عنوان مطلب: لحاف نویسی های شبانه
میخواستم در تاریکی به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.
میخواستم سرِ به سنگ خوردهام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.
در انجماد ذهنم سالهای سیاهیست که سراسر به تباهی رسیدهاند، کودکانی که صدا را شنیدهاند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خوردهاند. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و برنگشتند.
دستشان را بگیرم، قعر چاه را به خودم به تو نشان دهم.
در تاریکی، داستان دروغ هایم را با صدای بلند بخوانم، لبخندها، ترفند ها، دستبند ها... چه صادقانه رنج کشیده ام، چه ساده باورهایی شکل دادم و داستان ها ساختم از پوچِ خیالهای کهنه ام.
میخواستم سالهای آینده را به خاطر بیاورم
Finish
[]][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
نوشته شده توسط : شهروزبراری jikjiik.blog.ir
بهمن 98 23:03 ساعت نظرات :[ 23+ ]
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
عنوان مطلب: لحاف نوشته های شبانه
بهار گفته بودش که میان علفهای هرز بزرگ شده ، آنقدر کنارشان زیستهاست که آموخته چگونه هرز باشد.
اما خواستم خجالت نکشد و به او وقار و ارزش ببخشم و گفتم :
تجربه و دانش به آمیختگی استعداد با در نظر گرفتن محدودیت های زمان و گاهی اقبالِ آدمی، محصول درخوری می شود. به آن داستانهای جغرافیای زندگی و جبر و اختیار را هم اضافه کنیم تا گفت و گویمان بیشتر شود.
برای اکنون
بیا تصور کنیم، با چشمان بسته رنگ های دیگری بپاشیم روی فکرهای درهم آمیخته از کلاف این روز ها که جاری اند. Finish
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
نوشته شده توسط: شهروزبراری پیج چکنویس
نظرات+48 چهارشنبه بهمن ۹۸ 23:09' ساعت
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]][][]
عنوان مطلب: لحاف نوشته های شبانه
هجرت
نه نمی خواهم یه توصیف طولانی بزنم و سعی کنم ادبی بنویسم، واقعا الان حسش را ندارم برای جست و جوی کلمات به ذهنم فشار بیاورم، چون یک خط بلند از بخیه های تازه گره خورده از فرق سر تا پیشانی ام را به یکدیگر وصلت داده
نمیدانم چند ساعت از به هوش آمدنم گذشته، نمیدانم چند روز از جراحی ام گذشته، خیلی چیزهای دیگر نیز سراغ دارم که با نمیدانم ختم میشوند.
من هنوز نمی دانم واقعا از خانه مان تا سر کوچه که می رسم به یه درخت چند قدم میشود! چند بار هم رد شده ام، اما یادم رفت تا به شمارش قدم بردارم بار ها فکر کردم که توی بهار و تابستان از ان درخت عکس بگیرم، حتما باید زاویه و قاب دوربین مثل عکس پاییز باشد، انگار باید یه دوربین را زنجیر کنم سر کوچه، تکان نخورد و هر وقت نگاهش کردم بفهمد که باید یک عکس از چیزی که می بیند بگیرد.
به زمستان فکر نکردم، وقتش هم بود ولی اصلا ژست آن درخت بیچاره برای زمستان خوب نبود، بد جوری توی خودش پیچیده بود نمی خواستم روزهای تلخش را به او یاد آور شوم .
در این اتاق تاریک و ساکت تنها هستم ، البته تنهای تنها که نیستم، کلی دستگاه های پزشکی دور تا دور من قرار دارد که اکثرا نور چراغ های کوچکشان قرمز رنگ است و چند چراغ چشمک زن کوچک نیز هستند که زیر یک مانیتور به نوبت روشن خاموش شده و هر بار به یک رنگ جدید در می آیند . سعی میکنم الگویی برای ترتیب تغییر رنگ آن سه چراغ چشمکزن بیابم . زیرا بی نظم بنظر میرسند ولی در هر بی نظمی نیز نظمی حاکم است .
کمی میگذرد تا من از فکر چراغ ها در بیایم ، دلم میخواهد بخوابم . ..ولی.... رنگ چراغ ها ثابت میشود و صدای بوقی ممتد به یکباره پیوسته میشود و چند دکتر و پرستار به داخل اتاق هجوم می آورند ... نمیفهمم چرا به یکباره احساس سبکی میکنم، گویی هزاران کیلو گرم از روی شانه هایم کاسته شده و من به سبک وزنی یک پَر شدم .... دکترها و پرستارها را میبینم اما اینبار از زاویه ای جدید که کمی تازگی دارد
من از چند متر بالاتر و گوشه ی ضلع سوم اتاق به تلاش آنان خیره ام که گویی بروی تخت یک بیمار خیمه زده اند و تلاش میکنند او را احیا کنند....
______________________________________________
[][][][]]][][][]][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
نوشته شده توسط؛ شین-براری 9vels.blog.ir
پنجشنبه ۱۷ بهمن ۹۸ 23:04' +نظرات= +13
[][][][]]][][][][][][][][[[][][[[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
عنوان مطلب: لحاف نویسی های شبانه
سرم سنگین بود
هر چه چشم بستم، دلم خواب نرفت، پیوسته خاطراتی رفته از یاد، زنده میشدند ، جان میگرفتند، و صف کشیده یک به یک از جلوی چشمانم رژه میرفتند و بعد از عبور از ذهنم کمی بالاتر ، بی صدا و بی اعتراض خودشان را از لبه س پرتگاه به پایین می انداختند. یکباره تصویری از دختر چهلگیس بهار به حریم افکارم ورود کرد و پیشروی کرد، نزدیک شد، پررنگ و واضح شد، آری خودش بود ، بهاره بود. در کالبُد نوجوانی. وااای خدای من، چه انتها من عاشقش هستم . عشقی غیر زمینی ، شایدم یک بیماری روانی!؟ چون بسیار غیر معمول و وحشیانه اشکین شدش چشمانم، اشک چشمانم کماکان شور بود، سرم را بالا گرفتم ، بهار در نقطه ی راس دایره ی افکارم ایستاده بود ، با ظاهری شبیه به همان دوران 13_14 سالگی مان. لحظه ای افسوس خوردم چه بی رحمانه بود که پس از سالها در بیست و یک سالگی بی دلیل رهایم کرد و رفت...
سرم را بالا آوردم اما او نبود ، زیرا در گذر از خط ثابت افکاری مخشوش پیش رفته بود و ناگزیر به لبه ی پرتگاه رسیده بود، صدایش کردم ، کیف صورتی مدرسه اش را بر دوش داشت که گویی صدایم را شنید بازگشت نگاهی سراسر لطافت و عشق به نگاهم گره زد، اما او مکث نکرد و یک قدم جلوتر به پرتگاه افتاد ، سویش دویدم او به دره ی ناباوری ها سقوط کرده بود، کاش میتوانستم یکبار برای همیشه ، خاطراتش را به رودخانه ی طغیان زده و شتابان فراموشی ها بسپارم تا با جریان بیرحم حوادث شسته شود و برود . از دستش راحت شوم و باز همانی شوم که روزگاری بودم این روزها گم شده ام . این منه در من گم شده و من صدایش را در نیاورده ام. زیرا آبروریزی میشود اگر دیگران بدانند نیمی از من حین گذر از کوچه ی بن بست عشق گم شده و من نیز آنقدر گیج و عاشق و مجنون بودم که پس از سالها سردرگمی و توقف در بن بست خاکی و خمیده ی عشق ، عاقبت بی او از آن کوچه بازگشتم و باز به خانه ی اول رسیدم. ایرادش اینجاست که من پس از مدتها دریافتم که نیمی از خودم را جایی آن حوالی جا گذارده ام . و تنها این جسم زمینی و فانی را با خود کشانده ام و حتی غیبت روح زلال و عاشقم را نیز حس نکرده ام.
اوایلش بارها از اینو و آن شنیده بودم که پس از کمی گپ و گفتگو و تجدید دیدار پس از سالها دوری از هم ، به یکباره آن شخص و دوست قدیمی میگفت؛ نه_ تغییر کرده ای! دیگر خودت نیستی.
من میپنداشتم حرفشان از روی کنایه بوده اما انگار آنها به درستی فهمیده بودند و من ، آن منه، پیش از عشق نبودم. زیرا....
نیمی از من گم شده بود.
یکبار کسی خیره شدش به من و سپس به دوست خودش گفت ؛ طفلکی این جوان را ببین چه غم عمیقی پیچیده شده بر تار و پود وجودش. حُزن و اندوه با وجودش عجین شده . پسرک خوی گرفته با خویشتن خویش. گویی روح ندارد او.
آن لحظه من میدانستم که منظور از واژه ی "او" کسی نیست جزء این منه خالی از من. این منه نهفته در غم .
یکبار نیز خواهر یکی از دوستانم در دومین یا که شاید سومین برخورد با من ، به برادرش گفته بود ؛ ابتدای امر که شهروز را میبینیم از ظاهر و رفتار و لحن گفتارش سرمست و مدهوش میشویم اما کافیست لحظه ای سکوت بر فضای محیط حاکم شود ، به یکباره چنان غم عمیق و جانکاهی به چشمانش حاکم میشود که تمام روح و لطافت و شادابی و آن لبخندهای ابتدایی با وی غریب میشوند . او مشکل روحی دارد . آن هم شدید...
لحظه ای مکث.....
چه میکنم؟ چه میگویم؟ تکرار این خاطرات تلخ چه سودی دارد؟ من قرار بود چشمانم را ببندم تا بلکه خوابم ببرد ، نه آنکه باز مورد هجوم افکار ناخوش قرار بگیرم . Finish
[][][][]]][][][]][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
نوشته شده توسط؛ شین-براری 9vels.blog.ir
جمعه ۱۸ بهمن ۹۸ 23:08' ساعت +نظرات= +11
[][][][]]][][][][][][][][[[][][[[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
_ عنوان مطلب : لحاف نویسی های شبانه
همین روزها که شهر زانو بغل گرفته، به افق تیره ی روبرو نگاه می کند، اهالی، زمستان عجیبی را تمام می کنند و بهار عجیبی آغاز می کنند.
همیشه تاریک نوشته ام، چنان تأثیر داشت که خودم را در آینه نمیبینم، تو را نمیبینم، دقیقتر که می شوم، هیچ کس حتی خدا را نمیبینم. Finish
[][][][]]][][][][[[[[[[[[[[[[[[][][][][[[][][[[][][][][][][][][][][][][][][][]
نوشته شده توسط؛ شین-براری 9vels.blog.ir
شنبه ۱۹ بهمن ۹۸ 23:11' ساعت +نظرات= +31
[][][]]][][][[[[[[[][][][][[[][][[[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
عنوان مطلب: لحاف نویسی های شبانه
بی نهایت
چه خوابیست که صبح نمیخواهد، چه خورشیدی که سالهاست قهرش گرفته، باورهایی که در وهم ایجاد شدند و هیچ...
بهار
تو را کجای قصه جای دهم؟ حرف های نگفته را، چه آنکه می فهمی، چه بسیار که نمیفهمند، پشت کدام لبخند بگنجانم؟ میدانی که دانستن درد بی پایان است و از وقتی که آغاز شود رها نمی کند! امان از مرز باریکِ وهم دانش و دانایی.
چه صُبحی که بیداری نمیخواهد، شبی که پایان را فراموش کرده، خیالهایی که ریشه در نادانیام دارند، چه تلخ که میدانم، نمیدانم.
قیامت را که یادت هست؟ با تو اَم آدم. Finish
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
نوشته شده توسط؛ شین-براری 9vels.blog.ir
دوشنبه ۲۱ بهمن ۹۸ 23:01' ساعت +نظرات= +29
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
عنوان مطلب: لحاف نویسی های شبانه
بهار
میدانم دیر میرسی.
همین روزها که سالها میگذرند، نگاهی به در میکنم، نگاه به دیوار و قابهای خاک خورده. گاهی در آیینه، سایه ای سالخورده.
قسم به نادانیام، به نیمهی بازمانده از گذشتهام، به حال. وزنهی این روزها چه سنگین روی سینهام جا خوش کرده است. اتفاقهایی که دقیق به خاطر نمیآورم سرم را به دیوار میرسانند. آنچه خاطرم هست، اما... به دستهای خالیام اشاره دارند. به این که نیستی. Finish
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
نظرات: ۲۹نظر میپسندم [ ۲۹۰ ] نظرات منفی [ ۰ ]
شنبه ۲۸ دی ۹۸ 23:01' ساعت
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][].
عنوان مطلب: لحاف نویسی های شبانه
صدای باز شدن در میآید و سرما احاطهام کرده است، در تاریکی نشستهام، کنار فراموش های گذشته، خاموشهای حال و کورهای آینده.
سالهای آویزان در سَرَم، عبور باد و کاغذهایی که پراکندهاند.
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][[][][][][][][][][]
نوشته شده توسط: شهروزبراری jikjiik.blog.ir
ایول داری [ ۱ ] نظرات [ ۱ ] دوشنبه ۲ دی ۹۸ 23:05'
][][][][][][][][][]][][][][][][][][][][][][][][]]][][][][][][][][][][][][][][][]
عنوان مطلب: لحاف نویسی های شبانه
شماره ی شصت
جیب هایم را پاره کرده اند، خواب که بودم. کسی به ماورای زندگی ام دست درازی کرده است، تمام رنگ ها را به هم ریخته، با دلقک های خسته بازی کرده است. لبخند هایشان بریده است.
گنجشک ها رفته اند، دختربچه ها گریه می کنند، گذشته از یاد رفته است، صدای ناله هایشان همه جا هست.
زمان را گم کرده ام، عقربه های ساعت دیواری شکستهاند. خورشید، خیره به ابرهاست، به او پشت کردهاند. غمگین زمین را مینگرند.
روی دیوارها پر از قابهای خالیست. ماجرایی که گمان می کنم خواب درازیست. به یاد ندارم از کجا این خاطره آغاز شده، خوابی که از عدم راه گم کرده است و به ماورای تاریک ذهنم رسیده است. اختیار بیدار شدن را گرفته اما واقعی نیست.
واقعی نیست.
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
نوشته شده توسط: شهروزبراری jikjiik.blog.ir
بهمن 98 نظرات :[23] 23:09' ساعت
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][[[][][][][][][][][][][][][][][][]
عنوان مطلب: لحاف نویسی های شبانه
بارها از کوچه ای گذشتهام که مقصد راه به شروع همان کوچه می رسید. در بزرگسالی زمین می خورم و دستی بلندم می کند، همان دست مرا هل میدهد، در کودکی بیدار میشوم با خاطرات گذشته ای که سالها بعد اتفاق افتادهاند.
نامه در دست، کاغذی سپید.
دیوانه ها گریخته اند، با چتر بسته، چشمِ باز، کابوس های زنده، لبخندهای شور، زنجیر هایشان جا مانده است.
_______________________________________________
ایول داری [ ۸۱ ] نظرات [۶۳ ] jinnn.blog.ir
شنبه ۹ آذر ۹۸ 23:02' ساعت شین_براری
_______________________________________________
یخبندان
قسم به زمان، به سکونِ لبخندی که از تو جا مانده در ذهنم، به لالاییِ مادرم سی سال پیش، قسم به در و دیوار و پنجره، به آسمان، قسم به نامه رسان، خستگیمان به انتهایش میرسد
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
نوشته شده توسط: شهروزبراری jinnn.blog.ir
اسفند 98 نظرات :[38] 23:01' ساعت
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][[[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
از فن پیج نویسنده بازنشر شده