صفحه 02 (بقلم شین براری) #اثر داستان بلند تست وفاداری بشرط چاقو 

صفحه 002/408 

شرمین گواهینامه نداری به درک،  اما این ابوتیاره حتی بیمه نامه نداره... 

شرمین موههایش را زیرکلاه کاموایی پنهان کرد و از ایینه دیواری برای لحظه ای چشم برداشت و سمت مادر چشم دوخت و پوزخندی زد و گفت ؛  خب که چی؟  بیمه نداره که نداره.   گواهینامه ندارم که ندارم،  در عوض بنزین که داره،  چهارتا چرخش هم که میچرخه...  از همه مهم تر ضبط و باند هم که داره خخخخ مگه نه داداش شهروز؟!..

شهروز در حالیکه روی مبل لمیده بود و سیب سرخی در دست داشت با لحن شوخ طبعانه اش گفت؛ 

احسنت بر شیری که مادرت رو خورده.   ایولا   تو برو اون با من

مادر با غصه روسری اش را زیر گلو گره زد و گفت؛ 

چی چی رو اون با من؟...  مثلا اگه تصادف کنه زبونم لال بزنه یکی رو ناقص کنه   تو میخوای دیه بدی؟   

شهروز بر روی مبل نشست و گفت ؛  نگران نباش خودم رضایت شاکیش را میگیرم .  

سپس با شوخ طبعی گفت ؛   تو حالا بزار بزنه طرف رو   شاید شانس اوردیم و طرف عاشقش شد و شوهر پیدا کرد خخخخ 

شرمین؛  ای بیشرف   فقط متلک بگو....  پینی کی یو توی 24 قسمت ادم شد   تو  24 سال داری هنوز ادم نشدی خخخ

صفحه 47    پاراگراف اخر 

شرمین به دو سمت جاده ی خلوت نگاهی دوخت    خلوت بود،  سپس جنازه را از پا گرفت و به کنار جاده کشاند،  و از صندوق عقب چهار لیتری بنزین را برداشت تا پیکر بی جان پیرمرد را اتش بزند     که نور یک خودرو از دور دست او را منصرف کرد و پشت فرمان نشست و با دستپاچگی به جاده ی اصلی وارد شد و  به مسیرش ادامه داد... 

صفحه 153  خط سوم 

مادر با گریه و ناله یقه ی شهروز را میگیرد و با بغض درون صدایش میگوید؛ شرمین رو که بردن زندان،  پس کجا لش داشتی شهروز؟  شرمین رو با دستبند و پابند اورده بودن دادگاه    با لباس زندان  اخ خدایااااا  کاش میمردم ولی چنین روزی رو نمیدیدم  

صفحه 196  خط هشتم وسط پاراگراف 

مادر با چشمان درشت و منبسط،  مات و مبهوت با دهانی باز و فکی افتاده به درب دادگاه خیره بود و چیزی را که میدید باورش نمیشد   

درب باز شد،  و شاکی پرونده یعنی همان پیردختر ساکن باغ که تنها فرزند مقتول بود  و ولیه دم پرونده بشمار می امد با چهره ای شاد و جعبه شیرینی کوچکی در دست و شاخه گلی سرخ  با چادری سفید و توری عروس وارد شد و دست در دست او.... 

شهروز با همان کت و شلوار قرضی و مو های اب و شانه کرده و صورت تراشیده شده   

 

صفحه 246   خط پنجم پاراگراف اول  اخر سطر 

شهروز از گلشیفته پرسید؛      اگه یه روزی به عشقم نسبت به خودت شک کنی  چه میکنی؟ 

گلشیفته با نگاهی معنادار و کمی مکث گفت؛  خب امتحانت میکنم   تا بفهمم که وفادار هستی یا نه؟!  

صدای درب و صدای خدمتکار باغ یعنی زلیخا  سکوت را جر داد و گفت؛ 

خنم جان  صبح شده   روزتون خش.  براتان صبحانه اوردم  بیارم داخل یا بزارم روی چیز؟ 

شهروز خندید و گفت؛  چیز دیگه چیه؟ منظورش میزه؟  

گلشیفته بروی تخت نشست و مویش را با کلیپس قدیمی اش بست و گفت؛   الهی ی ی    مسخره اش نکن زلیخا رو    گناه داره  .   چرا مسخره اش میکنی؟   من عاشق زلیخام   بهترین دوست دوران کودکیم بود 

صفحه 296   سطر دوم از پاراگراف دوم 

شهروز ؛ 

بازم که یه قهوه ریختی فقط واسه خودت.  من که توی این خونه جزو آدمیزاد محسوب نمیشم تا واسم یه فنجان قهوه بریزی بیاری.  نه؟.. 

گلشیفته چند قدم سمت پنجره میرود و به خزان در باغ خیره میماند. نگاهش بی روح و مات و مبهوت به نقطه ای نامعلوم از تصویر روبرو ایستاده و دستانش را بغل کرده و غرق افکار شده  

لحظاتی در سکوت میگذرد...  شهروز بروی کاناپه دراز میکشد و به سقف با لمه های چوبی خیره میشود  دستانش را زیر سرش قلاب میکند و پا روی پا می اندازد و میگوید؛ 

بانو جان!... حرف من رو شنیدی ولی برات ارزش نداشت،  درست میگم؟   چون اگه ارزش داشت میرفتی و برام یه قهوه میاوردی   دقیق مثل اوایل اشنایی مون.    همون موقع که دلت رو به دریا زدی و اومدی پیشنهاد ازدواج دادی به من رو میگم.  یادته؟..  بهم چه چیزایی میگفتی.  هنوز خاطرم هست  تو چی؟ خاطرت هست؟ 

گلشیفته با دستان لرزان و کمی چروکیده و ظریف فنجان قهوه را بر میدارد،  لحظاتی بی حرکت به نقطه ای از پیشرو ماتش میبرد  و بفکر فرو میرود.  زولف موی سفیدش بر چهره ی شیرین ولی غمزده اش می افتد   و موی سفیدش را پشت گوشش میگذارد و مجدد رو به پنجره ی قدی  خیره به برگریز خزان میشود و با متانت قهوه اش را مینوشد. 

شهروز به حرف هایش ادامه میدهد و نبش قبری از خاطرات گذشته میکند،  تا روزهای نخست زندگیش با گلشیفته را بازگو کند بلکه دلش نرم شود و به این سکوت و بی اعتنایی خاتمه دهد .  

شهروز ؛ یادمه....  یادمه،  خوب یادمه ،  انگار همین دیروز بود ،  که من با کوله باری از بی تجربگی هام پام رو به این باغ گذاشتم ،   اون موقع تابستون بود.   دقیقا تیرماه.  یعنی پنج یا شش ماه قبل.   راستش اون موقع به نیت این اومدم که به پیشنهاد تو یعنی پیشنهاد شما  جواب مثبت بدم تا بلکه با ازدواج با شما،  بتونم ابجی شرمین رو از چوبه ی دار نجات بدم.   و خیال میکردم دارم فداکاری میکنم  که سرگل جوانی و توی 24 سالگی قبول کردم با یه پیردختر پنجاه و پنج ساله ازدواج کنم.  ولی..  وقتی فهمیدم که شما چه جواهری هستی   پی به این حقیقت بردم که .... اصلا ولش کن  . من دارم با خودم حرف میزنم  چون شما که به من محل نمیزاری      میدونم هنوز از بابت ماجرای  دیروز   از دستم عصبانی هستی.   راستی''''  من دچار فراموشی کوتاه مدت شدم    بانوجان   چی شد که گلدون شکست؟  چرا منو زلیخا توی انبار تنها بودیم؟  اصلا زلیخا کجاست؟  اها یه چیزایی یادمه   ولی  تار و مبهم      من داشتم زلیخا رو میبوسیدم     که...  دیگه نفهمیدم چی شد؟!    ببین بانو  من غلط کردم،  من بیجا کردم،  جوانی کردم  خام شدم  همش تقصیر زلیخا بود   شما که میگفتی به زلیخا مثل تخم چشمات اطمینان داری و جد در جد  کنیز و کارگر پدر جد شما بودند .   خب پس چرا زمینه ساز وقوع یه رابطه ی نامشروع شد؟  خب اگه اون نبود هیچ وقت منم وسوسه نمیشدم که به شما خیانت کنم.    راستی  تازه یادم اومد.  ای وااای بر من.   بانو جان،   گلشیفته خانم!..  خانومه خوبم!..  به من نمیخای بگی که بعد از حادثه هفته پیش،  زلیخا چی شده؟..  

اخراجش کردی؟   برگشت به دهاتشون؟  باهاش چیکار کردی؟  من که به هوش اومدم،  دیگه اونو توی باغ ندیدم     از طرفی اینجوری شما اعصابت خورده  و من رو به شک میندازی که زبانم لال نکنه...

گلشیفته ضربات هیستریک و عصبگونه ی پای خود به کف چوبی سالن را تند تر و شدیدتر میکند    و در لحظه ی اوج فشار روحی و عصبی از کوره در میرود و فنجان قهوه را به زمین میکوبد و با صدای بلند میگوید_    

  لعنتی  لعنتی  لعنتی   لعنتی  پسرک دیوث   پسرک عوضی   اشغال  چرا  اخه چرا    بیشرف چرا؟    چرا  اخه چرا ؟    من دوستش داشتم    من از تمام وجود عاشقش بودم     چرا؟   

به هق هق که می افتد  بروی زمین مینشیند و با صدای بلند زجه زنان زلیخا را فرا میخواند.... 

پسرک میرود تا تکه های شکسته ی فنجان را بردارد   اما هر چه تلاش میکند نمیتواند  .     کمی گیج میشود از اینکه فرمان انگشتان دستش در اختیار خودش نیست نگران میشود  کمی بازوی خود را ماساژ میدهد  ،  چشمش به بیل و کلنگی می افتد که گوشه ی ایوان به دیوار تکیه  زده     دسته ی انها خونی ست   و کف چوبی ایوان نیز رد خون و کشیده شدن شی خون الودی بر سطح ان قابل تشخیص است    شهروز چشمانش منبسط و نگاهش به نگاه گلشیفته دوخته میشود،    گلشیفته بر میخیزد و سمتش میرود،  

شهروز؛  چیه؟  چی شده؟ چیکارم داری؟ زلیخا رو چی کار کردی؟  کشتیش نه؟  تو کشتی دخترک بینوا رو  نه؟  پس تو هم میری زندان  پیش ابجی شرمین من.  حالا بیچاره ابجی شرمین  تصادفی با ماشین نیمه شب زد و پدر پیر و مریضت رو کشت   ولی چون گواهی نامه نداشت و بیمه ی ماشین هم تمام شده بود  ما بهت ششصد ملیون بدهکار شدیم  چون از دست برقضا ماه حرام بود و دیه دو برابر.   

گلشیفته اشکهایش را پاک میکند می ایستد و دور و برش را دنبال چیز نامعلومی با نگاه شخم میزند  

شهروز ادامه میدهد ؛  تو قاتلی،   قاتل .   یادته توی دادگاه به ابجی شرمین من میگفتی قاتل؟   یادت هست؟  اون بیچاره فقط گواهینامه نداشت  ولی خودت چی؟ چطور کشتی زلیخا رو ها؟  ای بیرحم  . یادته اوایل ازدواج با من مث یه پادو و کارگر رفتار میکردی؟   یادت هست ساعتی سی دفعه مادرم رو تهدید میکردی که مهریه ات رو اگه بزاری اجرا میتونی پسرشم مث دخترش بندازی گوشه ی هولوفدونی!   یادت هست؟   ها؟  خب پس چرا ننداختی منو کنج زندون؟  حالا هم که دیر شده  و از دست بر قضا خود شخص شخیص شما  قاتل از اب در اومدی...  درست میگم؟    ها؟... 

گلشیفته با صدای بلند ؛   زلیخاااا    زلیخا     کجایی پس دخترک احمق   دسته کلیدای منو ندیدی؟ 

شهروز مات و مبهوت و گیج به او خیره مانده  و نیم نگاهی نیز به درب پشت سرش دارد  چون براستی شک کرده که زلیخا زنده باشد.  

کمی میگذرد  و شهروز با پوزخند میگوید ؛ 

الکی زور نزن   اون مرده   خودت کشتیش   الانم از درد وجدان  زده به سرت و دیوانه شدی .   

من یه پیشنهاد خوب برات دارم    تو الان به من نیاز داری    چون تنها منم که زندگیت مث موم توی دستامه    

گلشیفته  با گریه و با صدایی خفه زجه سر میدهد و بر زمین مینشیند   و میگوید؛   

خدای من  خودت به فریادم برس   من کشتمش   من کشتمش   خدایا اگه  لو برم چی میشه؟    خداجون سگتم  کمکم کن   کمکم کن   به فریادم برس 

شهروز میگوید؛  به شرطی کمکت میکنم که  نصف باغ و این خونه رو  به اسمم بکنی    اگه به ابجی شرمین هم رضایت ندادی  ندادی  برام مهم نیست   همچین دل خوشی هم ازش ندارم.   شنیدی چی میگم؟ 

به یکباره صدای قدم هایی شتابزده بگوش میرسد و شهروز خیره به درب ورودی سالن میماند   که ..... 

زلیخا در حالیکه پیشبند اشپزی بسته و یک ملاقه در دست دارد  شتابان از درب وارد میشود   و بی اعتنا به شهروز از کنارش رد میشود و به سمت بانو میرود و میگوید : 

چیه خانم جان؟!   الهی بمیرم براتان   چره (چرا) روی زیمین (زمین) نیشته اید (نشسته اید)    شی می بلا به می سر  ویریز ویریز   (درد و بلای شما بخوره به سر من،  بلند شید  بلند شید) 

ای وااای من  بازم که یاد اون خدا نیامرز افتادید    خدا لعنتش کنه    شما از اول خوب به نیت کثیفش پی برده بودید    واای اگه به موقع نرسیده بودید دیگه کار از کار گذشته بود.  شانس اوردم بموقع رسیدید     

بهتون گفته بودم که من بلد نیستم طعمه بشم  یا عشوه بیام    اما پسرک خدا نیامرز تا یه لبخند منو دید  به کل یادش رفت که زن داره  و نزدیک بود قورتم بده      پا بشید پا بشید  درد و بلاتون به سرم   خوب کاری کردید   زدید با گلدون توی سرش    حیفه نازنین گلدون گلسرخه نبود خخخ 

گلشیفته از لحن شوخ زلیخا در میان گریه و زاری لحظه ای خنده اش میگیرد و میخندد 

شهروز رد خون را از ایوان پی میگیرد   تا به ته باغ میرسد    واضح است که کسی آنجا دفن شده 

باران به شدید ترین حالت ممگن شزوع به بارش میکند    و شهروز زیر رگبار باران  خیس نمیشود     و به نسیمی محو میگردد....

   پایان      شهروزبراری صیقلانی 

____--__________shin____barari___________-_____

 

داستان و روایت وحشتناک   

اپیزود 27 از مجموعه داستان های کوتاه عجیب ولی واقعی      به قلم شهروز براری صیقلانی 

نشر چشمه.    ( روایتی حقیقی) 

 

 

بر اساس گزارشات رسیده به واحد مرکزی  تحقیقات و تجسس،  این خانه دارای قصه ای قدیمی و طولانی است.   و  ما تنها به مواردی خواهیم پرداخت که سندی از وقوع حادثه در دسترس باشد.    

به همین مبنا،  لیست بلند بالایی از سی حادثه ی عجیب مربوط به خانه ی زیرکوچه،  تهیه شد.  که بالغ بر چهل داستان وحشت انگیز و ماورایی بود     ولی ما تنها به مواردی  میپردازیم که سند مکتوب و یا گزارش نیروی پلیس و یا اتش نشانی و یا قوه 

قضاییه از وقوعش در دسترس باشد.  

به سراغ بایگانی ها میرویم.  

سال 1343   آبان ماه   13  

پیوست 453707/شهربانی    شهر رشت. حوزه اول  

آژان شیفت شب  ؛  مرحوم رضا میرروستانژاد     

متن گزارش 

با حضور چند فرد مضطرب و نفس نفس زنان به دژبانی شهربانی مرکزی،  واقع در میدان اصلی شهرداری رشت،  گزارش شد که در کوچه ی مجاور و انتهای بن بست فرزانه،   در اخرین منزل مسکونی ویلایی  به پلاک 67  یک مورد قتل رخ داده است. 

 

شرح عملیات،  

بدلیل نزدیک بودن مورد و همسایگی مکان مذکور با شهربانی،  دو آژان  و سه سرباز سیکل وظیفه اجباری،  به همراه سرکار استوار محمدعلی  مصلوبی   به محل حادثه روانه شدند و به محض رسیدن به مکان مورد نظر،   صدای اشوب و جیغ و فریاد های بلندی از خانه ی نامبرده شنیده میشود،  و  به علت باز بودن درب چوبی منزل،   مامورین شهربانی وارد حیاط منزل میشوند،  و  خانه را تجسس میکنند که پیرمرد صاحبخانه را بر سر سجاده نماز می یابند،  او از  ورود مامورین شوکه و دلیل حضورشان را جویا میشود.     سرکار استوار تمامی برق های روشنایی منزل را روشن مینماید.    و خانه را ظرف دو ساعت متمادی تجسس مینماید.    اما هیچ جسدی نمی یابد. 

سریعا سرباز اجباری،   تقی منصوری را به مرکز دژبانی در مقر شهربانی روانه میکند تا  دستورات جدید را از مافوق خود دریافت نماید.  

کمی بعد به علت تاخیر و نیامدن سرباز فوق،   انها تصمیم میگیرند تا برای بار اخر،  تمام کمد های دیواری و  انبار انتهای باغ،  و پشت بام را تجسس نمایند،  انگاه   با توجه به حساسیت ماجرا،  تصمیم  خودسرانه ای گرفته و از سر احتیاط و ثبت توضیحات پیرمرد صاحبخانه،   او را با احترام به کوچه ی بالاتر،  در پشت مسجد و مقر شهربانی میاورند.      

انگاه تمام ماجرا و دروغ بودن خبر را در برگه ی سر شماره 7590  /  076  نوشته و به مهر و امضا و ضمیمه گزارش عملیات  میرساند. 

و از پیر مرد دلیل باز بودن درب حیاط را جویا میشوند،  پیر مرد که حاجی احمد صیقلانی موقر نام دارد،  منکر این امر میشود که درب باز بوده.     

نهایتن با کمی ابهام از وی بابت همکاری تشکر میکنند و پیر مرد که از حجره داران و خیرین بنام بازار رشت است را بدرقه مینمایند. سپس سرکار استوار مصلوبی  دنبال سربازی میگردد که تاخیر کرده. 

سرباز منصوری  برای دادن گزارش و دریافت دستورات جدید  به شهربانی راهی گشته بود. 

اما با گذشت چند ساعت و روشنایی هوا، همچنان حاضر نبود. و پست نگهبانی  خالی از سرباز مانده بود. 

با کمی پرسجو،  اشکار میشود که سرباز منصوری هیچگاه به مقر بازنگشته،  و در ابتدای امر ،  گمان میشود که او از خدمت سربازی اجباری اینگونه و بی مقدمه فرار کرده است.     

اما همان موقع و در راس ساعت 06:47  13 ابان سال 1347      ،  حاج احمد صیقلانی موقر  به  دژبانی رجوع و خبر عجیبی را بازگو مینماید. 

 

با شنیدن چنین خبر وحشتناک و عجیبی،   تمامی مامورین شوکه و شتابان سمت منزل انتهای کوچه روانه میشوند. 

و در کمال  ناباوری  جسد بی سر  یک فرد مذکر با تن پوشی از نوع لباس ویژه ی سربازان وظیفه ی شهربانی را میابند .   که درون باغ انتهای حیاط همان خانه افتاده است.   

 

با گذشت سالها،  همچنان کسی از هویت جسد مورد نظر  اگاه نگشته. 

و در کمال تعجب هیچ اثر و ردی هم از سرباز مفقودی یعنی منصوری پیدا  نگشته.  

و جای کمی تامل و تجدید نظر است اگر بدانید که لباس سربازی سرباز مفقودی با لباس بر تن جسد بی سر    کاملا  برابری داشته،  اما در کمال تعجب،   جسد ذکر شده،  قد و قواره و هیکلی به مراتب بزرگتر و غیر معمول تری نسبت به سرباز منصوری داشته.    

بدان گونه که منصوری سربازی ریز نقش با 160 سانتی متر قد و اندام نحیفی با وزن  52 کیلوگرم بوده  ولی جسد فرد مقتول با اندامی کشیده و غیر نرمال و قدی برابر 220 سانتیمتر و    وزنی برابر با 49 کیلو گرم داشته. 

در گزارش کالبد شکافی     امده است که مقتول تا پیش از قتل،  دقیقا قدی حدود 160 داشته،  و حین وقوع قتل به دلیل نامعلومی با نیروی زیادی وی از دست و پا کشیده شده  بگونه ای که تمامی اتصالات اندامی و رباطی و استخوانی اش دچار قطع غضروف و عضلات گردیده اما باز با کمال تعجب  پوست مقتول  هیچ اسیبی ندیده و بلکه فقط کش امده    و دلیل مرگ نیز قطع سر از تن نبوده،  زیرا دقایقی پیش از قطع سر،  قلب از تپش ایستاده بوده،  و همین امر سبب عدم خونریزی حین قطع گردن شده،  بگونه ای که هیچ خونی به اطراف نریخته است،  ولی فرد حین کش امدن زنده بوده زیرا شدیدا دچار خونریزی های داخلی شده . 

دلیل کسر سه کیلوگرم از وزن اصلی هم،  میتواند  نبودن سر مقتول باشد. 

پزشکی قانونی اعلام داشت،   سر مقتول با هیچ شی تیز و برنده ای قطع نشده  بلکه تنها بواسطه ی کشش زیاد در جهت مخالف از تن جدا گشته......

پایان اپیزود 27     شین براری،  نشر چشمه

______--___shin__barari