دلنوشته بقلم شین براری : پسرک پلاک 154
پسرک پلاک ۱۵۴
__یا کُنج قفس یا مرگ، این بَختِ کبوترهاست. لانهی جوجه کلاغ صدسالهی شهر ، نوک کاج بلند پیداست. قناری زرد درون قفس لانه اش کوچک اما دلش دریاست . دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست. ای دنیای وارونه ، بر پدرت لعنت. آن خانهی رویایی، که مالک خاطرات کودکیهایم بود کو ، کجاست؟.. آن باغچهی کوچک ، درختان موز یاس و انارم کو، کجاست ؟.. آن لانهی پرعشق ِ پرستوها بروی پیچک یاسم کو کجاست؟.. حوضچهی کوچک در نقش دریاچهی آرامش ، آن دشت سرسبز ، آن همهِ آسایش ، کو ، کجاست؟.. آن شوق و شعف پس از اولین صعود به قلهی پشت بامم کو کجاست؟. __بر آیینهی ماتِ خانه جای کف دستانم نیست... دگر اثری از آن پنجره ای که با توپ شکستم نیست..
. __خواهرم تنها شریک سقف کج اتاقم بود. پشتم به پدر گرمو ، او نیز مطیع و عاشق مادرم بود . آن روزها ، در خیال من ،پدرم بزرگترین نقاش دنیا بود.
اما دنیای من کوچک ، همقد و اندازهی دستانم بود. قلم آغشته به رنگ میرقصید درون دست پدر ،بروی تن دیوار حیاط خلوت خانه ، نقش میبست شمع و گل و پروانه و یک قلب وارونه! به دور از چشم مادر ، آنهم شبانه.
پدر بی وقفه حَک میکرد حروف اولِ اسمش را به هر بهانه. هرسوی و هرجا ، از پریز برق تا شیر سماور و یا کاست های ترانه .
__من از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن.
مانده بودم در عجب ، با یک ذهن کنجکاو با هزاران آیا ، حتی از چیستی آبستن. یک هستی سر دستهی شر بودم.
گور پدر دنیا ، مشغول خودم بودم . هرطور که خوشتر بود ، آینده جلو میرفت .
هر شُعبده دستش رو میشد و لو میرفت. __صد مرتبه می افتادم ٫٬ ٬٫ یکبار هم نمیمردم
. کمتر از نمرهی بیست از مکتب به خانه نمیبردم . __آیندهی دور، در نظرم ماضی ِ بعیدی بود .
بیخبرکه ، پشت درب ِآرامش، طوفان شدیدی بود. آن خاطرات خشک ، در متن خیس پر عطش مانده. آن نیمه ی پُر رنگم ، در کودکی اش مانده
__نیمه شبی ، اسفند سوز ، پدر مبتلا به هجرت شد. در آغوشم ، سفر کرد و آغوشم غرق ماتم شد. یاس از غم پدر خشکید ، انار قحر کرد و محکوم تبر شد
. گویی چشمان حسود روزگار ، در تقدیر خبر شد . هرچه در خیال کاشته بودم بی ثمر شد.
__ من ، مرد ، شدم وقتی ، زن صاحب فروشگاه از بدنش سر رفت. وقتی دو بغل مهتاب از پیراهنش در رفت. هجم اندوهم ، اندازهی این کاغذ نیست.
شرح دو جهان خواهش ، با دلنوشتن میسر نیست. یک چشم پُر از اشک و چشم دگرم خون است. روزگارِ ِشـَهروز بدتر از قصه ی مجنون است. سر٬ باز نکن ای اشک ، از جاذبه دوری کن. ای بُغض ِ پر از عصیان ، این بار صبوری کن.
_ این٫ منِ ، امروزی ، کابوسی پُر از خواب است. تکلیف هر شبِ مادر ، با قرص اعصاب است
. زندگی پیچیده به دور ِ ِتقدیر ، پابرجاست دنیا سرشار از اشکها و لبخندهاست، زندگی تعبیرِ لحظه لحظه ی احساس ماست . نَفْسِ وجود زندگی همینِ غمها و شادیهاست __من اشک نخواهم ریخت ، این بُغض خدادادیست.
عادت به خودم دارم. افسردگی ام عادی ست.
یاد پدر و روح آن خانه ، هنوز در وجودم جاریست. میدانم که هر فصل از سرنوشت، دست در دست روزگار ، اسیر ِ یک بازیست!... _ رد پای تک تک کارتون های کودکی در ذهن دوست ، باقی ست ، کوچه های خاطراتمان اگرچه آسفالت گشته اند اما در باور من همچنان خاکی ست
غروب خزان خورده ی رشت....
غــَـم انگـیــز بود _ که. خیابان پُـر بودا ز قرارهایی که یکی نیامده بود، _یکی بی قرار و دلشِکسته، برگَشته بود! اندوهِ ـ مَن اما اَز جِنسِ سوم بود!..ن با هیچ کس ،هیچ کجای این شهر هیچگاه قراری نداشتهام . _شهر همواره در حاشیه سردتر است ، تیرهای چراغ برق هرچه از مرکز شهر فاصله میگیرند کَجتر و کوتاهتر بنظر میایند. در ازای هرفرد یکصندوق خیریه نصب کردهاند. مابین پیرمرد ژولیدهای که سر چهارراهِ بیچارگی اسفنددود میکند و این گداهایِ آهنی (صندوقهایصدقه) رقابتی سالم برقرار است ، نیمهشبها در سکوت کوچهها ، گربههای شرور محله همچون دسته از ارازل و اوباش به جان یکدیگر میافتند و هیاهو بپا میکنند ، در این بین پیرمرد اسفندی مشغول ایجاد تعامل با رقبای هرروزهی خود است و این رقابت به رفاقتی یکطرفه مبدل میگردد و پیرمرد با میلهای بلند و مقداری چسبِ موش اسکناسها را یکبهیک ، از حلقوم گدا آهنی بیرون میکشد و بیرحمانه زیر لب به شخصی که اسکناس پاره داخل صندوق صدقه انداخته فـُـحش میدهد .مسیر آسفالت خیابان به تنِ خاکیِ کوچهمان فَخر میفروشد.
_مطلب فی البداعه جدید ________
روزگار
روزگار پیچیده به دور شهر
پدر که نیست مادر بغض را با روسری اش زیر گلو گره می زند و مدام جاروب می کشد بر خاطرات رفته بر باد ، و خواهرم ازفرط لاغری پروانه ای غمگین می شود و به دورم من میچرخد
شهروز _پسرکی شاد و شلوغ
امروز در من ساکته
زمان محو عبور
اما در من ثابته .
آسمان غرق افق
ابرها قائمه .
اصابت دو ابر
صاعقه
عربدهی مهیبِ برق و رَعد
اینم جالبه
سکوت محض
بعدشم ریزش بارون و غم
سپس
بوی و عطر خاکُ نَم.
___________شین____براری_________
قسمتی از داستان : ارواح شهر سوخته نویسندهی اثر : شهروز براری صیقلانی ناشر: انتشارات رستگارگیلان
_آینده آسمان تاریک بود و تکلیف ابرها را کبریت هیچ صاعقه ای روشن نمی کرد عمود شبدر گلوی افق فرو می رفت و حنجره ای صیقل می خورد، شب هنگام بطرز مشکوکی شهر را سُکوتی مُـبهَم فرا گرفت، آسمان بشکل معناداری سرخگون شده بود ناگه صدایِ پارس سگی ولگرد سکوترا جِــر داد و چُرتِ پاسبان را پاره کرد، نسیمی بیخبر وزیدَن گرفت با متانَت و به نرمی از چندین کوچه و پسکوچه گذر کرد به مسیر اصلی که رسید ناگه نافرمان شد و طغیان کرد و همچون بادی سَرکش که از دلِ طوفان رها شده باشد وحشیانه خود را به هر درب و دیوار و درخت زد ، آنسوی رودخانهی زَر ، سمت پیچِ خَمِ محلهی ضَـرب انتهای بُنبست کُهَنـسال ، دستانِ ظریفِ دخترکی نوجوان از خواب بیرون مانده، که بادِ سردِ زمستانی مسیرش به این کوچهی خاکی افتاد و لحظهی عبور از بنبست خودش را بیمهابا و بیسبب به پنجرهی چوبی و تَرَک خوردهی اتاق دخترک کوباند ، عاقبت دخترک ناگزیر بیدار شد و سراسیمه بهدنبال نیمهی گُمشدهی خوابش گشت، گویی که در عالم رویا نیمی از آغوشش جا مانده....
ستاره ها یک به یک سرخ، سو سو زدند و آرام آرام سرنوشت مجهول آسمان روشن شد... _ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود ، عاقبت بارید .تا طبق روال و به رسم عادت دخترک شتابان و پابرهنه از خانهی نیمه متروکهاش خارج شود و به زیر باران برود ، بلکه شاید اینبار بتواند ریزش قطرات باران را لمس کند ، ولی افسوس.... او خیس نشد....
سپس بهراه افتاد و
برای نوشیدن یک فنجان از عطرِچای ، از پائیز و زمستان و از اسارت در زمان و مکان ، از خیابان های پر برگ از سنگفرش های بیرنگ ، از کوچههای خاکی و خمیده از پُلهای قدیمی و باریک، از خاطراتی رنگپریده و تاریک ، از دیوارهای قطور و آجرپوش ، از افکاری پریشان و مخشوش _ از میدان های پر هیاهو _از پله های نمور و باریک از اتاق های متروک گذشتش تا به فنجان چای رسید.... از خودش پرسید؛
چایِ تلـــخ سردتر! یاکه چایِ سَــرد تلختَر؟ پاسخ هرچه باشد توفیقی در اصل ماجرا ندارد او تنها برای استشمامِ جُرعهای از عطرِ خوشِ چای به اینجا آمده و بس....
آنگاه پس از استشمام عطرِ شیرین و خوشِ چای ، زیر لب میگوید: جسمِ بی روح ، مُـرده! پس چرا روحِ بیجسم، زنده؟ اینمَن بی جسم ، زنده پس چرا اون جسم بی من مُرده؟
*****************شین***براری******************
....
________نظر+__________
برخی از نظرات کاربران؛
_____________________________________________
میناموحد  date: 1399/02/09 Time: ۱۱:۵۴
پرفکت ، عالــــی بود مرسی از خانم مژگان احمدی موقر
_______________________________________________
نوریا هاشمی تاریخ : 1398/04/21 ساعت : 13:38
آخه عزیزم اینو که خانم احمدی موقر ننوشته ک شما ازش تشکر میکنی . اینو خ احمدی تنها ب اشتراک گذاشته ، ولی نمیدونم شهروز اسم مردانه ست یا زنانه ؟ هرچی باشه کارش درسته، نیلیا رو از ایشون خوندم ، روانی شدم از بس سنگین و عمیق بود
______________________________________________
سمیرا باقری _ ساعت : 09:32 تاریخ : 1398/05/15
الهم صلی الله وصلی..
[گل] ممنون از اثر و صاحب اثر . روانی جان منم نیلیا رو خوندم به مولا ک از شدت قشنگی دچار مشکلات روحی روانی شدم آخه چجوری تونسته، اقدام به خودکشی یا مرگ رو این چنین زیبا تجسم کنه؟! ، ب نقل از یکی از دوستان ، صد در صد بهش گیر میدن ، چون تاثیرات افکارش و پیامهای پنهان در اثرش تاثیر ژرفی روی روان انسان میزاره ، ما ظرفیت داریم با این حال جوگیر شدیم، وای به حال نوجوانان.....
______________________________________________
دنیا معنوی _ ساعت : 20:38 تاریخ: 1398/03/10
♦ قبول دارم کاملا. باید جلوی چاپ اثری مث نیلیا رو بگیرند. خب گیریم زیبا و تاثیر گذار ولی چ فایده ک ایده ی خودکشی و رفتن ب عالم دیگه رو ب مخاطب غیرمستقیم تلقین میکنه
_____________________________
میلاد تنهانشین ۱۳۹۹/۰۷/۲۲ تاریخ 21:39 ساعت
Chi migid akhe? Kojaye nilia chenin payami dare? Man bish az panj bar khondamesh ta kashf konam dalile tacirate Rohi
Ravanish k Rom gozashte chie? Hanozam nafahmidam
متن از کتاب دوشیزهی هرزهی پیر
(نویسنده : شهروز براری صیقلانی) نشرمنثورمجد
شب!... شبهای من، بیتو ، در کنجِ خلوت این باغِ سیاه، سرد و دردناک ، به روز میرسد. روزهای بینَوَسانِ من ، به عشق یک نظر دیدن تو، لحظات را طی میکند تا که ساعت عشق به عقربههای ۷، برسند تا من رأس کوچهی اصرار ، تکیه به قراری پُرتکرار بزنم. و تو بیایی و من همچون دیدار روز نخست، بایک نظر ،در نگاه اول ، باز عاشق و شیدایت شوم. پس از آن نیز ، ناچار در عبورِ زمان ، تن به چرخش بیوقفهی زمین بدهیم و پشت به خورشید ، با نور ماه ، درون شبی ماهتاب ، جاری شویم. شبهای من، همچون سیاهچالهای عمیق هستند که من درونشان غرق اندوه و حسرت میشوم. تنِ لُخـتِ این باغ ، از جبرِ خزان ، زرد ، رَنجور و آزُرده خاطر میشود . نیمه شبها ،هرچه تاریک تر، ستارگان، روشن تر ز قبل ،به چشمان عاشقپیشهام میآیند. .
من از این همه تشنه لب ماندن ، دل شکستهام.–من از داغ این عشق آسمانی ، سوخته و ساختهام. من با این نافرجامی ،قُمار عاشقی را باختهام. من از حکم دل ،خستهام. شهریار جان گاهی در اوج تنهایی ، چنان درگیر نجوای درونم میشوم که ، رَوانم از عقلانیت پاک میشود. ناگاه به خودم که میآیم ، میفهمم چندین دقیقه است که من ، همچون دیوانهای ، درحال حرف زدن با خویشتن خویشم . یا که حتی شبی از فرط دغدغه و فکر و خیال ، شروع به قدم زدن در باغ کردم ، با خودم حرف میزدم ، از دست بیمهری و غرورت ، شِکوِه و گلایه میکردم . پس از مدتی ، به خودم که آمدم ، فهمیدم بیاختیار و ناغافل از باغ خارج شده و قدمهایم به پای درخت بیـــد کُهَــن رسیده ، و از خاطرات کودکی ، با درخت ، مشغول گَپ و گفتگوأم... آنگاه روحم به کالبدِ بیحجاب و دیوانهام دستور میدهد، که باید خودم را ببرم خانه ، باید ببرم صورتش را بشویم .ببرم دراز بکشد ،دلداری اش بدهم که فکر و خیال بیهوده نکند ،بگویم که می گذرد ، که غصه نخورد
_ این دل من ، از چشم انتظاری و خیرگی به تیکـ تاکـ ثانیههای بیپایان خسته است ، لااقل برف نمی آید که تو ،عبور کنی از میان کوچه ،بارانی نمی بارد که خیس شوند ،موهایت ،همه چیز سطحی می بارد این ماه های اول پاییز. -جز اشک های من که عجیب نیاز به چند ناودانی دارند. حیف که نمی شود وگرنه اتاقت را تا انتهای این باغ ، کول می کردم و کنار اتاقم میگذاشتم ،آن وقت لباس هایت همسایه ی لباس هایم می شد. حالا فرقی نمی کند بودنت. مهم این بود که من همیشه از عطرتو سوء استفاده کنم.
چه خوشبخت هستیم ما .چه خوشبخت هستیم ما. اما خود نمیدانیم. ما که از اندوهناکترین روزها ،تنها عصرهای جمعه را به خاطر داریم، در کنار یکدیگریم اما از همدیگر غافل و از نیاز هم ، بیخبریم. چه تلخ خودمان را بر هم دریغ میکنیم. گیسوان من سفید ،اما لبان تو هنوز جوان بود . خب آخر میدانی چیست؟ بگذار برایت اعترافی کنم؛ عشق پیچکیست که دیوار نمی شناسد. اصلاً مهم نیست تو چند ساله باشی، دل من همسن و سال تو ، رفتار خواهد کرد.
_________________________________________
متن از کتاب ظاهر گربه ، باطن شیر
(نویسنده : شهروز براری صیقلانی ) نشر سنا۱۳۹۴
کلاغها از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَل ها و ستونهای فلزی ایستگاههای مخابراتی عَربَدهکشان فحاشی میکنند. _ کودکان به قورباغه های درون بِرکـه شوخـی شــوخی سَنگ میزنند ، ولی قورباغه ها جــِدی جدی میمیرند . جوجه کلاغِ صدسالهی شهر درون لانهاش با بی حوصلگی خیره به روزمرگیهای رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکتهای سرد و فلزی أیاز(شبنمصبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میلهای کاموابافی و مقداری کاموا ، روزنامهی کیهان از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگلنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشرویِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته. چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانهی جوجه کلاغِ قصهی ماست ، جمع شدهاند گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشیها را اشتباه رفتهاند ، یکی از انان یک نخ سیگار مگنای ته قرمز را تفت داده و وجود تهی میکند ، آنگاه پوکهی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانهاش را رو میکند ، شخص سوم غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیتپایی میکند و با سلفههایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکهی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول مییابند ، و با شیوهی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و
جملهی( بدهبغلی ، بغلی بگیر چیروبگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربهای ناخلف و علفی شده است
. در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند در دنهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانهی جوجه کلاغ در هالهای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد....
جوجه کلاغ بی دلیل و ناخواسته بجای قار قار ، هارهار کنان به قدمهای گروهی ، دوبه دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد.... هی میخندد.... آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و روزنامه را بروی نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح، سوالی سخت تر از کنکور. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامهی مردم و ادمهای معمولی ، روزنامه را با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟.
. واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میلهای کاموایش را از چرخدستی اش بیرون اورده و نشسته بروی روزنامه ، میتواند روزنامه را بخواند؟.. پس چرا هرگز پا نمیشود تا روزنامه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده... و مجددا کلاغ هار هار میخندد..... ساعتها بعد....
کلاغ درون تخیلات و افکارش آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی زیر ، یکی از زیر رد میکنیم... (مشغولِ بافتن رویایش میشود)

عالی