لحظات را در خیالم از رشت و محله ضرب ورق میزدم تا رسیدن به تئاتر شهر، امتداد درخت‌های چهار راهه میکائیل ِ یخ زده را گز می‌کردم به خودم که می آمدم میافتم در خیال بافی زیاده روی کرده ام و در خیابان میکل ناماهی ژاپن هستم و در فکر اسم این خیابان بودم. برایم هیچ جور معنی روشنی نداشت. در ژاپن اسم‌ها یک جور وارونگی خاص دارند  شرح  حس عجیب برخی کلماتش شدیدا غریب است ،   واژگان اینجا کودتا  کرده اند انگار  و  معانی و مفاهیم جدیدی در  ذهنم  رقص باله میکنند ،   چرخ میزنند   و هر مفهوم جدیدی که یاد میگیرم  سریعا به تالار  مرکزی  درون فضای سرپوشیده ی افکارم  می اورمش ،  و با شیوه ی صحیح طرز  تلفظش  به   سایرین معرفیش میکنم،   مثلا در تجسمی  فانتزی   وارد  تخیلات  همیشگی ام میشوم  و  لحظه ای صدای آهنگ در  سالن پذیرایی  مغزم را قطع میکنم و  هنذفری های سفیدم را از گوش بیرون می آورم،  تا موزیک قطع میشود  تمام  کلمات  به زمزمه کردن  همدیگر  مشغول  میشوند  و  هرج و مرج میشود،  سولفه ای  ممتد   کرده  و  میگویم؛  دوستان و واژگان  محترم و  ژاپنی عزیز،   به شما عضو جدید   و کمی خشن  رو که امروز در اتوبوس شنیدم و یاد گرفتم  رو بهتون معرفی  میکنم ،    این  شما و  عضو تازه وارد به دایره ی واژگانم  یعنی   جناب آقای  هاراگیری....

و خب در ادامه اش هم که برای یک لحظه ان قسمت " دلقک " مغزم فعال میشه و تصوراتم رو دستخوش تجسماتش میکنه  بطوری که انگار دقیقا در لحظه ی معرفی واژه جدید و گفتن اسمش خطاب به جمعیت حاضر در دایره ی واژگانم،  همگی به محض شنیدن اسم  - هاراگیری ،  جیغ میزنند  و  آشوبی بر پا  میشه ،   جوش  و  خروشی  شکل  میگیره  و  من  برای  لحظه  ای  درنگ میکنم  تا  شاید بتونم از  میان  واژه های  در هم  و  بی نظم  افکارم  کلمه ی خاص  رو  پیدا  کنم،   و  زیر لب  با  خودم  زمزمه میکنم _   کلمه ی  "خاص "  ب  ژاپنی  چی میشد؟  چی  میشد؟  

که یهو باخبر میشم  این واژه ی  سخت ژاپنی،   لابه لای شلوغی و هرج مرج  از دایره ی واژگانم فرار کرده  و  از  یادم  رفته... 

 

تمام غروب تا به سانشاین آفتاب در افق،  یک نفس  دنبالش بودم  که  نهایتن ناامید شدم ،  و تصمیم گرفتم از  میان انبوه ازدحام واژگان جدیدی  که  جلوی  درب  ورودی  حافظه ام  صف  ایستادن  خارج بشم و بهش  فکر نکنم  تا  بلکه  خودش یکهو  به  یادم  برگرده.  و  یادم بیاد.  اینبار  ولی کاری باید کنم که هرگز نتونه  از  یادم  بره  .  جفت  پاهاش  رو قلم  میکنم  تا  همیشه  در  یادم  بمونه.    البته   نمیفهمم  چرا  واژه ی  هاراگیری  ،   هرکجا  که  میرم  تعقیبم  میکنه؟!....  کمی  به  نیت  هاراگیری  شک  کردم   

 ------------ پاورقی؛ (هاراگیری = نوعی  خودکشی به رسم ژاپنی  است)-----------

واژگان  ژاپنی یک زاویه ی مرموزی داره جور دیگری نمی‌شد آن را فهمید یا ترجمه کرد. بیشتر سوال‌های من در مورد واژه‌ها پدرم را برافروخته می‌کرد. بیچاره در ناتوانی محض می‌افتاد. دست‌هایش شروع به تاب خوردن در هوا می‌کرد. انگار خواسته باشد غبارهای پراکنده را از جلوی چشمهایش کنار بزند. درست مثل درخت بونسای، همه‌ی تمرکزش طبقه‌طبقه می‌شد. گاهی برای تلفظ بعضی واج‌ها زبانش را گاز می‌گرفت. این جور وقتها چشم‌هایش در بادامی‌ترین حالت ممکن ثابت می‌ماند. یک جور استفهام بدوی که شاید به خاطر چگونگیِ چشمهایش در ذهن من کرانه کرده بود

  . جوان‌ترین عکسش را آویخته بود به ریش دیوار اتاقش. مال دوران سربازی‌اش بود در جبهه‌ی غرب.

دو تا خط زرد روی فرنچِ خاکی‌اش جا خوش کرده بودند و یک نگاه غمبارِ سپاهی داشت که حالا به زاویه‌ی چشم‌های تیز ژاپنی‌ها پهلو می‌زد. آن سال‌ها تصور اینکه من هم یک روز شبیه بادام بشوم شب‌ها قبل از رفتن به رختخواب نگرانم می‌کرد.

تازه‌تازه شروع کرده بودم به خواندن بوف کور هدایت، آن هم به هیرای (۱) دست و پا شکسته‌ای که پدرم ساخته بود.

خانه‌ی ما در بن بست شی‌جین بود. یک واحد با پله‌های سرامیکی و نرده‌های بلند و پنجره‌ای کاغذی که رو به ابرها و البته مجسمه‌ی رودکیِ میدانِ «می‌ن» باز می‌شد. پدر هرگز نمی‌خواست قبول کند این مجسمه‌ی یک شاعر است. اما خودم دیده بودم که بعضی غروب‌ها دورِ میدان می‌گشت و با حالتی دست به چانه، براندازش می‌کرد. می‌گفت هر کس این را ساخته اندازه‌ی خر راجع به رودکی نمی‌دانسته است. بعد سیگار بهمن‌اش را روی چارپایه کوتاهش خاموش می‌کرد و می‌رفت سراغ جمله‌های بوف کور. تقریبا فصل اول را تمام کرده بود. یک سرگرمی تکان دهنده در خودش و برای هرگز انتخاب کرده بود. این کار گاهی مایوس‌اش می‌کرد.

اما گاهی آنقدر اشتیاق نشان می‌داد که به محض رسیدن، دفتر و دستک‌اش را باز می‌کرد و غرق کار می شد. این جور وقت‌ها حتما ترکیب تازه‌ای پیدا کرده بود یا اینکه در گفت و گوها و نشست و برخاست‌هایش به واژه‌ی بکری برخورده بود. تا رسیدن به خانه زمزمه‌اش می‌کرد. آنوقت می‌نشست به نوشتن و تنها چیزهایی که می‌شد در دفترش خواند حاشیه‌های شلوغ و خطوط اریب و شلخته‌ای بود که در جوارِ شکل‌ها و نقطه‌ها خودش را پنهان می‌کرد. چیزی که روشن بود؛ پدر به هیچ بهانه‌ای نمی‌خواست از خودش دوری کند. اما من دانش آموز سر به زیری بودم که انگار امروز تولّدش بود.

خیابان «شی» را گُم کرده بودم. اینجا می‌شد حس غریبگی نکرد اما من دیر رسیده بودم. دیشب از خواب جا ماندم و فرصت نکردم تکالیفم را بنویسم. از وقتی خانم کویوما این چارپایه‌ی سنتی را به مادرم پیشکش کرد شش ماه می‌گذرد. حالا شده میز کار پدر. این چارپایه در اصل یک سه پایه‌ی کوتاه و خوشتراش بود از چوب بلوط. اما چون مادر آنرا توی هال کاشته بود هیچ وقت دوست نداشتم روی آن تکالیفم را انجام بدهم. از دو ماه پیش که مادر اتاقم را جارو می‌کشید و مجبور شدم توی هال تکلیفم را تمام کنم به جادوی این میز پی بردم.

خیلی خوشدست و گیرا بود.

انگار آنقدر ازش کار کشیده بودند که رام شده بود. ولی چون توی هال بود رغبت نمی‌کردم کنارش بنشینم. ترجیح می‌دادم توی اتاق خودم باشم. چه برسد موقع نوشتن مشق. یک جور احساس ریاکاری آزارم می‌داد. انگار وجدانم وَنگ می‌زد. نگهبان می‌دانست که با کی طرف است. پدرم سپرده بود راهنمایی‌ام کنند. راهروی باریک را رد کردم و از ردیف گلدانهای سِدر گذشتم.

پرده‌ی چوبی را کنار کشیدم.

عجیب بود که درِ ورودی از جلوی صحنه باز می‌شد. درست مثل سینما سپیدرود شهر رشت.....  در  همان.

روزی که با پدرم رفته بودم تماشای کُلاه‌قرمزی. انگار هزار سال با هفت سالگی‌ام فاصله داشتم.

وقتی رسیدم، همه‌ی سرها به سوی من برگشت.

سامی‌سِن (۲) جمعیت را مَست کرده بود.

یک جای خالی پیدا کردم و نشستم. پیرمرد بلندی زانو زده بود روی سِن و یک ساز توی شکمش چانه انداخته بود. انگشتهای سالکی‌اش روی ساز چاره گری می‌کردند.

آهسته می‌نشستند به سینه‌ی ساز و غباری از روی سیمها بلند می‌شد. یک نور کم‌عمق و چرک صحنه را پوشانده بود. همه چیز زنده تر از آن بود که تصوّر یک نمایش را داشته باشم.

فکر می‌کردم لابد با یک تصویر از آدم‌های چوبی یا عروسک‌های گچی طرف هستم. چیزی مثل مجسمه‌ی رودکی. ولی خیال دیدن پدرم روی صحنه ذوقِ مرا گرم نگه می‌داشت.

پرده‌ی اول تمام شد و من لابه لای کلاهخود‌ها و سرنیزه‌ها و خش‌خشِ کشیده شدن پا روی تاتامی، پدرم را ندیدم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که هیچ چیز قرار نبود آنقدر آهسته پیش برود که من همراهی‌اش کنم. واژه‌ها با سرسام و سلوک، از زبانِ بازیگرها بیرون می‌زد و من حیران مانده بودم. فریاد‌هایی که کش و قوس می‌آمد و رشته‌ی خیال را یکجا می‌درید.

در آخرین دلخوری خودم غرق شده بودم و هیچ کاری هم از دست پدر ساخته نبود. همه‌ی زندگیِ پدر شبیه دست نوشته‌هایش بود. تا جایی که می‌توانست آنها را دور از دست بقیه نگه می‌داشت. کنار حفره‌ی کوچکی که پشت سیفون توالت بود.

این مخفی‌کاری برایش حکم سپر را داشت. انگار می‌خواست از چیزی که درونش جا خوش کرده دفاع کند. می‌خواست روی بی قراری‌هایش سرپوش بگذارد. بی صبرانه منتظر هر حادثه‌ای بود. چیزی مثل انقلاب یا جنگ. در همان سالها همه‌ی عکس‌های جنگ‌اش را پاره کرد و سوزاند. حتا آن یکی که با گُربه اش گرفته بود. کنار خمپاره انداز کوچکش که همیشه می‌گفت سلاح فریبکاری است. بیچاره گربه، در یک عملیات شبانه ترکِش خورده بود.

آنوقت هیچ دوا و پُمادی کارگر نشده بود. حیوانکی را از خاک دشمن غنیمت گرفته بود. یک جفت چشم عربیِ سرمه خورده داشت و هر بار که نگاهش می‌کرده یاد بد مستی های رشت و محله ی ساغرین سازش می‌افتاده است. و بعد لابه لای خمیازه‌هایش پوف می‌کرد و می‌گفت حیف! و می‌خزید توی رختخوابش. دیشب هم همینطوری غافلگیرم کرد.

شیوه‌ی فریب هایش را می‌شناختم.

تقریبا باورم شد که من را به یک نمایش دعوت می‌کند. همه‌ی اینها را به ژاپنی شلخته و با نجوای یک جامه‌دار می‌گفت. از وقتی که این شغل را به اجبار پسندید، چیزی بین ما عوض نشد.

جز یک کارنامه‌ی قبولی که نمره‌ی الف رویش ثبت شده بود. آنشب وقتی نگاهش می‌کرد، نگاهش می‌کردم.

از باریکه‌ی بازِ در می‌پاییدمش. دستش را کشید پشت گردنش و همانجا برقِ یک قول مردانه از نگاهش پرید.

کارنامه را با احترام تا کرد. درماندگی‌اش را احساس می‌کردم. لحنش مثل تک تیرانداز‌هایی بود که از بیچارگیِ آخرین فشنگ‌شان، خبر داشتند. اعتراف می‌کنم دلم برایش سوخت.

دلم برایش آتش گرفت. دلم برایش کباب شد. و تمام شب را به دنبال ترجمه‌ی این چند تا جمله بودم. تا اینکه خوابم بُرد و هرگز نتوانستم دلسوزی را به ژاپنی تعریف کنم.

دلمردگی دلیلِ خوبی برای دلزدگی است. اصلا هر چه هست از این دل پیدا می‌شود. میان‌پرده‌ی اول شروع شده بود. دسته‌ی دخترها با صورت‌های گچی وارد شدند و آنقدر آهسته این کار را کردند که آهستگی آنها از من عقب ماند. من تردماغ شده بودم و بی اختیار جور دیگری نگاه می‌کردم. لکه‌های سرخ روی گونه‌هایشان من را در خودم معلّق نگه داشته بود. سازها مثل صاعقه به گوش می‌خوردند. حرکاتِ هماهنگ و معنی داری روی صحنه دست به دست می‌شد و آنوقت در یک آن محو می‌شدند. شُکوهِ شکننده و خیره کننده‌ای به رقص می‌آمد. تماشاگران بی پروا شروع به گفتگو کرده بودند. من هنوز به صحنه سرک می‌کشیدم و به دنبال ردی از پدرم بودم. صورتک‌هایی با لباسهای بلندِ بلند، خنده‌کنان دور شدند و در امتداد راهرو با گام‌های ریز و رمنده، ناپدید شدند. می‌دانستم جامه‌دار است. اما درک روشنی از کارش نداشتم. گفته بود روی صحنه سرهنگ است. گاهی هم اژدها گردانی می‌کند.

ولی بالاخره باید پیدایش می‌شد. پدر هیچ وقت به فارسی، نگران نمی شد. اصلا ایرانی‌های اینجا هیچ وقت به فارسی اعتراف نمی‌کردند. ترجیح می‌دادند درماندگی را با یک زبان بیگانه بشنوند. انگار تحمّل بار شکست با لهجه‌ی فارسی لطف چندانی نداشت. مثل یک جور حقارتِ معنی دار و دهن کجی بود.

دیشب هم به ژاپنی به نمایش دعوتم کرد. گاهی لابه لای حرفهایش می‌شنیدم که از «هایا» حرف می‌زد. هایا یک جور اصطلاح من در آوردی بود. آخرین نعره‌ی یک سامورایی قبل از مرگ. اما پدرم می‌گفت همیشه اینجور وقتها که بوی شکست بیشتر از همیشه به مشامش می‌رسد، این فریاد ذره ذره پرده‌ی گوشش را می‌خورد. بعد باهراس پناه می‌برد به بوف کور. تمام شبهایش را توی این کتاب می‌غلتید. آنقدر که من هم کنجکاو شده بودم و گاهی که دیرتر به خانه می‌آمد به چاله‌ی کنار سیفون دستبرد می‌زدم.

کتاب نازکی بود با جلد سفید رنگ و عکس یک جوان عینکی با سبیل هیتلری رویش چاپ شده بود. با خواندن اولین جمله‌اش دانستم که کتابی است درباره‌ی یک آدم زخمی. اما هر بار این فرصت را نداشتم که بی چون و چرا و مزاحمت بخوانمش. ولی تلاش خودم را کردم. پرده‌ی آخر شروع شد و بازیگر دلشکسته‌ای که گچ‌های صورتش ترک خورده بود پیدایش شد. آرام و باوقار گام می‌زد و انگار با اسبابِ صحنه، سازش می‌کرد. دور پلکهایش غبارِ غمباری داشت. موسیقی در انگشت‌هایش رخنه می‌کرد و کلمات را شمرده و آهنگین می‌خواند. پدر گفته بود برای دیدن شینجو (۳) خیلی جوان هستم. ولی من اصرار داشتم یک بار هم که شده او را روی صحنه ببینم. تن پوشِ اخرایی به کول داشت و پارچه‌های رنگارنگی ازش آویزان بود. مثل یک موجود سرگردان روی صحنه پیچ و تاب می‌خورد. یک زن بود. با موهای بافته و آویزان از دو طرف سینه‌اش. یک گل سینه‌ی ارغوانی و یک شمشیر با دسته‌ی طلایی در دستش. تنها تنیده بود در خودش و انگار از هیچ کس انتظار دلجویی نداشت. نجوای سامی سن گوش فلک را کر می‌کرد. خانومی که کنار من نشسته بود مدام دماغش را بالا می‌کشید. پدر می‌گفت نقش بعضی از زنها را مردها می‌گیرند. می‌گفت این یک رسم است. حالا هیچ کدام اینها شبیه پدر نبودند. لااقل از شیوه‌ی راه رفتنشان دستگیرم شد. رشت که بودیم همشاگردی‌ها گاهی راه رفتن پدر را برای خندیدن توصیف می‌کردند. می‌گفتند پدر براری اینطوری راه می‌رود و جلوی من ادایش را تکرار می‌کردند. پدر یک پا نداشت. البته از مچ قطع شده بود. اولین باری که جورابش را کشید و پای راستش را آنطور که بود شناختم، مبهوت شده بودم. یک پروتز لاستیکی به مچ پایش پیچ شده بود. رشک توی چشمهای مادرم زبانه می‌زد. طوری نگاهم می‌کرد که به یک پیغمبر. آخر اصرار داشت نباید آنرا به من نشان می‌دادند. اما پدرم می‌گفت این بچه باید حقیقت را ببیند. بعد پایش را جمع و جور کرد و نشست کنار سفره و یک دل سیر فسنجان خورد و آخرش برای دلجویی از من یک دعا یادم داد. گفت دعا می‌کنم فردا برویم سینما! من هم گفتم آمین. همان فردایش دعایم برآورده شد.

 

ترس، واهمه‌ی وحشتناکی است. وحشت در نگاه زن موج می‌زد. طوری که شاید انبوه تماشاگران آنرا تشخیص می‌دادند. از گیر و دار واژه‌هایی که روی هوا پخش می‌شد دوباره آنرا شنیدم. همان کلمه‌ای که پدر برایم مشق می‌کرد. آن روزهای اول که رسیده بودیم، خسته از مهاجرت همیشه مبهوت می‌ماندیم. سرنوشت، پدر را اینجا کشیده بود. این را خودش می‌گفت و بارها از زبان مادر شنیده بودم. و دلتنگی ما را به دنبال او روانه کرده بود. مثل زنجیر که هیچ وقت از صدای خودش خبر ندارد، ناله می‌کردیم. برای خودمان. برای دیگران. انگار هر حرکتی و هر حرفی صدای ما را در می‌آورد. پدر عکس یک سبوی شکسته را به دیوار کوبیده بود. یک سبو که او را یاد خاطرات خیس رشت اش می‌انداخت. 

 . هنوز برای آن کُلاه حصیری‌اش آه می‌کشید که روز آخر از میخ بالاخانه‌ی باغ آویزان ماند. چند بار هم تماس گرفته بود و از آشنایان دور و نزدیک سراغش را می‌گرفت. بافته‌ی دست خودش بود، سوغات دوره‌ی اسارت. هر وقت می‌گفت خواب ماهی شور و ترش تره را دیده، مادر می‌گفت خیر باشد. وقتی چراغ اتاقش را کم می‌کرد من سرگرم نوشتن بودم. هاراکیری! هاراکیری! هزار بار نوشتم و فردا توی مدرسه به معلم نشانش دادم. انشای من همین بود. حالا این کلمه توی گوشم زنگ می‌زند. انگار مرد قصد دارد با سرنوشت خودش بازی کند. زانوکِشان نزدیک زن می‌شود و با دستهایش در هوای تنگِ صحنه، یک طناب می‌کشد. این تصوّر من بود. آنوقت همه‌ی حسرتش را گره کرد به چشمبند و نشست به زمزمه کردن. چانه‌ی زن چربناک بود؛ و گیس‌هایش خیسِ خیس٫ از سبک نگاهش می‌فهمیدم که قصد سپری شدن دارد. فقط دلش می‌خواست همه چیز زود پیش برود. چند ردیف جلوتر خانم کویوما را دیدم. زن صاحبخانه. بادبزن پارچه‌ای را ورای صورتش تاب می‌داد و نگاهش را از روبرو بر نمی‌داشت. بر خلاف لباسهای خانه‌اش اینجا خیلی با وقار و متین نشسته بود. در یک نگاه شناخته نمی‌شد. از پشتِ سر، نقش یک پروانه نقره‌ای روی پیراهنش پرواز می‌کرد. با مادرم میانه‌ی خوبی داشت. می‌گفت طفلکی شوهرش را در اوکیناوا از دست داده است. بینی پهنش مثل یک کشتی روی صورتش پهلو گرفته بود. حتا شاید گریه می‌کرد. شوهرش چهل سال پیش از این تیرانداز توپخانه بوده و لابد برای رفتن به تِتسو نوآمه (۴) به حد کافی از آمریکایی‌ها بیزار بود. یک بار عکس شوهرش را توی قاب دیده بودم. با چند تا درجه روی شانه‌هایش و یک دسته موی تُنک که پهلوی سرش خوابیده بود. بیچاره تمام خانواده‌اش را در بمباران از دست داده بود و حالا دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسید. پیرزن به ستوه آمده بود. هنوز از پدر نشانی روی صحنه نبود. یادم می‌آید معلّم وقتی دفترم را باز می‌کرد دهانش ماسیده بود. انشایم را برداشت و آهسته نجوا کرد: سِّپوکو! (۵) مثل یک آدم جاخورده برگشت سر میزش و تا آخر روز نگاهش را از من دزدید.

مادر از ایران یک چادر گُلی با خودش آورده بود که گاهی یواشکی سرش می‌کرد و توی اتاق قدم می‌زد. برای دل خودش. فقط همین. چند ماه بعد توی تئاتر کابوکی برای پدر یک کار نان و آب دار پیدا کرد که زحمت زیادی داشت. می‌گفت با تلفن یک آشنای دور جور شده است. پدر یک دبّه زیتون از رودبار کشیده بود تا زیر طاق اتاق تازه‌مان در کیوتو. دیوارِ نشیمن، یک پنجره‌ی کشویی داشت که باز می‌شد رو به ستون سیمانی آپارتمان پشتی که رویش نقش یک سامورایی غول پیکر را رنگ کرده بودند. انگشت شستش جلوی در ورودی ساختمان بود و چشمهایش نزدیک طبقه‌ی یازدهم. طوری نشسته بود که انگار ایستاده باشد

. با یک نیزه توی دستش گستاخانه خانه‌ی ما را دید می‌زد. من زمزمه‌های عاشقانه‌ی زیادی بلد بودم که همه‌شان ژاپنی بودند. اما فقط اینها را ازبر کرده بودم برای خوشامد او. معنی هیچ کدام را که نمی‌دانستم. خیلی تقلا کرد دبه را جاساز کند نشد. آنقدر نشد که خسته شد و کنار نشست. جای فشار انگشت‌هایش روی گردن دبه فرو رفته بود و کم‌کم وا می‌شد و تق صدا می‌داد. بعد مدام دور اتاق قدم می‌زد. وقتی روی این حصیرهای پوسیده راه می‌رفت صدای قدم‌هایش توی اتاق شکسته می‌شد. من آنوقت‌ها دلم می‌خواست یک سامورایی باشم. اما چون نمی‌توانستم، یک روز رفتم و از فروشگاه سفالی پایین چهارراه عکس یک سامورایی را گرفتم و بعد یک تکه از سر خودم را با تُف چسباندم روی تنه‌اش. فکر می‌کردم خیلی با معنی شده بود. کاری که یک عمر با همه‌ی آرزوهایم کردم. درست مثل پدر. روزهای اول تلاش هایش به هیچ کجا ختم نمی‌شد. هر چقدر افسرده‌تر و پریشان‌تر می‌شد کمتر از خواندن کتابهایش دست می‌کشید. اینجا خودش را باخته بود. سرمایه‌اش را واریز کرد روی یک گلخانه‌ی سنتی و هر ماه از پیشرفت کارهایش پشیمان‌تر می‌شد. یکی دو دوست ایرانی پیدا کرده بود که آخر هفته‌ها مهمان ما بودند و دلداری‌اش می‌دادند. گاهی برای پیشرفت کارها تکاپو می‌کرد. گاهی خیلی با خودش نجوا می‌کرد و دست آخر با آهنگ دلشکنی می‌گفت: کِی رفته را به زاری باز آری؟ و از پنجره، مجسمه‌ی میدان را با ته سیگار نشانه می‌رفت. مادرم این را بارها یادآوری می‌کرد که نباید سر به سر خودش بگذارد. مادر چند تا خیابان بالاتر در یک رستوران چینی، آشپزی می‌کرد. از دستپختش راضی بودم و هر ماه با یک پاکت پنجاه هزار ینی و یک ظرف گوهان (۶) مخصوص که با تخم مرغ ورز داده بود درِ اتاق صاحبخانه را می‌زد. همین برایش کافی بود که کرایه را بی محابا زیاد نکند. پیرزن، تنها دندانِ برنج خوردن داشت. ملاحظات مادر را درک می‌کرد. انگار از توی نگاه همدیگر همه چیز را می‌خواندند. مادر شمرده حرف می‌زد و آمیختگی بیشتری با مردم داشت. اما وقتی بر می‌گشت، می‌نشست به کیسه کردن حبوبات و بسته‌بندی میگوهای یخ زده در یخچال. گونه‌هایش گود افتاده بود. من از الفبای تازه سرسام گرفته بودم و جراتِ خجالت کشیدن نداشتم.

 

مردِ با معنی را برای یک لحظه گُم کردم. چند سایه‌ی سیاهپوش از راه رسیدند و لباس‌هایش را عوض کردند. آنقدر به سیاهی صحنه چسبیده بودند که نمی‌شد تشخیص داد. انگار از همان اول کار، یک جایی آن پشت‌ها ایستاده بودند. چون یادم نمی‌آید که آمدن یا رفتنشان را دیده باشم. مرد زخمی آرواره‌اش را جنباند و شمشیر را کشید و با یک حرکت تند به چپ و راست تکانش داد. شکمش را یکباره درید و حتا یک لحظه دست‌هایش نلرزید. دهانش باز شد و در نگاهش یک حفره‌ی عمیق بسته شد. بعد با وقار به پهلو افتاد و خون همه جا را سرخ کرد. چهار سیاهپوش کنارش ایستاده بودند و شاهد ماجرا از نزدیک. یکی از آن سیاه پوش‌های جامه‌دار می‌لنگید. خودم دیدم که وقت برگشتن پایش می‌لنگید. حالا وقتی بیشتر فکر می‌کنم به خودبینی پدرم مغرور می‌شوم. راست می‌گفت شینجو برای من زود است. داستان از این قرار بود: خودکشی، برای عشق. همان زنی که شمشیر را با متانت روی صحنه آورده بود و سپرده بود به دست سامورایی. مثل شبهایی که مادر یک دسته اسکناس تا خورده را با شرمرویی می‌گذاشت کنار پای پدر. وقت‌هایی که مشغول نوشتن بود. سودای ترجمه‌ی بوف کور، کورش کرده بود. به اسکناس‌ها توجهی نمی‌کرد. ولی با چشم و ابرو نیم نگاهی می‌کرد و تا چند شب مهر پنهانی‌اش را نثار حضور مادر می‌کرد و در شبهای بعد و بعدتر رفته رفته این مهربانی‌اش نیست می‌شد. هیچ وقت تنهایی یک سامورایی را از نزدیک ندیده بودم. کتف‌های خانم کویوما می‌لرزید. دستمالش را گرفته بود روی بینی و بادبزن را رها کرده بود. مهماندارها در تدارک پخش ساکی (۷)  بودند. دو به دو می‌آمدند و کاسه نوشیدنی را کنار میز جا می‌زدند. حضورشان در این موقع مثل یک تبخال من را آزار می‌داد. سامورایی سنگدل، گویی به سکوت سنجاق شده بود.

سالها بعد پدر با یک کلّه‌شقی ایرانی، بالاخره کار کتابش را تمام کرد. آخرین خواسته‌اش این بود که چاپ شدن کارش را ببیند. اما آن اوراق آنقدر آشفته و پریشان ماندند که بیست سال کهنه تر شدند. صنوبرهای سر راه را یکی یکی می‌شمارم. کاشی‌های مسجد بادی الله، جایی در خیال من کش می‌آیند. انگار چیزی در درون من سوگوار است. بعد از این همه سال به دنبال سایه‌ی خودم برگشته بودم. گمان می‌کردم جایی در رشت مفقود شده است. پدر می‌گفت چیزی اینجا هست که باید بیابمش. اما اشتباه می‌کرد. من به گیلان آمده بودم که پیدا بشوم. انگار منتظر چیزی بودم که مرا از نو کشف کند. باید در معرض این تابستان قرار می‌گرفتم. کف دستهایم مثل دوره‌ی کودکی پوسیده شده است و این یعنی من به خانه برگشته‌ام. مادر، پیله کرده بود که برگردم. همیشه باعث آزارش بودم و کیوتو پاسخ خوبی برای خانه خرابی های روحِ من نداشت. یک مشت از یادداشتهای پدر را به چمدان سپردم و راهی رشت شدم. اما چرا رشت ؟ هیچ نمیدانم . 

باران سمجی فرودگاه را شسته بود. چند ساعت بعد، ریز ریز از روی گنبدِ خُمارتاش فرو می‌ریخت. آن قهوه‌خانه‌ی سر پل زرجوب هنوز همانجا بود. گلدانهای سنگی را چیده بودند وسط خیابان و تا جایی که چشم می‌دید شکوفه زده بودند. عطر اطلسی پیچ می‌خورد توی دماغم. شنبه روز مناسبی برای گردش بود. مادر دلش می‌خواست در تماس‌هایش از نگاه مردم برایش حرف بزنم. نگاه رشتی ها غریب نواز بود ، همگی شیک پوش و فحش به دهان . اما به حدی دوستانه فحاشی میکنند که به آدم بر نمی خورد . یک جور بادام داشت. مثل اینکه تَرک خورده باشد. زیر شلاق تابستان پوک و پراکنده شده بود. قبرستان ارامنه درش هنوز قفل بود ، آنرا رد کردم و پیاده رسیدم به سینما سپیدرود ، تابلویش مثل یک پارچه‌ی پاره پخش شده بود پایین. بر و رویی نداشت و از رمق افتاده بود. یک زنجیر تابیده بودند به درش و از پشت نرده‌ها قفلش کرده بودند. گوشه و کنار، حروف سنگی برجسته‌ای را نشانده بودند و با خط نستعلیق رهایش کرده بودند کنار خیابان. تا نزدیک حرف الف خودم را کشیدم و همانجا تکیه دادم بغلش. آدمها به من نگاه نمی‌کردند و این خوب بود. یعنی من غریبه نیستم. به گمانم آن روبرو مجسمه‌ی دهخدا را کاشته بودند وسط سبزه میدان. لغت نامه‌ی سنگی را توی بغلش چنگ زده بود. انگار کسی بخواهد ازش بدزدد. به اندازه‌ی کافی می‌شناختمش اما نمی‌دانم اگر پدر اینجا بود راجع به سازنده‌ی این مجسمه چه می‌گفت.

من هر شب در رشت سمت محله ی ضرب ،کابوس یک سامورایی را می‌بینم که از خواب می‌پرد و به من یک شمشیر می‌دهد. روانه ی بوستان ملت میشوم ،بافروتنی پیش میروم ،به کافه کتاب میرسم ،و در مهِ گریزنده‌ی آنجا زانو می‌زنم. کلاهخود را کنار می‌کشم و مشتهایم را روی زانو گره می‌کنم. مثل یک شبح به سایه‌ای که از روبرو فرار می‌کند خیره می‌شوم. انگار قصد انتقام داشته باشم. باید در فاصله‌ی چند نفس کار را تمام کنم. شمشیر را که از قلاف می‌کشم به مرگ می‌اندیشم. به زخم‌هایی که انزوای من را به آهستگی می‌خورند. در تمام این سالها با خیره‌سری زخم‌هایم را نوازش می‌کردم اما نمی‌شد. این زخم‌ها مثل گرگ‌هایی شده بودند که قصد دریدن مرا داشتند. شمشیر را با شتاب از بالا به پایین کشیدم و شکمم را شکافتم. 

شاید اینگونه به شکست، شبیخون زده باشم.

باد… برگ‌های درخت سیب را… بالای سرم… تکان… می دهد و من تصویر خود را در انعکاس آب حوض بشکل یک پروانه میبینم..…

   لینک تصادفی شانسکی پیج یک غریبه آشنا  
شای   جایزه ادبی معتبر بهرام صادقی که سکه تمام بهار آزادی  و دیپلم افتخار به شهروز براری صیقلانی

 جایزه جشنواره تیرگان   تورنتو کانادا  برای شین براری  

پانوشت‌ها:

……………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱ـ Hiraganaنوعی الفبای ژاپنی در سطح مدارس

۲ـ سامی‌سن یا shamisen نام یک ساز زهی در کابوکی

۳ـ یک نوع نمایش کهن حماسی

۴ـ اصطلاحی ژاپنی برای نبرد اوکیناوا در جنگ جهانی دوم

۵ـ اصطلاح ژاپنی معادل هاراکیری

۶ـ نام یک غذای معروف در ژاپن

۷ـ SAH-kee نام یک نوشیدنی سنتی و ملی در ژاپن

30

آثار برگزیده 

۱۲ نظرهم‌رسانی کنید :    


۱۲ 

Reply 


استیکر جمهوری اسلامی ایران    پیج  بین الحرمین 2020-10-19    نظر  داد   Date:        faride@Gmail.com   Name;  

«گفت دعا می‌کنم فردا برویم سینما! من هم گفتم آمین. همان فردایش دعایم برآورده شد.»

برای من این سه جمله نمونه‌ی یکی از رموز زیبایی‌ این داستان است: تخیل و نوعی آشنایی‌زدایی دلپذیر و خوش‌طعم.

Reply


     page  ;  I   Hamon هامون   2020-10-19    

ได้م. نقدپیشه

داستان اگر چه سخت خوان و غریب است، اما در نوع خود جالب است. بنظر نویسنده دست به تج

ربه گرایی زده.خواسته نشان دهد می تواند جور دیگری بنویسد و واقعن هم توانسته. اما کاری که کرده، داستانی که نوشته، اگر چه زبیاست اما بیشتر به درد انجمن دوستی ایران و ژاپن می خورد از بس نشانه و کد های فرهنگی ژاپنی دارد. داستان گاهی توصیف ها و روایت های خوبی در درونش دارد چه اشاره به بوف کور و هدایت و چه نمونه هایی مانند: «غنیمت گرفتن گربه از خاک دشمن» یا « ترجیح می دادند درماندگی رابایک زبان بیگانه بشنوند»… با این همه بعضی جاها ادیت می خواهد. البته نه خیلی زیاد….

Reply


عکس شهروز براری صیقلانی..  محمد دلیرآزاد        نظر داد؛         

  انتخاب این داستان به عنوان داستان اول شاید به دلیل استفاده از جملات بکر و تازه‌ای باشد که نویسنده با مهارت کنار هم چیده باشد،داستان هیچگونه حس همذات پنداری را در من خواننده ایجاد نمی کند، حسرت زندگی در اصالت خویش برای یک خانواده دور افتاده از وطن در چنین شرایطی زیاد چنگی به دل نمی‌زند، شخصیت پدر جا نیفتاده است، شخصیت راوی نیز گنگ و مبهم است، اصلا راوی چرا در آخر شکم خود را می‌درد؟ آیا از بازگشت به اصالت خویشتن ناامید شده است؟ چرا راوی از ژاپن فقط هاراگیری در خود نهادینه می‌کند؟! در هر حال رای داوران محترم قابل احترام است. شاید داوران  بخاطر اثر  نیلیا که توقیف است،  نتوانستند اعتراض کنند  و با انتخاب یک ممنوع القلم،   ینی شهروز براری صیقلانی  بنحوی اعراضشان را  عنوان داشتند


Reply

رضوان

من با نظر شما کاملا موافقم. به نظرم تک جمله های این داستان می تواند جذاب باشد و همچنین شکستهای زمانی داستان اما آنچه مشکل من با داستان است شخصیت پردازی داستان و روایت ناقص آن است.

به نظر من تقریبا کل داستان حول شخصیت پردازی پدر شکل می گیرد ولی در آخر راوی با زخمهای مثل گرگ که در داستان توصیف نشده اند به هاراگیری دست میزند! که خواننده را در علت این ماجرا تنها می گذارد. من فکر میکنم داستان تک گویه هایی جذاب دارد اما انسجام در روایت ندارد. پراکندگی در شخصیت پردازی خواننده را از روایت اصلی منحرف می کند و در آخر روایت اصلی که بر اساس شخصیت پدر شکل گرفته است رها شده و راوی واقعا برای پیدا کردن یک پایان دست با هاراگیری زده است!

Reply


سام

دوستانی که از سبک اثر غافلگیر شده اند یک نگاهی به کتاب اول این نویسنده یعنی شین شهروز براری صیقلانی بیاندازند. من قبلا یک اثر داستانی بلند ازش با نام “شهر خیس" خوانده بودم که داستانهای آن هم عالی بود و با پیرنگ و تعلیق و ماجرا بیگانه نبود. در کل خواندن کارهایش یک حال و هوای خاص می طلبد و نباید این را نادیده گرفت که “عمیقا” و در بطن زبان به مسائل و مضامین نگاه می کنند. به جناب براری تبریک می گویم و به جایزه بهرام صادقی بیشتر تبریک می گویم که چنین انتخاب جسورانه ای کردند

Reply

Cigars,HANANE

          بسیار کوبنده و غیرمتعارف بود.

سربلند باشید

Reply

فرانک

 با اینکه داستان به سبکی نبود که مرا جلب کند ولی اعتراف میکنم در واکاوی مسائلی که مطرح کرده بود موفق بود. البته من نمیدانم اگر قرار بود این همه لایه های انتقادی در کاری وجود داشته باشد اصلا میشد واضح تر از این نوشت؟ فکر می کنم این پدر و پسر یکی بودند و دنباله ی منطقی هم. از آنجایی که سرنوشت پدر نامعلوم ماند بسیار خوشم آمد و معلوم شد که چرا این داستان رتبه اول شده است. در واقع حسن این داستان به چیزهایی بود که نوشته نشده بود و پایانی که مثل یک تلنگر بود. زبان کار مشخصا در اولویت بود و خلاقانه کار شده بود. من تصور می کنم اینجا شخصیت کلاسیک نداریم و چیزی که جای شخصیت را پر کرده است یک مفهوم است که عمیق و جاندار بیان شده بود. در مجموع مورد پسند من بود. تشکر

Reply

امیر

نثر و زبان متلکفی در خدمت پیرنگ و عمق بخشیدن نبود. البته موضوع تا حدی بکر و جالب است

Reply

سهیلا حسنی

با نظر شما مخالف هستم. به نظر این داستان نثر متکلف ندارد. زبان در این داستان به یک تعادل دست یافته و به خوبی لایه های مختلف شخصیت ها و مکانها را نمایش می دهد. حتی تا جایی پیش می رود که خودش یک فضا می سازد. متاسفانه ما عادت کرده ایم از اصولی هواداری کنیم که چیز زیادی ازشان نمی دانیم و در واقع به تاریخ ادبیات پیوسته اند و صرفا در کتابها به آنها اشاره شده تا بتوانیم یک داستان خوب!! داشته باشیم. و اگر داستانی آن اصول را زیر پا گذاشت می شود شبه داستان!! به نظر من مهمترین مسئله، زبانی هست که پیامی را انتقال می دهد. ما به شیوه‌های بیانی نو نیاز داریم. شکلی نو. شگردی نو. در نهایت بهتر است ایده ای با پرداختی بد داشته باشیم اما تازه و پیشرو. از این لحاظ داستان آقای شهروز براری صیقلانی بهترین داستان این مجموعه بود. ضمنا این داستان هیچ موضوع بکری ندارد و بارها تکرار شده است، این هنر نویسنده است که توانسته یک موضوع تکراری را جوری بیان کند که بنده و شما فکر کنیم بکر است. با این نگاه شما، بسیاری از شاهکارهای ادبی دنیا شبه داستان و دلنوشته هستند! و لابد همه ی نوشته های بارتلمی و ولف و خیلی های دیگر اصلا داستان نیستند. توصیه دوستانه می کنم به جای اصل قرار دادن سریال های تلویزیونی کمی هم کتاب های تازه بخوانیم شاید اصولمان کمی بروز بشوند و به چند لغت ساده با لحن شاعرانه نگوییم مهجور! ضمنا اصلا قرار نیست ملاک ارزش گذاری ما برای خوب بودن یا بد بودن یک داستان، همذات پنداری باشد! و اگر اینطور بود به جای خرده گرفتن به داستان بهتر است به ذات خودمان هم کمی مشکوک باشیم. در مقایسه با داستانهای دیگر این یکی واقعا حرف حسابی برای گفتن داشت. حالا اگر ریختش کمی غریب است از نظر من اشکالی ندارد و این می تواند یک ویژگی باشد.

Reply

ZEYMO

۷ فروردین1398

من هم ذات پنداری عمیقی با این داستان داشتم. جملات و ترکیبات بکر و ارزشمندی داشت. مثلا “جرات خجالت کشیدن نداشتم” یا “زنجیری که از صدای خودش خبر ندارد” و..

من فکر می کنم که دردها و رویاهای همه آدم ها در سراسر جهان به هم شبیه است و این داستان احساس تعلق به من داد. تعلق تمامی انسان ها به یکدیگر.

Reply

اسکندر

۳۰ فروردین 1398

اعتراف می‌کنم در این داستان با مفهوم تازه‌ای از آهستگی آشنا شدم.

شما هم نظرتان را بنویسید