برچسب‌ها: تندیس طلا .

شهروز براری


ته مانده ی زندگی  

خاطره حقیقی   

. برخلاف تصور عامه ک بخت یکهو و یکمرتبطه به آدم روی میاره واسه من اینگونه نبود و حتی وقتی هم ک بخت روی کرد،  من اصولا اصلا توی باغ نبودم و سرم جای دیگه ای گرم بود

   در پیچ و خم انتخاب رشته ی تحصیلی در دوران دبیرستان بودم که  اسمم را  از  بلندگو خواندند ،    و من  به گمانه زنی پرداختم که بابت کدامین مورد  و شیطنت است که مرا  از بلندگو فرا میخوانند  

 از فرط  کارنامه ی اعمال منفی و شیطنت هایی که داشتم  جرات نکردم  با پای خودم بروم به اتاق مدیر ....   تا که چند ساعت بعد ،  در داخل کلاس رسم فنی بودیم که  مدیر مدرسه با ظاهری شوکه و مبهوت داخل کلاس شد و با صدای دورگه اش گفت

شهروووز!!..

_بله، آقا حاضر

مدیر؛  چرا پس نمیای دفتر؟   مگه نمیشنوی همش اسمت رو  پیج  میکنند!..

  _ نه، صدای آقای دبیر رسم بلند بود  ما  نشنیدیم که ما رو  صدا کردید..

مدیر با جدیت گفت ؛  ....به  گمانم  . اینبار دیگه جای دسته گل ، یک گلستان به آب دادی...   زود  خودت  اعتراف  کن ببینم.... مگه باز چه غلطی کردی؟ 

هیچی بخدا آقا... ما کاری نکردیم که ! ما فقط تکیه داده بودیم به پیکان معلم ریاضی که یهو چون دنده اش خلاص بود و ترمز دستیش هم پایین بود ، ماشین واسه خودش راه افتاد و رفت خورد به بوفه ی مدرسه، تقصیر خودشونه که ماشینشون رو سرازیری پارک کرده بودن، تازه سنگهای زیر لاستیکشون رو ما زنگ قبل برداشته بودیم جای تیرک دروازه استفاده کنیم ، پس اینها خودش نشان دهمده ی اینه که هیچ عمد و توطیه ای درکار نبوده بلکه خب حادثه خبر نمیکنه ، و...

مدیر با ااخم  و   نگاهی از  بالای  عینک  گفت؛  

__خفه میشی یا خفه ات کنم ؟ واسه این نمیگم ، از آموزش پرورش دارند میاند تا ببرن تو رو محیط زیست بعدشم به استودیوی ضبط رادیوگیلان

  من؛  چی؟؟؟؟؟ آقا بخدا ما کاری نکردیم ، نزارید ما رو ببرند

 مدیر؛ __ چی میگی اخه پسر؟   خب زودتر  بگو  ببینم  چه دسته گلی به آب دادی؟  

من  غرق  تفکر  خیره به نقطه ای نامعلوم از  خط و خطوط روی میز رسم  بودم  و  نمیتوانستم بفهمم که چه اتفاقی، در حال رخ دادن است.  من با درماندگی  گفتم؛ ...

        نه اقای مدیر شاید کلک میزنند تا ما رو ببرند کلانتری،   آقا  تو رو خدا  نزارید  ما  رو  ببرند .... 

مدیر ؛ _چی؟ کلانتری؟ واسه چی کلانتری؟ مگه دیگه چه غلطی کردی؟

من  ؛  اقا بخدا یهویی شدش

مدیر؛  چی؟  

من؛  آقا ،  از قدیم گفتن که حادثه خبر نمیکند،   تقصیر ما چیه؟    خب  افتاد  دیگه ....   من که نمیخواستم  بیفته...   خودش  افتاد ... به  من  چه؟  

ناظم بد اخلاق مان نیز وارد کلاس رسم شد  و  پرسید؛  چی افتاد  پسر؟   

من  عمیقا به فکر فرو  رفتم  و  برق شیطنت از نگاهم  محو شد  و  بی اختیار  به حوادث شب گذشته  فکر کردم و    بریده  بریده  گفتم ؛    تفنگ بادی،   _   لامپ روشنایی  نبش کوچه_  شکستش_  یه نفر توی تاریکی  نشستش که چُرت میزدش _  ماشین _ تاریکی _ تصادف _ تیر چرراغ برق چوبی و کج  نبش کوچه،  سقوط _ سیم برق پاره _  جرقه _ باد گرم _ برگ های خشک درخت همسایه،   اتصال_  شعله _  آتش _ اقا فرخ له شده _  ... 

ناظم و مدیر به هم نگاهی کردند و ناظم با لبخندی معنادار  روی به مدیر  گفت؛  بفرمایید!  نفرموده بودم.....! تحویل بگیر.... از اولش گفتم که به گمانم این یک  جنایتی مرتکب شده  که  مثل  موش  پنهان شده  و  آرام گرفته  تا  آب ها  از  آسیاب  بیفته .... 

      -- من  سراسر  اضطراب  و  ترسیده  بودم،   و  زیر لبی  زمزمه میکردم  بی اختیار ؛  

چراغ برق _  درخت بید _ آتیش، ،  آب از افراسیاب بیفته،   می افته، ...  

    (ناگهان با فریاد ناظم، به خوودم آمدم )    بی اختیار  گفتم؛  

  حاضر

و صدای خنده های همیشگی همکلاسی ها.....

ناظم گفت   خب   خوب  تعریف کن  تا بفهمیم  چی باید کرد

،   من با  لحنی  نادم  و پشیمان  گفتم ؛      

    _ ، دیشب سرکوچه با تفنگ بادی زدیم چراغ تیرچراق برق رو شکوندیم ک آز شانس بد ، یکی از معتادهای محله سرشبی کنار تیرچراغ برق نشست و شروع کرد به چرت زدن ، که چون تاریک بود ماشین حمل غذا که هرشب میاد واسه کلانتری شام میاره رفت توی تیرچراغ برق ،و اقا فرخ طفلکی مابین وانت و تیرچراغ له میشه

ناظم  ؛  _اقا فرخ دیگه کیه؟

همون معتادی که پای تیربرق داشت چرت میزد

  دبیر  رسم فنی پرسید ؛  _خب الان نقش تو چیه در این حادثه؟ 

 گفتم ؛  آقا  اجازه...  شکوندن لامپ روشنایی سرکوچه با تفنگ بادی ک سبب تاریکی و وقوع حادثه شد

_مدیر ؛  نه پسرجون ، ربطی به محیط زیست نداره که 

  من ؛  آقا اجازه... شاید چون تیرچراغ سرکوچه مون چوبی بود و بعد تصادف شکست افتاد روی یه درخت بید و اونم  آتیش.. .تیش....یش..ش..ش...  .(حرفم رو جویده جویده  قورت دادم  و  نگاهی به چشمان پر تعداد  درون کلاس کردم که مشتاق شنیدن   حقیقت هستند ) و  گفتم هیچی اقا

_مدیر ؛   چی شد بالاخره؟ اتیش گرفت یا نه؟ 

   من  ؛  اجازه اقا... آخه به من ربطی نداره ک این حادثه توی فصلی از سال رخ داده که برگ درختا خشکیده و از شآنس بد همون روز هم باد گرم وزیده باشه

مدیر خطاب به ناظم  گفت؛

            نه، آقا جان،  این پسر  الکی نگرانه ،   چون  به من گفتند که  تبریک میگیم بهتون،  از آموزش پرورش کل،  تماس گرفتن  و گفتند  حتما  به  هنرجوی مورد نظر  خاطر نشان کنم که در مصاحبه ی خودش در رادیو استانی،  از  مدیریت و کادر  و کارمندها و دبیرهای  هنرستان تشکر  بعمل  بیاره  و  اسم  مدرسه و هنرستان و منطقه رو هم  ذکر کنه  و اینجور  چیزهااا ... 

ناظم ؛  خب  پس  لابد  یه غلطی  کرده این بچه  که  قراره  ازش  تقدیر وتشکر بشه    که  رییس اینگونه  فرمایش  کرده.... 

ناظم کمی به  زمین خیره  ماند و  چشمانش را ریز  کرد  و  با حالتی  متفکر  از بالای عینکش نگاهی دقیق و خیره به من  دوخت  و گفت؛  

    پسر  خوب فکر کن  ببین طی چند روزگذشته ،   چه افتخاری کسب  کردی؟  

سکوت سنگین و  نگاههای همگی به ته کلاس  و  من....

من کمی به زمین خیره ماندم و  اخم کردم که مثلا  دارم  به اتفاقات هفته اخیر  فکر میکنم ،   ناگهان  انتهای کلاس،  تکیه به میز رسم زده  و  مات و مبهوت   غرق  تفکر شدم...  به چیزهای بی ربطی فکر  میکردم، و  به  یاد شیطنت های  هفته ایکه گذشت  افتادم  و  از  مرور  اتفاقات  خنده  ام گرفت  ؛ .  خخخخخخ (خنده ی  سرزده و غافلگیر  کننده ای  کردم)   و کل کلاس  با اینکه هیچ کس چیزی نمیدانست  ولی همگی  میخندیدند  از خنده یمن،  حتی  دبیر  هم  میخندید.  .. 

 

 

خلاصه وقتی که به خودم اومدم دیگه کار از کار گذشته بود و داشتیم میرفتیم به استودیو زیباکنار ، من اصرار میکردم که اشتباه شده و من طرف حسابشون نیستم ، بعد اینکه اسم و فامیلی و شماره شناسنامه ی خودم رو با اسم مورد نظرشون تطبیق دادند باز من انکار میکردم که لابد یه تشابه اسمی رخ داده و من بااینکه نویسنده ام اما دراون حد نیستم که اسمم رو از طریق سفارت سوییس سازمان ملل بخش حفاظت از محیط زیست استعلام بگیرند و منو برنده ی مسابقه ی نویسندگی اعلام کنن. من به هر حال بعدها مجبور به نطق یه متن سخنرانی ده دقیقه ای در همایش محیط زیست تهران هم شدم ، و مدتی بعد با خودم تصور میکردم بالاخره اگر یک روزی ماه از پشت ابر در بیاد و معلوم بشه که همه چیز یک سوءتفاهم بوده و این فقط یه اشتباه چاپی یا اشتباه در نامه نگاری بوده ، اون وقت چی؟؟؟ آبروی من به فنا میره . نکنه منو بندازن زندان؟

مدتها گذشت تا بنده کاشف بعمل آوردم که ظاهرا در سینزده سالگی بنده با دیدن آگهی مسابقات داستان نویسی کوتاه که توسط سازمان ملل در پیرامون گرمایش جهانی بود ، دچار شور حسینی شده بودم و همینجا اعتراف میکنم که کل داستانم رو با قافیه دزدی و تقلب سرهم آورده بودم و اصلا از اصول اولیه ای که یک داستان کوتاه برای شرکت در مسابقات بین المللی باید دارا باشه بیخبر بودم و تنها از استاندارد های همیشگی که در سطح مسابقات استانی ملزم به رعایتش بودم پیروی کردم ، و داستانم رو که واقعا در سطح یه شاهکار ادبی در قرون وسطا بود رو به ادرس اشتباه یعنی به نشانی سازمان ملل در ژنو سوییس ارسال کرده بودم . درحالیکه مسابقه در جشنواره ی وولدووستوگ شرق روسیه برگزار میشد و ظاهرا بلطف پرسنل سازمان ملل به محل برگزاری ارسال میشه اما چون اثرم بدلیل برخورداری از زبان بومی و فاقد ترجمه ی انگلیسی بود از لیست اثار خط خورد و چند سال بعد با تغییر توازن در معادلات سیاسی ایران در جامعه بین المللی ّ(از برکت دولت اصلاحات اقای خاتمی) اثرم توسط یه موسسه زیست محیطی در ژنو سوییس ترجمه و خریداری شده و مبلغی هم به حساب مرکزی اینترناشیونل بنده که در دوران کودکی توسط پدر مرحومم در یروان ارمنستان افتتاح شده بود و من بخیال برنده شدن در مسابقات داستان نویسی شماره ی آی دی نامبرش رو در انتهای داستانم نوشته بودم واریز شد و بعد یکسال در اوج بیخبری از کانون نویسندگان در آلمان شخص آقای استاد هوشنگ گلشیری از طریق محیط زیست گیلان شماره ی بنده رو جویا شدن و با من تماس گرفتند و اطلاع دادند ک داستانم در مسابقات داستان نویسی ملل به سبک زبان بومی که در آلمان و شهر شالکا (شالکه) برگزار شده به عنوان داستان برگزیده و تحسین شده ی هیات داوران برگزیده شده و یک لوح تقدیر و یه تندیس ارزنده برای نویسنده ی اثر به انتشارات سوییسی که ناشر و مترجم اثرم بوده سپرده شده و از طریق اون انتشارات از جناب اقای هوشنگ گلشیری بعنوان ریاست کانون نویسندگان درخواست کمک شده تا بلکه بتونند نویسنده ی گمنام این اثر رو در ایروان ارمنستان پیدا کنند ، که در نهایت بنده سر از ایران و گیلان درآورده ام. خلاص یه تندیسه بزرگ برام ارسال شد. 

مدتها بعد....

به یاد دارم که آن روزها دانشجو بودم و همزمان معلم انشاء در مدارس راهنمایی عالمی ، قدوسی ، دکترحشمت ، صدری الدین علوی و... بودم و در هفته نامه ی گیلان فردا* هرهفته دو ستون داشتم ، و از طرفی هم ان دوران همچون اینک نبود که پایان نامه را در کنار خیابان ناصرخسروی تهران فله ای بفروشند و شهریه ی دانشگاهم از راه نوشتن پایان نامه های رشته ی علوم اجتماعی تامین میشد ، و باقیه زمانم را در بوتیک فروشندگی میکردم ، سالها از فوت پدر میگذشت و گرمای کانون خانواده باخلا پدر به سرمایی استخوان سوز مبدل شده بود ، خواهر بزرگتر با پشتوانه ی من تحصیلات لیسانسش را تمام و جهیزیه اش را کامل کرده بود ، سپس هم ازدواجی موفق و سمتی رفته بود و خودش نیز به شغل معلمی مشغول بود ،اما همواره برایم جای سوال بود که خواهر گلم بعنوان معلم جغرافیا چگونه از من چنین سوال عجیبی پرسیده که؛

_خط نصف نهار مبدا سمت قبله ست؟؟ 

من از طرفی نیز نگران و دلواپس آینده ی این مرز وبوم بودم زیرا دانش آموزان خواهرم بعبارتی آینده سازان فردای این سرزمین بودند .

روزی مادرم برای کنجکاوی های مادرانه اش بیخبر به خانه ی من در شهر غربت آمد و طبق معمول شروع به بررسی نکات نامتعارف کرد مثلا در نقش خانم مارپل با تک تک همسایه ها سلام وعلیک ویژه ای کرد تا سروگوشی آب دهد و از روی بی ریاحی درددل های مادرانه ای نیز برای برخی نقل کرد ، و از آنجایی که متاسفانه از سر تقدیر همواره مادرم نسبت به جایگاه اجتماعی فرزندش »من« غریب و بیگانه بود و بتازگی نیز از دهان یکی از اشنایانش شنیده بود که پسرش شهروز «من« در ترم اخر دانشگاه بعنوان استادیار به دانشجویان تدریس میکند ، در پاسخ این جمله که : 

شما مادرِ اقامعلم هستید و از شهر دیگه ای تشریف آوردید؟  

با لبخند پاسخ میداد که؛

نه، پسرم شهروز اوستاکاره......

که بر خیال خودش اوستاکار با استادیار یکی هست ..    

مادرم همچون تمام مادران دیگر از بیان صحیح برخی واژگان عاجز است و اللخصوص ک آن واژه پیرامون شرح حال پسرش باشد ، آنگاه ست که به جای واژه ی ،فنی حرفه ای میگوید ؛

پسرم فری فرفری میخواند.

و یا بجای واژه ی کاردانی میگوید

پسرم مدرکش کارگاهی ست 

و بجای کارشناسی ناپیوسته 

_پسرم کار شانسی گرفته. اونم ناپسته

حتی به یاد دارم که اول دبستان که بودم نیز اوضاع همینی بود که هست و مادر گلم به امتحان کتبی میگفت ؛ _امتحان کبچی 

خلاصه فردای روزی که مادرم مهمانم بود   غروب دم   توپ بچه های همسایه در حیاط مان افتاد و مادرم با اخم و قُرقُر  توپ را به آنان داد     از شآنس بد  دقیقا چند دقیقه ی بعد   یکسری از دانشجویان ترم پایین برای جلسه ی خصوصی درس استاتیک آمدند و زنگ خانه ی دانشجویی مرا زدند  و مادرم از پنجره پرسید؛

چیه؟ توپ تون افتاده اینجا؟ برید جلوی درب خونه ی  خودتون بازی کنید ،  پسرای به این بزرگی  خجالت بکشید،  الان بایستی زن و بچه داشته باشید    اومدید توپ بازی میکنید .  

سپس  او در برابر جمله شان که پرسیدند؛

سلام، استاد خونه تشریف دارند؟

مادر  گفت؛ شما یا زنگ را اشتباه میزنید یا که اصلا خانه را اشتباهی آمدی   اینجا استاد نداریم.......... 

( چون برایش عجیب و  نااشنا بود که کسی فرزندش را استاد خطاب کند) 

خلاصه ان روز و وقتی که جلسه تمام شد ، و دانشجویان رفتند مادرم گفت ؛ 

خیال کردم اینا اومدن اینجا تا قلیان بکشند واسه همین اخم کردم ، اصلا چه معنا داره که بیایند اینجا خانه ی تو درس بخوانند هرکس بره خونه ی خودش درس بخونه . از خواهرت یاد بگیر معلم جغدافیا شده و سه روز در هفته هم میره مدرسه درس میده ......

خلاصه....

بعد از اینکه تعداد دخترهای دم بخت درون کوچه و محله ی  لمتر  در شهر رامسر  را  محاسبه کرد و کمی  قرقر زد و اصرار های تکراری برای ازدواج    ،  تصمیم به بازگشت گرفت... 

 موقع خداحافظی من بخیال اینکه اون تندیس داستان نویسی محیط زیست فاقد ارزش ریالی هستش بمناسبت روز مادر پیشاپیش هدیه دادمش به مادرم و بعد یک ماه وقتی برای تعطیلات فرجه ی امتحانات برگشتم رشت و خواستم برم به مادرم سر بزنم با استقبال و خوش آمد گویی ویژه ی زهرارختشور مواجه شدم ک برعکس همیشه لبخند به لب داشت و حتی لحظه ی سلام و علیک بخاطرم از روی نیمکت چوبی و زهوار دررفته اش بلند شد و با همون حالت زاویه داره کمرش که حدود نود درجه خمیدگی داشت لنگ لنگان، سمتم اومد گفت ؛

        کاپ قهرمانیتو مادرت برد طلافروشی و فروخت ، طلاش هجده عیار نبود بلکه شانزده عیار سفید ایتالیایی بود البته  فقط یه تیکه اش طلا بود  و فقط بیست ویک گرم وزن داشت

{ من  دهانم باز مانده بود از تعجب،  و به یاد تمام روزهای  تنگدستی  و  سختی هایی افتادم که در غربت  به خودم تحمیل کرده بودم و حتی در خواب هم نمیدیدم که  سکه ی سفید رنگ درون تندیس،  از جنس طلا سفید باشد.}.  

زهرارختشور در ادامه گفت: 

       ، شنیدم میری بنایی؟ اوستاکار شدی .... )

 

برچسب‌ها: تندیس طلا

پاورقی مطلب 


بازار نشر ایران این روزها هیچ اثری رو از نویسنده ی تازه کار خریداری نمیکنن . و حتی از نه میلیون تا 17 میلیون هم میگیرند تا قبول کنند هزار جلد به سایز وزیری براش به اسم انتشاراتشون چاپ و توزیع کنن و جزء اثارشون در نمایشگاههای کتاب ارائه بدن . من از هفده سالگی تا 27 سالگی بیش از بیست اثر رو مجانی واگذار کردم تا بلکه به این طریق اسمم رو روی جلد کتاب بنام نویسنده ببینم . و بخیال خام خودم بتونم پُز بدم ک نویسنده ام.  ..

من هنوزم خودم رو نویسنده معرفی نمیکنم ،   چون  وقتی به  نویسندگان صاحب نام این جهان فکر میکنم   مثل شکسپیر، جک لاندن،  ویکتور هوگو،  چخوف، و.... اونجاست که از اینکه صفت "نویسندگی "  رو  بخودم بچسبونم شرم میکنم ،  من حتی زبان های مهم این روزگار  مثل فرانسوی  رو حتی در حد دستو پا شکسته هم بلد نیستم.    از ادبیات داستانی روسیه فقط چندین نویسنده صاحب نام رو میشناسم و دیگر هیچ....   و میدونم ادبیات داستانی فارسی  در سطح بین المللی  به عنوان پیشرو وصاحب سبک شمرده نمیشیم که هیچ ،  حتی با شنیدن اینکه  آثار داستان بلند جناب آقای عباس معروفی به چندین زبان دنیا ترجمه شده  مثل  خرگوش ذوق میکنیم.  و از برکت صادق هدایت ها  و  اخروی ها و دولت آبادی ها  به خودمان میبالیم .  .... 

    ختم کلام  که من اثاری ادبیات داستانی بلند موفقی  مثل گلتیتی _ رو که مثل  فرزند نداشته ام دوست داشتم در دوران دانشجویی به یک ناشر در میدان انقلاب تهران به  قیمت  مُفت  واگذار کردم  تا  بدون اسم خودم  روی جلد  منتشر بشه     ،  پس من نویسنده نیستم .  چون .....   

من  فقط مینویسم   ،  شبانه روز  مینویسم .   و متاسفانه گاهی  بداعه نویسی هایم رو  در  فضای مجازی  در پیج  های هموطنان  میبینم  و  شوکه میشم ،   چون  اصلا ارزش  بازنشر  نداشته  و  محض  رفع نیاز  و  رفع عطش و میل به نوشتن   نوشته شدن   مثل  همین مطلب. 

نگرانی ام از این جهته که مبادا  مخاطب  تصور کنه مطالبی که  از قسمت روزنوشت های کانون نویسندگان    به اسم من و قلم من  خونده میشه  را من با نیت ارایه به مخاطب  نوشته ام.  زیرا بسیار  دستنویس،  و دلنویس و بی محتوا  هستند ،   ........