رادیو برای قرائت بپذیرد.  او بادی به قبقب می‌اندازد ، سُلفه‌ی خشکی میکند ، با کمی تمرکز و مکث ، خشکیِ لبانش را تَر میکند درون خیالش ، کارگردان و مدیر ضبط استودیو، با انگشت شصت، به وی علامت میدهند ، در دلش معکوس و سروتَه میشمارَد♪سه ٬٫ دو ٬٫ یک أکشِن ♪~ﻏﻤﺖ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪﺀ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ اﺳﺖ، _ﻓﺮﺍﻗﺖ ﺧﺎﻧﻪی دل ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ اﺳﺖ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪﺀ ﺑﯽ ﺑﺎﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭب، ﻧﺸﯿنم من،  افسوس که تقدیر مرا از جسم و کالبد ، آزاد و جدا ﮐﺮﺩﻩ اﺳﺖ. –نمیدانم چرا یک شبه از نگاهت محو و پنهان ﺷﺪﻩام من.  _هنوز غرق سوالم از شب وداع کودکی ، من ناخوش و بیمار گشته بودم اما ، آن شب ، مادرم بیخبر ، رفت از کنارم .  من هرگز  مزار مادرم را نیافته ام، افسوس.  از مادرجونم هرچه میپرسم ، سکوتی میکند ، بغض آلود . از نگاهش میشود خواند که چیزی را پنهان میکند از من.  من صبحها ، مخفیانه در جستجوی مزار مادرم ، یک به ﯾﮏ سنگهای سیاه و سفید قبرها را قدم زنان ، مرور میکنم. ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ در مفهوم زمآن و مکان گُم گشته ام. و از درک آن عاجزم. شاید ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ . گاه خاطراتی در ذهنم تداعی میشود که جرأت مرورش را ندارم و از باورشان گریزانم. من دریاد دارم به روشنی ، غروب یک روز ابری ، با مادرم ، بر سنگ مزار سفیدی گل پر پر کرده بودم، و عکس شیرین و مهربان مادرژون را بر سنگ ایستاده اش در ذهن دارم. نمیدانم چرا مادرم مرا گمراه و فریب داده بود. حتی نمیدانم هم اکنون نیز چرا از من گریزان و فراری ست ، سالیان بسیاری ست در غیبتی تکراری، خودش را پنهان کرده از من.   و داوود ، تنها یادگار باقیمانده از خاطرات خوش کودکی هستی برایم. . و نمیدانی که ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫمت ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻓﮑﺎﺭ ،ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ! -ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩم- اﺯ وقتی ﮐﻪ هجرت کردم از کؤچه ی کودکی ، از یادتو رفتم ، از چشم تو افتادم، -ﻏﺮﻭﺏ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭﺁﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ٬٫ این سالها ،هردم، ﺁﻣﺪﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ

ﻡ -ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ، ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ، ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ، ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻣﺠﺎﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼ ، ﻣﯽ ﯾﺎﺑﻨﺪ ، -ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ ﮐﺎﺵ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘ‌یم به کودکی، یاکه هم اکنون تو مرا   ﻣﯽ ﺩﯾﺪﯼ. و می‌فهمیدی ﮐﻪ ﭼﻪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻤﺖ.   (®نیلیا همچنان ، اسیر در چنگ بیداریست و دلش را نسپرده به دستان گرم خواب .  او در تصوراتش به مرز تخیل میرسد ، و از سرزمین تلخ حقایق خارج میشود و پا به دنیای تَوَهُماتی آشفته و دور از واقعیت میگذارد. به آرامی خودش را در بستر خواب ، جا میگذارد و چشمانش سنگین میشود و دلش را خواب می رُباید . او سوار بر اسب سیاه بالدارش میشود و پس از عبوری آبی‌رنگ از شش طبقه‌ی آسمان ، به طبقه‌ی هفتم میرسد. از اسبش پیاده میشود و نرم پای بر تن سفید ابرها میگذارد. و از عمق مه‌آلود و لابه‌لای ابرها ، مرغان سفید عاشق‌پیشه‌ای، دوبه، دو ، گروهی ضبدری به پیشواز و استقبالش می‌آیند . او پس از نوازش و لمس انان ، به راهش ادامه میدهد ، و حواسش به یک تابلوی مثلثی شکل بر تیرک چوبی در سمت راستش جلب میشود که ، برویش نوشته شده  ‚٬٫»رویای صادقه«٬٫‚ . او افسوس میخورد زیرا در کودکیش هرگز فرصت رفتن به مدرسه ، را بدست نیاورد و زود مبتلا و دچار سرنوشت شد . و ناچار تسلیم تقدیری اجباری گشته و در ادامه مسیر زندگی اش به مادربزرگش سپرده شد. نیلیا با قدمهای ارام و با احتیاط پیش میرود با کنجکاوی دو سمتش را نگاه میکند ، و حصارهای کوتاه را چند ابر بالاتر در دو سمتش میبیند. او با خودش تصور میکند ، که کاش میشد روی رویا سبزه کاشت ,و یا کاش میشد روی ابرها خانه ساخت. او که اینک در آسمان هفتم است ، به بالای سرش نگاه میکند ، و شهر خیس و بارانی را قرینه‌ی ابرهای زیر پایش میبیند . و در تناقض و پارادوکسی غریب ،سردرگم میشود . او در حاشیه‌ی مسیر ، عروسکش را پس از سالیان بسیار و متمادی می‌یابد. آنرا برداشته و در آغوش میکشد. و ناگهان  تبدیل به دختربچه‌ای شش ساله میشود . او در پستوی رویایش ، از خلا زمان و مکان ، گیج و سردرگم میشود ، ناگهان صدای خنده‌های کودکانه‌ی دختربچه‌ای را از پشت پرده‌ی ابری سفید میشنود، نزدیک میشود ، تصویر مات و بی عمق را به سختی مشاهده میکند ، درون تصویری زرد و کهنه ، دختربچه‌ای با دامنی چین دار و کوتاه در حال خندیدن و بازی کردن است ، مادرش بروش نیمکتی چوبی نشسته ، و دخترک با اوازی کودکانه به دور فواره‌های رنگی و زیبا میچرخد ، تصویر به نسیمی محو شده و در متن ابرها بخار میشود. نیلیا ، به چشمه ای میرسد ، و پروانه‌ای از چشمانش به پرواز در می آید ، و نیلی خود را در انعکاس آب زلال چشمه مینگرد . و با تعجب خودش را مانند ، سالیانی دور ، کودک و خردسال میبیند ، و از اینکه به یکباره کوچک شده ، خنده اش میگیرد ، خنده‌های پاک کودکانه‌اش در چشمه میریزد و نیلی در تعقیب مسیر چشمه ، به انتهای تکه ابری مرطوب میرسد. و در می‌یابد که چشمه ، از لبه‌ی پرتگاه به عمق آسمان میریزد .  نیلی عروسکش را در آغوش میگیرد و باز میگردد ، او لع لیع کنان گام بر میدارد ، و ناگهان خودش را ، رودر روی یک مردجوان میبیند. مرد جوان با حیرت خیره‌ به نیلی مانده ، اما نیلی بی اعتنا از کنارش عبور میکند ، بالاتر صدای گوشخراش، نویز رادیو فضا را پر میکند ، نیلی بسمت منبع صدا رفته و آنرا ، کنار یک پنجره می‌یابد. سپس خاموشش میکند ، او از سر کنجکاوی پنجره را باز میکند. آنگاه رُبان صورتیش را از موههای خود باز کرده و دور پرده ی‌سفید پنجره میبندد. او بازمیگردد و کنار مرغان سفید و اسب بالدارش می ایستد، عروسکش را بوسیده و کنار جاده  میگذارد ، و باز تبدیل به خودش میشود و از غالب کودکانه بیرون میشود. ، او عروسکش را نمیبرد زیرا میداند که نباید چیزی را از این دنیای وارونه ، به سرزمین موازی ببرد. او سوار اسبش میشود و از دوردست باز آن مرد جوان را انتهای مسیر ، ایستاده بر خط افق میبیند ، کمی جلو تر میرود ، و دقیق‌تر میشود ، آن مردجوان نزدیک میشود ، و به یکقدمی یکدیگر میرسند ، و نور بر چهره‌ی مرد جوان تابیده میشود ، و چهره‌ی داوود ، به چشم نیلیا ، آشنا میرسد.)  _داوود از او، مسیــــ ـــر  جوان سلام ، من دنبال یه دختر بچه اومدم و یهو کنار اسب شما ، غیب شد، شما ندیدینش؟ راستی شما کی هستید؟ اینجا کجاست ، من اینجا چکار میکنم؟   _نیلیا؛ تو داوود هستی ، من میشناسمت. تو توی عالم خواب و رویا هستی. الان اینجا خورشید به غروب رسیده.  یعنی داره توی دنیای دیگه طلوع میکنه ، پس من باید زود برگردم. من نیلیا هستم٬   _داوود: نه، چرا دروغ میگی ، من نیلیا رو میشناختم ، چون همسایه مون بود، با هم رفیق بودیم , اما اون شش سالگی یه شب تشنج کرد و فوت‌شد. مادرش هم از این شهر رفت.  _نیلیا: دروغ نگو ، من زنده‌ام ، من نیلیا هستم ، با مادرجونم زندگی میکنم ،من همراه مادربزرگم ،انتهای کوچه‌ی میهن ، کنار خونه‌ی شهریار هستیم.   (داوود با کمی مکث و با تعجب) میگوید؛ اون خونه که خرابه و متروکه‌ست. کسی توش زندگی نمیکنه. درضمن اون بچه ، سینزده سال پیش فوت شدش. 

(در تکذیب چنین ادعایی نیلی ،سرش را تکان داد و رفت) _ناگهان داوود از پستوی رویا، به مهلکه‌ ای پرآشوب و خوفناک‌ افتاد، او دچار کابوس شده و مارهایی و قطور از دل سیاه کابوس ، سر بر آورده و به دور پاهایش میپیچند ، داوود ، وحشت زده تقلا میکند ، سرانجام‌ پایش آزاد میشود ، او سراسیمه میدود ، و به رودخانه ای متلاطم و خروشان ، با آبهایی گل‌آلود و تیره میرسد ، و لرزشی عجیب در آستین و درون یقه‌ی پیراهنش حس میکند ، و در اوج ناباوری ، موش کوچکی با ظاهری عجیب و زلفی سفید از آستین پیراهنش خارج میشود.  او ، نیلیا را از دور دست مشاهده میکند ، فـــَریادکُنان ، طلب کمک میکند . با تمام وجود فـــَریــــاد میزند . -ولی نیلیا در حال بازگشت از سرزمین رویاهاست، و قادر به شنیدن صدایش در سیاهچاله‌ی کابوس نیست. در نهایت داوود بی‌اختیار از متـــن کابوس جدا میشود ، و با صدایی شبیه به صدای مادرش ، از عــُــمق خواب به بیداری میرسد. و خود را بروی تخت سفیدش درون اتاق خواب در عالم واقعیت می‌یابد... او بسیار ترسیده و پس از دقایقی برای مادرش روایت میکند ،هر آنچه را که در خواب دیده. مادرش:  نیلیا دیگه کیه؟  داوود؛  چطور یادتون نیست، چندین سال پیش که من بچه بودم ، یه همسایه داشتیم  ،و من با دخترش توی کوچه بازی میکردم! و شما هم با مادرش دوست بودید...  مادر: خب اره تازه یادم اومد ، خُب اون طفل مَعصوم که همون موقع فوت شد، مادرشم گذاشت و از این کشور رفت.  حالا چرا بعد سینزده سال اون طفل معصوم بخوابت اومده? خب لابُد حکمتی داره ، شاید چون دیشب خیلی سرد شده بود هوا ، تو تب کردی و چنین خوابهای متشنجی دیدی عزیزم. ٭حتما امشب شومینه‌ی کنج اتاقت رو روشن کن و بعد بخواب٭.   داوود؛ بعدشم خواب مار رو دیدم ، موش توی لباسم لونه کرده بود ، بعدشم رودخانه ی زَر ، طُغیان کرده بود    مـــادر: مٰار در خواب خیلی بده . مار یعنی دشمن. و موش توی لباست لونه کرده بود!..خب  تعبیرش اینه که با یه زن فاسد ، عمل مفسدانه ای انجام میدی. توی خواب اگه آب رودخانه زلال باشه ، تعبیرش خوبه و آرامشه. اما اگه گل‌آلود و کثیف یا ناآرام باشه به معنای وقوع یک بلای عظیم هستش.  حتما صدقه بده بچه‌جون. تا رفع بلا بشه.، پاشو سر و صورتت رو یه آب بزن ، حالت جا بیاد . صبح شده. نگران نباش ، من فکر کنم چون دیروز غروب رفتی و شهریار رو در اون شرایط پیدا کردی ، باعث شدش که خواب آشفته ببینی. انشالله خدا به شوکت خانم صبر بده. الهی هرچی خاک اونه بقای عمر رفیقاش باشه.   _داوود: انگار واقعی بودند!.. اینایی که من دیدم اصلا شبیه خوابهای معمولی نبودن و اصلا هرگز چنین خوابی ندیده بودم‌. باور کنید. مادر خیلی تاثیرگذار و تکان دهنده بود بخصوص حرفهای اون دختره با اسبش.    مـــــادرش؛ دختره دیگه کیه؟ کدوم اسب؟ یعنی هم خواب موش رو دیدی هم مار ، هم اسب ، هم اون دختربچه‌ی خدابیامرز ، و حتی با یه دختر دیگه هم حرفت شد توی خواب؟ کم کم دارم در عقلت شک میکنم ، حتما با اسب هم حرف زدی !؟.. پس با این اوصاف دیشب پرخوری کردی و خوابهای پریشان دیدی..  {کَمی‌‌سُکوت} داوود: میگفتش که نیلیاست .من داشتم توی یه مسیر باریک روی ابرها راه میرفتم ، که یهو ، دیدم یه دختر بچه با یه عروسک ، جلوم ایستاده ، و سریع یاد بچگیامون افتادم ، چون شبیه آیلین بودش ، اون نگام کرد و از کنارم رد شد. بالاتر یه پنجره بدون دیوار با پرده‌ی سفید و یه رادیو مثل رادیوی ما بود. اون رفت پنجره رو بازکرد، بعد. موهاشو باز کرد. پرده رو بست. و رفت. من تعقیبش کردم. دیدم از کنار یه درخت بید بزرگ ولی خشکیده و سوخته عبور کرد و  رفته کنار یه چشمه‌ی آب زلال و تمیز ، و خم شده داره خودشو توی آب چشمه نگاه میکنه ، بعد صدای قهقهه‌ی خنده‌ی کودکانه‌اش پیچید توی آسمون ، و یهو پاشد شروع کرد کنار چشمه ، راه رفتن ، تا لبه‌ی آبشار رفت، بعد کل مسیر رو برگشت،  اون رسید به یه اسب بالدار . عروسکشو بوسید و انداخت کنار جاده روی ابرها ، بعد آیلین یهو تبدیل به یه دختر جوان شد. من رفتم سمتش ، ازش سراغ آیلین رو گرفتم ، اون میگفت خودشه ولی الان توی اون دنیاست و  نیلیا صداش میکنه مادربزرگش . _میگفت که فقط جسمش از قید حیات رفته ولی خودش همچنان زنده‌ست. و با مادر بزرگش ، ته کوچه میهن ، بغل خونه‌ی شهریار اینا ، زندگی میکنه!.. آخه چرا بعد این همه سال یهو بی مقدمه اون دختربچه ، باید به خوابم بیاد؟.. و جالبش اینجاست که شهریار هم دقیقا توی هَمون خونه ی مَتروکه خودکُشی کرده. هَمون خونه‌ای که دخترک توی خوابم گفتش.  _مادرش؛  نمیدونم والا! از حَرفات سردَر نمِیارَم. حَتما اون خونه‌ِی متروکه سنَگینه ، خب تو غروب رفتی داخلش، شهریار رو توی اون شرایِط پیدا‌ کردی, و باعث شدش ناراحت بشی ، و چنِین خواب آشُفتِه و پَریشانی ببینی. انشالله که خیر باشه.   داوود: چرا هَمه میگَن اون خونه سَنگینه؟ سنگینه ،یعَنی چی خُب?..       —درمقابل نیلیا نیز از پرواز کردن درون آسمانی بیکران ، و قدم زدن بر ابرهایی از جنس مرغوب خیال ، خسته میشود و همزمان با طلوع خورشید در آسمان ابری شهر ، بیدار میشود ، و ـمـادربــزرگش را در حال نماز خواندن میبیند ، او خَــــــــــــمیازه ای به وسعت سجده‌ی مادربزرگش میکشد . و از جایش برمیخیزد ، قبل از هرچیز  به فکر فرو میرود که طی شبی که گذشت ،در خواب و در عالم رویا ، چه خوابی دیده !.. اما چیزی در یادش نمانده ، و هر چه فکر میکند ، رُبـــــان صـــــورتی رنگش را پیدا نمیکند . از مادربزرگش سراغ رُب‍ــــــان صورتیش را میگیرد و مادربزرگـ ، حین خواندن نماز ، به رسم همیشگی ، اَلْلّٰهُ‌اَکـــــــــــبَرٌ  را دو پهلو و به کِــــنایه بلندتـــــَر میگوید. نیلیا بخاطر دارد که شب قبل از خواب ، موهایش را با رُبان صورتی محبوب و همیشگی اش بسته بوده . ولی اینک موهایش پریشان است و خبری از رُبان صورتی رنگ نیست ، لحظاتی بعد  نیلیا طبق عادت ، سرش را بروی پای مادربزرگ گذاشته تا که موهایش را برایش ببافد . مادربزرگـ نیز صبورانه در حال گیس نمودن موهای پریشان نوه‌اش است.     نیلی میپرسد از او؛ خدا کجاست؟ بهم بگو مادرژون جونی ، خدا چیه؟ چجوری میتونم ببینمش؟ چجوری حرفمو و سوالمو ازش بپرسم تا بهم جوابه‍ای راست راستکی بده.‌   _مادرب‍ـ‌زرگـ ; خدا بی نهایت نزدیکه بهت . اما با چشم بصری قابل مشاهد نیست ، اون مثل ادما محدود نیست و لا مکان و بی زمان همیشه وجودش جاری‌ست . اون بی نهایت بزرگه‌ ، اما بقدر فهم تو کوچیک میشه . خدا رو با چشم دل باید ببینی عزیزدلم‌ ‌. اون بقدر نیاز تو فرود میاد و بقدر آرزوی تو گسترده میشه و بقدر ایمان تو کارگشا میشه. و به قدر نخ پیر زنی دوزنده باریک میشه.  (نیلی: یعنی عین شما که دوزنده ه‍ستی ،و هربار میخوائ نخ رو سوزن کنی ، با چشمای خسته ات، و منو صدا میکنی تا برات نخ رو سوزن کنم ، اما من پشت پنجره دارم کوچه رو دید میزنم  ، و نمیام کمکت کنم؟ یعنی اون وقت همیشه خدا میاد بجای من برات نخ رو سوزن میکنه؟)   _م‌+بزر‌گ؛ نخ رو که سوزن نمیکنن. عزیز دلم باید بگی ، سوزن رو نخ  میکنه.  [نیلیا از شیطنت واژه ها را اشتباه تلفظ میکند!..] نیلیا:: مادرژون ژون ‌جونی برام توضیح بده که خدا میتونه تبدیل به چه چیزایی بشه ؟ یعنی مثلا میتونه به یه گل تبدیل بشه؟ پروانـــــِه چطور؟ .(+م‌بـ‌زرگ; مه‍ربونی خدا همه جا هست ، و به قدر دل امیدواران گرم میشه . واسه یتیما پدر و مادر میشه‌، بی برادران رو برادر میشه، بی همسرماندگان رو همسر میشه ،واسه عقیمان فرزند میشه‌.  ناامیدان رو امید میشه. گمشده هارو رو راه میشه. واسه تاریک ماندگان نور میشه. رزمنده ها رو شمشیر میشه. واسه پیرها عصا میشه ، و به قلب ، محتاجان به عشق ، عشق هدیه میده. خداوند همه چیز میشه ، همه کس رو میبینه . و همه کار میکنه اما به شرط اعتقاد  -به شرط پاکی دل ، به شرط طَهارت روح ، و به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.)  نیلیا:: ابلیس دیگه چیه؟ چه موجودی هستش؟ چرا میخواد معامله کنه؟ مادرژونی من اینایی که میگی رو اصلا نمیفهمم که چی هستند. و آخه میدونی چیه ! من راستش یه چیزی میخوام از خدا ، و فقط خدا میتونه برام انجام بده و شما الان گفتید خداجون ه‍مه کار میکنه اما به شرت انتقام؟  م‌+ب‌: نه عزیزم ، بشرط اعتقاد    نیلیا؛؛ خب بعدشم گفتید .  توالت نوح! خب اینا چی هستند؟  [م‌+ب‌: من گفتم طهارت روح و پاکی دل.  عزیزدلم یادته دیشب برام از هاجـر رفیق شفیقت تعریف کردی؟ یادته همش مسخره اش میکردی که کلمات رو ابشبابا میگه! حالا ببین چوب خدا صدا نداره . و خودت هم شدی بدتر از هاجــَـــــر ، و همه چیز رو إبشبابا میگی.] نیلیا:: نه مادرژونی ، من الکی اشتباهی گفتم تا کاری کنم شما مجبور بشی از واژه‌ی (اشتباه) استفاده کنید و اون رو تلفظ کنید . خخخخ آخه خیلی خوشگل اشتباهی کلمه‌ی اشتباه  رو میگید. خواهش میکنم یه بار دیگه بگید .م+‌ب‌؛؛ من ابشباباه رو درست میگم  إبشباباهی نمیگم. (درهمین حال نیلیا از خنده ریسه میرود ، و آنچنان صدای خنده‌اش بلند میشود که باران بند می‌آید و گربه سیاه رنگ  به آسمان شک میکند  نیلی؛ مادرژونی من یه تصمیم جدید گرفتم. تصمیم گرفتم دیگه برای زندگیم تصمیم جدیدی نگیرم. جدی میگم. چون انگاری که من نقشی در زندگیم ندارم. شایدم که اصلا زنده نیستم.  نمیدونم!..  من به خواب هرکه میرم انکار عزراییلم. چون فرداش میمیره.  مادربزرگ با تعجب: چی؟ چی‌چی میگی واسه خودت؟  چرا غنچه ای حرف میزنی؟ واضح حرف بزن ببینم...  نیلیا: اخه راستش رو بخوای  من چند شب پیش بخواب شهریار رفته بودم . یعنی تصادفی اونو توی خواب دیدم. و توی خواب بهش گفتم که برات یه پیغام اوردم از طرف سقاخونه.  شهریار فقط منو نگاه میکردش و بعد مادرش یعنی شوکت خانم رو دیدیم که یهویی بیست سال جوان شده بود و انگاری باردار بودش. بیتوجه به ما اومد و رفت یه شمع روشن کردش توی سقاخونه. و منم روبان صورتی رنگی رو دادم به شهریار....